(4) (و من خطبة له عليه السّلام:)
بنا اهتديتم في الظّلمآء، و تسنّمتم العلياء، و بنا انفجرتم عن السّرار. و قر سمع لّم يفقه الواعية، و كيف يراعى النّبأة من اصمّته الصّيحة ربط جنان لّم يفارقه الخفقان، ما زلت انتظر بكم عواقب الغدر، و اتوسّمكم بحلية المغترّين، سترنى عنكم جلباب الدّين، و بصّرنيكم صدق النّيّة، أقمت لكم على سنن الحقّ فى جوآدّ المضلّة، حيث تلتقون و لا دليل، و تحتفرون و لا تميهون اليوم انطق لكم العجماء ذات البيان، غرب رأى امرء تخلّف عنّى، ما شككت فى الحقّ مذ اريته، لم يوجس موسى (عليه السّلام) خيفة على نفسه، اشفق من غلبة الجهّال و دول الضّلال. اليوم توافقنا على سبيل الحقّ و الباطل، من وثق بمآء لم يظمأ.ترجمه
از خطبههاى آن حضرتست كه پس از جنگ جمل و كشته شدن طلحه و زبير بيان فرموده: بسبب ما از تاريكيهاى كفر و ضلالت بانوار درخشان هدايت راه يافتيد، و بر كوهان بلند يقين سوار شديد، و بواسطه طلوع آفتاب ديانت ما اهل بيت از تيرگيهاى شبهاى آخر ماه (شرك) داخل روشنائى (توحيد) گرديديد، كر باد گوشى كه احكام الهى را شنيد و در خويش نگه نداشت، چگونه آواز نرم مرا مىشنود گوشى كه از شنيدن فرياد رساى رسول خداى امتناع ورزيده است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 99
(دستورات قرآن را بكار بسته) هر دلى كه از خوف الهى لرزان است ساكن باد، (اى مردم) من هميشه از شما منتظر عواقب وخيم خيانت و نقض عهد مىباشم و بفراست مىيابم كه زينتى فريبنده شما را فريفته است، پرده ديندارى مرا از انظار شما پنهان كرد، (بواسطه مهربانى و عفو جرائم از صولت و عقوبت من غافل گشتيد) آئينه نورانى دل من مرا بحال شما بينا كرد، (پيغمبر خدا فرمود بپرهيزيد از فراست مؤمن كه او بنور خدا مىبيند) من برهنمائى شما برخواستم زمانى كه بوادى گمراهى قدم گذاشته و در مركز ضلالت جمع شده رهبرى نداشتيد، چاه مىكنديد آب بدست نمىآورديد (در موقع درماندگيها از شماها دستگيرى كرده راه را نشان مىدادم) امروز در اين خطبه بطورى حقّانيّت خود را بر شما ثابت كردم كه گويا حيوانهاى زبان بسته هم صاحب بيان شده و بحقيقت من گواهى مىدهند، دور باد رأى كسى كه از من دورى گزيد، زيرا از زمانى كه حق بر من نمودار شد در آن به شكّ و ترديد نگرائيدهام، موساى كليم اللّه بر جان خويش نمىترسيد بلكه ترسش از اين بود كه مبادا جهّال و دولتهاى ضلال بر حق چيره شوند (همان طور من هم مىترسيدم خلفاى جور كه بمنزله فراعنه امّتند حق را پايمال كنند) امروز ما و شما بر سر دو راه حق و باطل قرار گرفتهايم هر كه (از من پيروى كرد) اعتماد بآب داشته و تشنه نشود (بساحل سلامت رسيده و هر كه دل در غير من بست بوادى هلاكت قدم نهاد.)
نظم
زبير و طلحه چون در خون طپيدند
مكافات و جزاى خويش ديدند
بكنجى كرد باطل جا و مسكن
عيان شد حق بسان ماه روشن
خطابى كرد شاه دين بمردم
چنين بگشود لب بهر تكلّم
شما بوديد قومى سخت نادان
بميدان جهالت رخش تازان
بنور ما ز بيغوله غوايت
شديد اندر بشهراه هدايت
بدلتان تافت انوار تجلّى
مكان كرديد اندر جاى اعلى
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 100
باو رنگ سعادت تكيه كرديد
ز بستان سيادت بهره برديد
ز تارىّ شبان آخر ماه
بنور صبح ما برديد خوش راه
ز دين تا تافت برق روشنائى
گرفتيد از بتان يكسر جدائى
مقام نيك را گشتيد حائز
بفضل و علم گرديديد فائز
مشرّف جملگى بر دين اسلام
شديد و در جهان پيچيدتان نام
بخدمتهاى ما هستيد مرهون
ز منّتهاى ما همواره ممنون
هر آن گوشى كه نپذيرد ز ما پند
نسازد كام جان شيرين از آن قند
نواى دل نواز حىّ داور
همان آواز و گلبانگ پيمبر
كه همچون رعد اندر دهر پيچيد
فلك بشنيد و پاكوبيد و رقصيد
جهان از صوت نيكش پر نوا شد
ميان بر بست و بر خدمت بپاشد
چنين آواز هر گوشى كه نشنيد
چو چنگ از خويشتن بيخود نگرديد
هميشه در جهان سنگين و كرباد
ز درك موعظتها بى خبر باد
هر آن گوشى كه راه سمع آن سدّ
شد و نشنيد گلبانگ محمّد (ص)
ز من اين جانفزا صوت ملايم
نخواهد بشنود در دهر دايم
ز خوف حق هر آن دل هست لرزان
بمحشر باد آن دل شاد و خندان
ز ترس و بيم دو گيتى برى باد
مقام ذات پاك داورى باد
ز بسكه از شما اشخاص مغرور
نديدم مهر و ديدم كينه و زور
دريده پرده مهر و وفا را
گشوده باب طغيان و جفا را
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 101
دوروئيتان بچشمم گشته محسوس
ز ياريتان شدم همواره مأيوس
نكرديد از عهود دين صيانت
هنرتان عذر و مكر است و خيانت
شماها را نكو بفريفت شيطان
بدور افكندتان از دين و يزدان
مرا كه بر تن از تقويست جلباب
بدينم مركز و بر دانشم باب
ز درگاهم تمامى پا كشيديد
چو كوران بر در ديگر دويديد
مرا بر قلب معكوس شماها
صفاى باطنم كرده است بينا
نفاق و مكرتان نيكو شناسم
براى دينتان اندر هراسم
لذا روزى كه در بحر ضلالت
همه گشته شناور از جهالت
بگردهم نشسته دل شكسته
بروهاتان در امّيد بسته
همه از جهل و كورىّ و فلاكت
شده گم در بيابان هلاكت
هزاران چاه كنديد از پى آب
و ليكن بود آب علم ناياب
براى رهنما گمراه بوديد
ز اوج دين بقعر چاه بوديد
چنان روزى براى رهنمائى
علم كردم قد از لطف خدائى
تمامى پرده ناحق در آن دم
شماها را براه حق كشاندم
كنون قفل زبان خود شكستم
سخن را رشته گوهر گسستم
باسرار درون گويا شدم من
علوم دهر را دانا شدم من
هر آن رأيى كه با من شد مخالف
بلعن و دورى از حق شد مصادف
ز فرمانم هر آن كس رفت بيرون
دلش بى نور با دو ديده پر خون
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 102
از آن روزم كه نور حق بدل تافت
بسان سينه سيناش بشكافت
دلم ديگر بگرد شكّ و ترديد
بيارىّ خداوندى نگرديد
زمين و آسمان بر خصمى من
شد ار هم پشت بودم زان دو ايمن
و ليك اين ترس زد از قلب من راه
مبادا امّتان گردند گمراه
چنانكه پيش از اين موسى بن عمران
نبودى خاطرش بر جان پريشان
همى ترسيد بر امّت ز جهّال
ز بيدينان و از ظلّام و ضلّال
كه همچون سامرى از بخت وارون
برندى خلق را از راه بيرون
ولى چون ساحران از وى اطاعت
نمودندى خداوند از عنايت
ز تيه كفرشان نيكو رهانيد
بشهرستان ايمانشان كشانيد
كنون ما وشما در حق و باطل
بهر يك زين دو هر يك گشته خوشدل
من اندر راه حق گرديده پويا
شما بر گفت باطل گشته گويا
بسان چشمه صاف و درخشان
ره حق است همواره نمايان
وجود اين آب را هر كس يقين داشت
جگر را تازه از ماء معين داشت
ز آب خوشگوار حق بنوشيد
ز كفر و ناحق و كين ديده پوشيد
(5) (و من كلام لّه عليه السّلام) (لمّا قبض رسول اللّه «صلّى اللّه عليه و آله» و خاطبه العبّاس و أبو سفيان ابن حرب فى أن يبايعا له بالخلافة:)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 103
ايّها النّاس شقّوا امواج الفتن بسفن النّجاة، و عرّجوا عن طريق المنافرة، و ضعوا تيجان المفاخرة، افلح من نهض بجناح، او استسلم فاراح، هذا ماء اجن، و لقمة يغضّ بها اكلها، و مجتنى الثّمرة لغير وقت ايناعها كالزّارع بغير ارضه، فان اقل يقولوا حرص على الملك، و ان اسكت يقولوا جزع من الموت، هيهات بعد اللّتيّا و الّتى و اللّه لابن ابي طالب آنس بالموت من الطّفل بثدي امّه، بل اندمجت على مكنون علم لو بحت به لا ضطربتم اضطراب الأرشية في الطّوىّ البعيدة.ترجمه
از سخنان آن حضرتست هنگامى كه پيغمبر خداى (ص) از دنيا رفته و مردم در سقيفه بنى ساعده با ابى بكر بيعت كردند، أبو سفيان بن حرب بقصد اين كه فتنه در ميان مردم احداث كند و كار را بجنگ و مقاتله بكشاند عبّاس بن عبد المطلب را با جمعى ديگر همراه برداشته و بقصد بيعت بر آن حضرت وارد شدند، أمير المؤمنين عليه السّلام كه از منظور وى آگاهى داشت چنين بيان فرمود): اى گروه مردمان امواج متلاطم فتنهها را با كشتيهاى نجات (صبر و شكيبائى) در هم شكنيد، قدم از راه مخالفت بيرون نهاده بسر منزل سلامت راه برداريد، تاجهاى بزرگى و مفاخرت را از سر بر زمين نهيد (با ابى بكر و عمر طريق مدارا سپريد، زيرا) كسى رستگار مىشود كه با پرّ و بال (يار و مددكار) پرواز كند يا (اگر يار و ياور نداشت) گردن نهاده راحت و آسوده بگوشه نشيند زيرا اين (تنها و بى يار حق خود را مطالبه كردن) بمنزله آشاميدن آب گنديده و بدبو و خوردن لقمه ايست گلوگير، آن كسى كه ميوه نارس را نا بهنگام از درخت بچيند مانند كسى است كه در زمين ديگرى زراعت كند (در اين موقع بى كسى حق خود را مطالبه كردن نه تنها سودى نداشته بلكه زيان آور است) پس (در اين حال)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 104
اگر سخنى بگويم گويند براى حرص بامارت و پادشاهى است، و اگر لب فروبندم گويند از بيم مرگ و كشته شدن است، چه نابجا است اين سخن و چه دور است اين گمان را در باره كسى چون من بردن (من و ترس، على و بيم از مرگ) آخر مگر من آن قهرمان اسلام و يكّه تاز عرصه ميدانهاى جنگ نيستم كه آن همه نهنگ آسا در درياهاى مهالك غوطه خورده بىباكانه فرو رفته و سرفراز و پيروز بيرون آمدهام، پس از ديدار آن همه سختيها ديگر مرا از مرگ چه باك و حال آنكه بخدا سوگند انس پسر ابي طالب بمرگ بيشتر از انس طفل بپستان مادرش ميباشد (بنا بر اين خاموشى من نه از ترس مرگ است) بلكه فرو رفتهام در علم پنهانيكه اگر آنرا پيدا و آشكار نمايم هر آينه شما بر خويش بلرزيد، لرزيدن ريسمان در چاه ژرف عميق.
نظم
چو پيغمبر از اين دنياى فانى
قدم زد در سراى جاودانى
چراع دوده طاها بيفسرد
رخ آل نبى از غم بپژمرد
بشد ميراث اهل البيت تاراج
ابو بكر از خلافت زد بسر تاج
ابو سفيان ز راه خصمى و كين
كه بد در باطنش با دين و آئين
بر آن شد تا كند آبى گل آلود
كز آن در چنگش افتد ماهى سود
برفت عبّاس را برداشت همراه
بيامد جانب شاه دل آگاه
بگفتا اين چنين از حيله و مكر
خلافت از چه شد حق ابى بكر
چرا بايد تو در خانه نشينى
بخود مر ديگرى را برگزينى
ببوبكر استم اوّل من مخالف
ديگر اشخاص هم با من مؤالف
برآنم تا بر آرم سر بشورش
بر او يكبارگى آريم يورش
ز تخت سلطنت آرم بزيرش
بدرگاهت كنم فرمان پذيرش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 105
على كز شرّ بو سفيان خبر داشت
خبر از فتنههاى زير سر داشت
ميان مردمان بر پاى استاد
در درج گهر اين گونه بگشاد
كه اى مردم ز موج فتنه و كين
هجوم آريد سوى كشتى دين
شما در ورطه بحر خلافيد
بطاعت موجها در هم شكافيد
بدل سازيد اين دورىّ و نفرت
بصلح و بر صفا يارىّ و نصرت
بناى اختلاف از بن برآريد
ز سرها افسر نخوت گذاريد
ببوبكر و عمر بايد مدارا
نمايد هر كه دارد دوست ما را
قرين آن كس بفوز است و فلاح است
كه از ياور بجسم وى جناح است
مرا چون نيست يارىّ و مددكار
ز نزدم هم مهاجر رفت و انصار
اگر حق را شوم بى يار طالب
بحقّ ناحقّ شود آن گاه غالب
بكارى دست بردن دون اسباب
بدان ماند كه نوشد كس عفن آب
بسان لقمه باشد گلوگير
كه آكل را كند از جان خود سير
و يا مانند ميوه نارسيده است
كه غير موقعش از شاخ چيده است
هر آن كس نارسيده ميوه خورد
زراعت در زمين ديگرى كرد
تك و تنها طلب كردن خلافت
بود چون ميوه خام پر آفت
كه از اكلش زيان در جسم و جان است
چو ذرع خويش در ارض كسان است
ز حق گر من سخن گويم در آن حال
بپا گردد هزاران قال و ما قال
يكى گويد بود از حرص شاهى
على هم زين نمد خواهد كلاهى
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 106
يكى گويد بدين زيبنده منصب
على از ديگران پيش است و انسب
و گر در گوشه ساكت نشينم
ز شاخ صبر شيرين ميوه چينم
سكوتم مىشود بر ترس تفسير
من و ترسيدن از جنگ و شمشير
پس از آن جنگهاى سخت و سنگين
كه با گرگان نمودم در ره دين
بسا سرها كه از پيكر پراندم
بسى پهلو كه باز و بين دراندم
بسى گرز گران بر گلّه خود
زدم كز صاحبش شد بر فلك دود
وليد و شيبه من در خون كشيدم
ببدر و در حنين من صف دريدم
منم كاندر احد آن جنگ خونبار
برآوردم دمار از خيل كفّار
ز دست و تيغ من در جنگ احزاب
پر از خون گشت خندق چون ز سيلاب
سر عمرو دلاور من پراندم
دل احمد (ص) ز غمها من رهاندم
سوى خيبر چو من آهنگ كردم
رخ مرحب بزردى رنگ كردم
مرا تا يال و برز اندر و غاديد
ز بيمش مرغ جان از تن بپرّيد
بهر جا هر چه شير صف شكن بود
بجسمش لرزهها از بيم من بود
بترس و بيم نسبت دادن من
بود از سوء رأى و زشتى ظنّ
نه من از مرگ هرگز سر بتابم
كه خواهانش چو درّ دير يابم
بود مأنوس چون كودك بپستان
على بر مرگ آنس باشد از آن
مرا مردن براه حىّ يكتا
بود خوش طعم چون شير گوارا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 107
من گويا از آن بينى خموشم
كه باشد بارى از دانش بدوشم
اگر سر پوش از آن علم پنهان
بر اندازم شود در لرزه ابدان
فتد در سينهها اندر طپش دل
چو اندر خاك مرغ نيم بسمل
شوندى مضطرب جانهاى آگاه
چو آن مؤئين طناب اندر دل چاه
پس آن بهتر كه در كنجى شكيبا
كشم دامان نشينم فرد و تنها
6(و من كلام لّه عليه السّلام) (لمّا اشير اليه بان لّا يتبع طلحة و الزّبير و لا يرصد لهما القتال:)
و اللّه لا اكون كالضّبع تنام على طول اللّدم، حتّى يصل اليها طالبها، و يختلها راصدها، و لكنّى اضرب بالمقبل الى الحقّ المدبر عنه، و بالسّامع المطيع العاصى المريب ابدا حتّى يأتي علىّ يومى، فواللّه ما زلت مدفوعا عن حقّى مستأثرا علىّ منذ قبض اللّه نبيّه (صلّى اللّه عليه و آله) حتّى يوم النّاس هذا.
ترجمه
از سخنان آن حضرتست كه پس از اين كه طلحه و زبير نقص بيعت كرده ببصره گريختند و حضرت امام حسن (ع) از پدر بزرگوار خود درخواست كرد كه از پى آنها نتاخته و آماده جنگشان نشود، فرمود: بخدا سوگند من مانند كفتارى كه در سوراخش خوابيده نيستم كه مدّتى صيّاد در كمين آن نشسته و براى فريبش بدست يا چوب نرم و آهسته بر زمين مىزند تا (اين كه او غافل شده و بخيال طعمه از لانه بيرون آمده) دستگير شود بلكه من به پشتيبانى كسى كه رو بحق آورده و شنواى فرمان خدا است شمشير كشيده و با گنه كارى كه پشت بر حق كرده و در آن دچار شك و ترديد شده تا زنده هستم مىجنگم، پس بخدا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 108
سوگند كه من بعد از وفات رسول خدا همواره از حقّ خويش محروم و ممنوع و در كار خود يكّه و تنها ايستاده بودم (لكن امروز كه يار و مددكار پيدا كردم بايستى براى ترويج دين با دشمنان جنگ كنم.
نظم
زبير و طلحه چون از بيعت شاه
برون رفتند و گرديدند گمراه
بدل تخم نفاق و كينه كشتند
سوى جنگ جمل آماده گشتند
تقاضا شد كز آنان چشم پوشد
شه و بر جنگشان جوشن نپوشد
بپاسخ كرد آن حضرت قسم ياد
جواب آن تقاضا كن چنين داد
كه من مانند آن كفتار نائم
نمىباشم كه در خوابست دائم
دهد صيّاد او را خواب خرگوش
كه بر بندد از او چشم دل و هوش
بمكر و حيلهاش چون كرد غافل
كشد در خون و خاكش همچو بسمل
من اندر راه حق آن يكّه تازم
كه بر دشمن ببايد دست يازم
به پيش از آنكه او بر من خورد چاشت
سرش از پيكرش خواهم جدا داشت
جوانمردان كه بينا و بصيرند
مرا در راه حق فرمان پذيرند
به پشتيبانى آنان ز باطل
در و دشت زمين از خون كنم گل
هر آن كس شد دچار شكّ و ترديد
سزاى خويش از شمشير من ديد
من اندر اين جهان تا زنده هستم
به پيش دشمنان تا زنده هستم
بحق سوگند از آن هنگام كاحمد (ص)
روان شد جانب بستان سرمد
هميشه من ز حق محروم بودم
فريد و بيكس و مظلوم بودم
ز دست مردمان ديدم بس آزار
بمحنتها و بر غمها گرفتار
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 109
(7) (و من خطبة لّه عليه السّلام)
اتّخذوا الشّيطان لأمرهم ملاكا و اتّخذهم له اشراكا فباض و فرّخ فى صدورهم، و دبّ و درج فى حجورهم، فنظر باعينهم و نطق بالسنتهم، فركب بهم الزّلل، و زيّن لهم الخطل، فعل من قد شركه الشّيطان فى سلطانه، و نطق بالباطل على لسانه.
ترجمه
اين خطبه را حضرت در نكوهش مخالفين ايراد فرموده: (دشمنان ما) شيطان را در كار خودشان ملاك قرار دادند، شيطان هم آنان را شريك گرفته و سيله صيد و دام خود گردانيد، پس در سينه آنان تخم گذارد و جوجه برآورد، بتدريج بزمى و آهستگى با آنها رفتار كرده و آنها را در دامان خويش تربيت كرده و پرورش داد، تا جائى كه بچشمهاى ايشان مىبيند و بگوشهاى آنان مىشنود، آنان را بر لغزشها مسلّط ساخت و گفتار ناروا را در نظرشان زينت داد، كارشان مانند كار كسى شد كه در گفتار و كردار شريك شيطان شده باشد، و از زبان او سخن باطل و نادرست بگويد (از فرط كارهاى شيطانى بتمام معنى شيطان است.
نظم
مرا گشتند از شومى مخالف
بابليس لعين يار و مؤالف
قدم در جاى پاى او نهادند
بامر او ملاك كار دادند
يكى دام از حيل ابليس گسترد
بآسانىّ و راحت صيدشان كرد
درون سينههاشان بيضه بگذاشت
بر آنان جوجههاى خويش بگماشت
بشريانشان بسان خون در آميخت
بهر ره خواست آنان را برانگيخت
ز چشمان و زبانهاشان گذر كرد
بآن يك گفت و با آن يك نظر كرد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 110
سوار مركب ذلّ و ذللها
شدند و كرده بس خبط و ختلها
هواى نفس و ترديد و شك و ريب
بر آنان جلوه گر شد با دو صد ريب
كه يكسر فعلشان شد فعل آن كس
كه سر تا پاش شيطان باشد و بس
براه او است هر راهى دويدند
به پشت او است هر بارى كشيدند
بنطق او است هر حرفى كه گفتند
بگوش او است هر مطلب شنودند
بامر او است هر كارى كه كردند
ز نهر او است هر آبى كه خوردند
(8) (و من كلام لّه عليه السّلام) (يعنى به الزّبير فى حال اقتضت ذلك:)
يزعم انّه قد بايع بيده و لم يبايع بقلبه، فقد اقرّ بالبيعة و ادّعى الوليجة، فليأت عليها بأمر يعرّف، و إلّا فليدخل فيما خرج منه.
ترجمه
روى سخن أمير المؤمنين عليه السّلام در اين خطبه با زبير است كه باقتضاى وقت بيان فرموده (وقتى كه زبير با آن حضرت در مقام مقاتله بر آمد حضرت باو فرمود تو با من بيعت نموده و تحت فرمان من بايد باشى زبير گفت من توريه كرده و بزبان اقرار به بيعت نموده و بدل منكر بودهام حضرت فرمود) پس بتحقيق به بيعت با من اقرار كرده و حال كه مدّعى خلاف آنست بايد براى آن ادّعا دليل روشنى بياورد و اگر نياورد داخل در بيعتى كه از آن خارج شده ميباشد و بايد از من اطاعت و فرمانبردارى نمايد
نظم
گمان دارد زبير سست پيمان
بكف بيعت بدل بشكستن آن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 111
نمود اندر برون اقرار بيعت
و ليكن از درون اظهار بدعت
زبانش با دلش همره نبوده است
از آن اين اين از آن آگه نبوده است
به بيعت نزد ما چون كرده اقرار
ببايد حجّت آرد بهر انكار
و گر حجّت نيارد صاف و روشن
بنزد من بود بيعت مبرهن
بحال خويش عهدش پايدار است
بر او احكام من دائر مدار است
بفرمان منش بايد اطاعت
ز ذمّه من ندارد او برائت
بهر راهى كه گويم بايدش رفت
ز سهل و سست يا پر زحمت و رفت
(9) (و من كلام لّه عليه السّلام:)
و قد ارعدوا و أبرقوا، و مع هذين الأمرين الفشل، و لسنا نرعد حتّى نوقع، و لا نسيل حتّى نمطر.
ترجمه
(از سخنان آن حضرتست كه (در آن طلحه و زبير را سرزنش كرده فرمايد) (طلحه و زبير) مانند رعد و برق در بيم دادن و ترسانيدن غرّيده و جهيدند (اسباب كارزار را با سر و صداى بسيار فراهم كردند) با اين كرّ و فرّ ترس و فرار نصيب ايشان شد، لكن ما تا كارى را نكنيم نترسانده و نمىگوئيم و تا باران نباريم سيل جارى نمىسازيم (همانطورى كه سيل و باران مقرون برعد و برق است همان طور گفتار ما با كردار مقرون است)
نظم
مگر تو ديده باشى در بهاران
بگردون بامدادان ابر غرّان
كه مانند تهى مغزان بلافد
ز رعد و برق دلها را شكافد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 112
نه زان سيراب لعل لاله شد
نه زان در چشم نرگس ژاله شد
ز برق خود بجان غنچه زد داغ
ز رعدش خون جگر شد سنبل باغ
بسى زين ابرها غرّيد و رخشيد
صدف را دانه گوهر نبخشيد
ولى بالعكس برخى ابر خاموش
كه زد بر قله كهسار سرپوش
مصفّا همچو روى صبح خيزان
فرح افزا چو ديدار عزيزان
بسان اشك عاشق گوهرش پاك
عصاره جانش از درهاى افلاك
به يك دم كو بكوه و دشت بارد
ز خاك تيره ريحان سر برآرد
بساتين را كند سيراب و خرّم
رياحين را كند شاداب و پر نم
بباغ و درّه و دشت و صحارى
كند از كوهساران سيل جارى
از اين ره آن خطيب نغز گفتار
فشانده گوهر از لعل شكر بار
كه در جنگ جمل اين هر دو نامرد
زبير و طلحه اندر گاه ناورد
چو ابر تيره رعد و برق كردند
ببحر بيم دلها غرق كردند
ولى در وقت باريدن گريزان
شدند از عرصهگاه جنگ و ميدان
على را با عمل حرفست مقرون
نباشد گفتش از كردار بيرون
رساند كار را اوّل باتمام
سپس راند سخن زان بعد انجام
كند سيلاب جارى بعد بارش
نباشد صرف گفتن فعل و كارش
نخستين آيد اندر عرصه جنگ
زمين از خون خصمانش كند رنگ
عروس فتح چون آرد در آغوش
ز فرقش بر كشد آن گاه سرپوش
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 113
(10) و من خطبة لّه عليه السّلام)
الا و انّ الشّيطان قد جمع حزبه، و استجلب خيله و رجله، و انّ معى لبصيرتى، ما لبّست على نفسى، و لا لبّس علىّ، و ايم اللّه لأفرطنّ لهم حوضا انا ماتحه، لا يصدرون عنه و لا يعودون اليهترجمه
اينكلام را حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام در باره اصحاب جمل انشا فرموده:) آگاه باشيد شيطان حزب و گروه خود را گرد آورده سواره و پياده لشكرش را فراهم نموده (تا قوم را گمراه سازد) لكن بصيرت و بينائى من در باره حق با من است، حق را بلباس باطل بر خود نپوشيدهام و لباس باطل را بصورت حق بر من نپوشانيدهاند (نه من گرد باطل گشته و نه باطل توانسته است در من رخنه نمايد) بخدا سوگند (براى دشمنان دين) پركنم حوضى را كه خود كشنده آب آن باشم (ميدان جنگى بر ايشان تهيّه كرده و خود در آن حاضر شده و همه را در امواج شدائد آن جنگ غرق خواهم كرد) و هر كه در آن حوض پا نهاد ديگر بيرون نيايد (غرق شود) و هر كه بيرون آمد (فرار كرد) و ديگر بسوى آن باز نگردد،
نظم
گروه مردمان اين را بدانيد
كه شيطان را شما مقصود آيند
نموده جمع يار و ياورش را
سواره هم پياده لشكرش را
بهر دم بر شما خواهد بتازد
ز فتنه كار دينتان را بسازد
و ليكن با من است از حسن سيرت
دو چشم تيز بين و با بصيرت
بهر امرى كه از دين يا ز دنيا است
على دانا و بينا و توانا است
فراموشى بمن ره در نيابد
مرا شيطان دو بازو برنتابد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 114
نپوشيدم بتن حق را بباطل
نمىباشم بباطل هيج مايل
لباس حق خدا بر من بپوشيد
صداى حق دو گوش من نيوشيد
كسانى كه ز خيل حق گريزان
شده پيوسته با نيروى شيطان
بحق سوگند گردابى خروشان
بدست خود كنم از بهر ايشان
كه هر كس پا در آن گرداب بنهاد
ز مرگش مادرش آيد بفرياد
كنايت ز آنكه اندر پهنه كين
چو كوهى جا كنم بر كوهه زين
كشم تيغ سر افشان از ميانه
عدو را بر كنم بنياد خانه
در آن ميدان هر آن كس كشته گرديد
جهنّم را به پيش روى خود ديد
ز بيم تيغ من كركس گريزان
شد از ميدان نگردد باز در آن
(11) (و من كلام لّه عليه السّلام:) (لابنه محمّد ابن الحنفيّة لمّا اعطاه الرّاية يوم الجمل:)
تزول الجبال و لا تزل، عضّ على ناجذك، اعر اللّه جمجمتك، تد فى الأرض قدمك، ارم ببصرك اقصى القوم، و غضّ بصرك، و اعلم انّ النّصر من عند اللّه سبحانه.
ترجمه
اين سخن را حضرت هنگامى كه پرچم اسلام را بدست محمّد بن الحنفيّه در جنگ جمل داد آداب جنگى را چنين تعليم وى فرمود. (فرزند رشيد محمّد) كوهها از جاى كنده شوند تو از مركزت حركت مكن، (در ميدان پيكار از كوه پابرجاتر باش) دندان روى دندان نهاده كاسه سرت را بخداى عاريت ده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 115
(ثابت قدم باش و بر او توكّل كن سالم خواهى ماند) پاى خود را مانند ميخ در زمين كوبيده ديدهات را بدنباله لشكر بدوز (تا از كار خصم غافل نباشى) چشم خود را بجانب زير بخوابان (از برق شمشيرهاى كشيده نترس) و بدان كه پيروزى از جانب خداى تعالى است و بس،
نظم
چو اندر بصره بر پاى آتش جنگ
شد و شه كرد سوى جنگ آهنگ
صفوف خويش را طلحه بپرداخت
زبير اسباب قتل خويش مىساخت
لباس رزم را بر تن حميرا
بپوشيد و بمحمل كرد مأوا
جمل شد غرق در پولاد و آهن
زبر آويخت هودج درع و جوشن
صفير و پيك پيكان دليران
ميانجى گشته و مىبرد فرمان
ز هر سو گرم شد بازار پيكار
سر افشان گشت شمشير شرربار
علم را وارث ميراث احمد (ص)
ببست از بهر فرزندش محمّد
مر او را از پس تشجيع و تحسين
چنين آداب جنگى كرد تلقين
بضرب تيشه كوه از جا توان كند
تو پابرجا بمان چون كوه الوند
بتو گر حمله آرد جمله لشكر
قدم مگذار از مركز فراتر
دو دندان را بروى هم بيفشار
شكيب و صبر را دامان بدست آر
مباش از زخمهاى جنگ نالان
بشريانت بخر سوفار پيكان
بيزدان كاسه سر عاريت ده
ز هر پيش آمدى خويش عافيت ده
نظر را بر خدا معطوف مىدار
خيال و ترس زير پاى بگذار
قدم مانند ميخ اندر زمين كوب
كه استحكام در جنگ است مطلوب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 116
ز بسيارىّ لشكرها مينديش
كه باشد نصرت حق از همه بيش
بچشم تيزبين با دانش و هوش
مكن آخر كس از لشكر فراموش
ز صولت گر كه دشمن را شكستى
كمين گه را مبين با چشم پستى
مباش از حيلههاى خصم غافل
مكن فارغ ز تدبيراتشان دل
بخوابان ديدهات را جانب زير
نه بيند تازيان از برق شمشير
ببند اين كارها درگاه پيكار
بكار و چشم نصرت از خدا دار
نسيم فتح بر گيسوى پرچم
وزد از جانب خلّاق عالم
(12) (و من كلام لّه عليه السّلام:)
لمّا اظفره اللّه باصحاب الجمل و قد قال له بعض اصحابه: وددت انّ اخى فلانا كان شاهدنا ليرى ما نصرك اللّه به على اعدائك. فقال (عليه السّلام): اهوى اخيك معنا فقال نعم، قال فقد شهدنا: و لقد شهدنا فى عسكرنا هذا اقوام فى اصلاب الرّجال و ارحام النّسآء، سيرعف بهم الزّمان، و يقوى بهم الأيمان.ترجمه
از سخنان آن حضرتست كه هنگامى كه در جنگ جمل پيروز گرديد يكى از ياران گفت دوست داشتم برادرم فلان در اين جنگ حاضر بوده و مىديد كه چگونه خداوند ترا بر دشمنان پيروز گردانيد، حضرت فرمود آيا محبّت و ميل دل برادر تو با ما است عرض كرد آرى فرمود پس او هم در اين جنگ با ما بوده) و هر آينه حاضر شدند در اين لشكرگاه با ما جماعتى بسيار كه در پشتهاى مردان و رحمهاى زنان مىباشند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 117
(اگر چه بالفعل حاضر نبوده لكن بالقوّه حاضر بودهاند) زودا كه روزگار ناگهان آنان را پديد آورده و از سطوت ايشان خون از دماغ دشمنان ما روان خواهد شد (دماغ خصم ما را بخاك خواهند ماليد) و ايمان بواسطه آنان قوّت خواهد گرفت،
نظم
چو اندر بصره شد از تيغ جان سوز
امير المؤمنين منصور و فيروز
دل پر غصّه اش چون غنچه بشگفت
چو ماهى دشمنش در بحر خون خفت
شد از پشت جمل هودج سرازير
جدا شد دست و پاهايش به شمشير
حميرا شد سوى خانه روانه
ز قلبش نار حسرت در زبانه
ز دين آن رخنه چون يزدان رفو كرد
يكى ز اصحاب اينسان آرزو كرد
كه دارم در وطن من يك برادر
كه با من هست او هم پشت و همسر
چه خوش بود ار در اينجا بود حاضر
بدين فتح نمايان بود ناظر
ز شادى خاطرش مىگشت گلشن
ز نصرت ديده را ميكرد روشن
زبير و طلحه را او خوار مىديد
عدو را زار كار و بار مىديد
شه اندر پاسخ آن شخص فرمود
كه آيا قلب او در پيش ما بود
دلش بافعل ما مىبود همراه
ز خصم ما بباطن بود كين خواه
گر اينسان بود او با اين عساكر
اگر چه بوده غائب بود حاضر
ثواب و اجر و مزدش نزد يزدان
بدين مردان جنگى هست يكسان
نه تنها او كه از صلب پدرها
پديد آيند بعد از ما پسرها
بسى مردان نيك و پاك طينت
كز آنان دهر گيرد زيب و زينت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 118
دماغ خصم ما مالند بر خاك
روان خونشان كنند از جسم نا پاك
بدين يارى كنند از فرط سطوت
ز ايمانشان شود ايمان بقوّت
همه بدخواه ما سازند مغلوب
و ز آنان جملگى مخذول و منكوب
چو فعل و كار ما دارند تصديق
شريك ما شوند از راه تحقيق
(13) (و من كلام لّه عليه السّلام:) (فى ذمّ البصرة و اهلها:)
كنتم جند المرأة، و اتباع البهيمة، رغا فاجبتم، و عقر فهربتم، اخلاقكم دقاق، و عهدكم شقاق، و دينكم نفاق، و ماؤكم زعاق، و المقيم بين اظهركم مرتهن بذنبه، و الشّاخص عنكم متدارك برحمة من ربّه، كانّى بمسجد كم كجؤجؤ سفينة، قد بعث اللّه عليها العذاب من فوقها و من تحتها، و غرق من فى ضمنها. (و فى رواية) و ايم اللّه لتغرقنّ بلدتكم حتّى كانّى انظر الى مسجدها كجؤجؤ سفينة أو نعامة جاثمة. (و فى رواية) كجؤجؤ طير فى لجّة بحر.
ترجمه
از جمله سخنان آن حضرت است كه در نكوهش اهل بصره فرموده (همين كه حضرت از جنگ جمل و فتح بصره فراغت يافت منادى از جانب آن امام همام ندا كرد كه پس از سه روز ديگر مردم بنماز جمعه حاضر شوند و مردم حاضر شده پس از خواندن نماز حضرت رو بجمعيّت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 119
كرده پس از حمد و ثناى خدا و درود برسول اكرم (ص) و استغفار براى مؤمنين حقيقى فرمود:) اى اهل بصره شما لشكريان زن و پيروان حيوانى (عايشه و شترش) بوديد كه بصداى آن همگى بميدان جنگ حاضر و به پى شدن و كشته شدن آن در گريختيد، سستى رأى خود شما و شكستن عهد آئين شما، نفاق و دوروئى دين شما است، آب شهرتان شور و بيمزه است، هر كه در وطن شما اقامت گيرد گروگان گناه خويش، و هر كه از شهرتان بيرون رفت برحمت پروردگار رسيده است (ماندن در شهر شما باعث ارتكاب گناهان و بيرون شدن از آن موجب دورى از گناهان و رسيدن بثوابها است زيرا فرار از گناه ثواب است) گويا مىبينم اين مسجد شما را مانند سينه كشتى (كه آب تا كمر آنرا فرو گرفته باشد) خداوند از بالا و پائين اين شهر عذاب فرستاده و هر كه در آن بوده غرق شده است (از بالا باران و از پائين دريا طغيان كرده) بروايت ديگر وارد شده كه قسم بذات خدا هر آينه غرق خواهد شد اين شهر شما حتّى گويا مسجد آنرا مىنگرم كه همچون سينه كشتى بر روى دريا مانند سينه شتر مرغ كه بر روى دريا خفته پيدا است، در روايت ديگر وارد شده كه فرمود (گويا مىبينم اين مسجد را كه در آب فرو رفته) مانند سينه مرغى در دريا كه مورّخين گفتهاند دو مرتبه يكى در زمان القادر باللّه و ديگرى در دوران القائم باللّه بصره در آب غرق شد و بجز كنگرهاى همان مسجد جامع را كه از آب نمايان بود همه شهر در آب فرو رفت، و نقل شده كه پس از ايراد اين خطبه حضرت از روى دلدارى باهل بصره فرمود من اين سخنان را براى آن گفتم تا ديگر باره عاصى نشده و بر امام زمان خويش خروج نكنيد.
نظم
شما را رأى چون رأى زنان است
زنى را بر شما فرمان روان است
هر آن كس چشم مردى از شما داشت
خطا كرد و بزردى رخ بنيباشت
ز حيوانى شما فرمان پذيريد
چرا اخلاق انسانى نگيريد
زناى آن زشت اشتر تا صدا كرد
ز هر سو جمع گرد خود شما كرد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 120
جهان را بهر اشتر ترك گفتيد
بخاك و خون بگردش جمله خفتيد
چو پاهاى شتر در جنگ پى شد
شما را دانش و فرهنگ طى شد
ز دلتان جوشش و كين و عزيمت
بمرگ اشترى شد در هزيمت
ز بيم تيغ تيز تيغ بازان
شديد از پهنه ميدان گريزان
شما را پود و تار عهد سست است
پى پيمان ضعيف و نادرست است
همه اخلاقتان بخل و شقاق است
همه اديانتان كين و نفاق است
خود آب شهرتان چون اشك شور است
بيم نزديك و از گلزار دور است
كسى كاندر شما گيرد اقامت
گروگان گناهست و ندامت
هر آن كس كز شماها رفت بيرون
خدا را كرد از خود شاد و ممنون
كه از دست شما دامن كشانيد
ز تيه معصيت خود را رهانيد
همين مسجد كه بهتر جايتان است
بزعم خود عبادت گاهتانست
ورا بينم كه همچون سينه بط
نمايان است اندر ناف اين شطّ
و يا چون عرشه كشتى شكسته است
كه امواج عذابش راه بسته است
در آن كشتى كه در دريا نگون است
ببين كشتى نشين را حال چون است
ببارد بر شما قوم كج آئين
عذاب حق ز بالا و ز پائين
ز موج دجله و طغيان باران
برآيد از شماها گرد خذلان
چنين گفتند ارباب روايت
كه بعد از خطبهاش شاه ولايت
بدل دارى باهل بصره فرمود
كه مقصود من از اين خطبه اين بود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 121
كه از بگذشتهها گيريد پندى
چو گوهر پند نيك و سودمندى
ز فرمان ولى سر بر نتابيد
مگر اجر و ثواب از حق بيابيد
(14) (و من كلام لّه عليه السّلام) في مثل ذلك:)
ارضكم قريبة من الماء، بعيدة من السّمآء، خفّت عقولكم، و سفهت حلومكم، فانتم غرض لّنا بل، و كلة لأكل، و فريسة لّصآئل
ترجمه
(و نيز در همين موضوع (مذّمت اهل بصره) فرموده) زمين شهر شما بآب دريا نزديك و از آسمان دور است (يا اين كه بواسطه خويهاى ناپسنديده از آسمان رحمت دور و بگرداب غوايت نزديك است) شما مردمى هستيد داراى عقلهاى سبك و حملهاى فاسد (از تدبير در امورات دنيا و تشخيص مصالح دينى خود عاجزيد و روى همين اصل سبك مغزى و بيدانشى هر كسى بوسيله شما بمقصد خويش نائل مىگردد) تير انداز را نشانه، خورنده را لقمه، حمله كننده را شكاريد.
نظم
زمين شهرتان نزديك دريا است
ز پستى دور از گردون اعلا است
خردهاتان كم و كوچك عقول است
و ز افعال شما جانها ملول است
قرين حلم شما شد با سفاهت
عجين افكار باحمق و بلاهت
زن ناقص شما را زير فرمان
كشيد و پيروى كرديد از آن
هزار اشتر برد يك بچّه در دشت
بصحراها و خارستان و گل گشت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 122
بگهسار و بيابانشان دواند
بهر مرتع كه خود خواهد چراند
بيك اشتر شماها صد هزاران
نموديد اقتدا از قلب و از جان
شما را آن شتر سوى جهنّم
كشيد و يك نفرتان هم نزد دم
ببد جائى شماها را كشانيد
ببد مرتع شماها را چرانيد
كمانداران كه دنبال شكارند
شكارى چون شما كى دست آرند
هر آن كس فتنه در زير سر داشت
سوى شهر شماها راه برداشت
كمان فتنه را نيكو بزه كرد
شماها را دچار صد بزه كرد
چو آن گرگى كه يورش بر غنم داد
ز يك حمله شما را جمله رم داد
چو طلحه آن كمان پرداز چالاك
كه تير من چو صيدش كرد در خاك
و يا همچون زبير آن ببر غژمان
كه در نيران كنون باشد بجولان
شما را كرده آلت بر مقاصد
بپا كردند صد گونه مفاسد
نصيب خود ز دست من چشيدند
نهال خويش را خود ميوه چيدند
(15) (و من كلام لّه عليه السّلام: (فيما ردّه على المسلمين من قطائع عثمان:)
و اللّه لو وجدته قد تزوّج به النّسآء و ملك به الأماء لرددته، فانّ فى العدل سعة، وّ من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيقترجمه
اين سخن را حضرت هنگامى كه پاره از زمينهاى غصب شده بدست عثمان را بصاحبش برگردانيد)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 123
بخدا سوگند اگر بيابم از عطاياى عثمان اموالى را كه بآن زنها تزويج گشته و كنيزانى خريدارى شده البتّه آنها را بصاحبانش باز مىگردانم، زيرا كه در عدل و داد (براى مردم) وسعتى است، و هر كه از عدل و داد دل تنگ شود جور و ستم او را تنگ دل تر سازد.
نظم
چو عثمان مسلمين را گشت والى
زايمان شد دلش يكباره خالى
به بيت المال بر زد دست بخشش
و ليك از بخششش دلها برنجش
بمال مسلمين چنگال بگشاد
بخورد قوم و خويشاوند خود داد
بشد ذيحق زحقّ خويش محروم
ز ظلمش بينوايان زار و مغموم
بداد او بر زنان و بر كنيزان
ز ديه و باغ و بستانها هزاران
ز مال حق بسى او كرد اسراف
ضعيفان را برون ز اندازه اجحاف
لذا سوگند خورد آن شاه اعظم
كه گز بخشيده عثمان بيابم
اگر زنها بدانها بسته كابين
كنيزانى از آن كرده است تمثين
ز زنها مهر و كابين مىستانم
باوّل صاحبانش مىرسانم
بسى تنگى است اندر جور و مستى
گشايشها است در عدل و درستى
هر آن كس عدل بروى تنگ گيرد
ستم آرد بتنگش تا بميرد
ز داد آن كس كه دارد داد و بيداد
ستم بيخش براندازد ز بنياد
جهان باشد بدان دار مكافات
بسويت باز گردد جمله آفات
بگيتى گر كسى با كس ستم كرد
ستم گرد از تبار وى برآورد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 124
يكى سيلى بروى ديگرى آخت
دگر كس زير پاى پيلش انداخت
ز شاخ اين يكى آن كند سيبى
بسوزانيد باغش را لهيبى
(16) (و من خطبة لّه عليه السّلام) لمّا بويع بالمدينة:
القسم الأول
ذمّتى بما اقول رهينة، وّ انا به زعيم، انّ من صرّحت له العبر عمّا بين يديه من المثلات، حجزته التّقوى عن تقحّم الشّبهات، ألا و إنّ بليّتكم، قد عادت كهيأتها يوم بعث اللّه نبيّكم (صلّى اللّه عليه و آله) و الّذى بعثه بالحقّ لتبلبلنّ بلبلة، وّ لتغربلنّ غربلة، و لتساطنّ سوط القدر، حتّى يعود اسفلكم اعلاكم و اعلاكم اسفلكم و ليسبقنّ سابقون كانوا قصروا، و ليقصرنّ سبّاقون كانوا سبقوا و اللّه ما كتمت و شمة، و لا كذبت كذبة، و لقد نبّئت بهذا المقام و هذا اليوم، ألا و انّ الخطايا خيل شمس حمل عليها اهلها و خلعت لجمعها فتقحّمت بهم فى النّار، الا و انّ التّقوى مطايا ذلل حمل عليها اهلها و و اعطوا ازّمّتها فاوردتهم الجنّة، حقّ و باطل، و لكلّ هل فلئن امر الباطل لقديما فعل، و لئن قلّ الحقّ فلربّما و لعلّ، و لقلّما ادبر شيء فاقبل.
اقول: إنّ فى هذا الكلام الأدنى من مّواقع الإحسان ما لا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 125
تبلغه مواقع الاستحسان، و إنّ حظّ العجب منه اكثر من حظّ العجب به، و فيه مع الحال الّتى و وصفنا زوائد من الفصاحة، لا يقوم بها لسان، و لا يطّلع فجّها انسان، وّ لا يعرف مآ اقول إلّا من ضرب فى هذه الصّناعة بحقّ، و جرى فيها على عرق، و ما يعقلها إلّا العالمون.
ترجمه
(اين خطبه را حضرت در موقعى كه مردم با او بيعت كردند ايراد فرمود:) ذمّه من گروگان سخنهائى است كه مىگويم و خود ضامن گفتارم مىباشم، هر كه از اطوار گوناگون گيتى و انقلاب رنگارنگ جهان عبرت آموخت هنگام وقوع در شبهات تقوى و پرهيز نگه دار او است (بنور تقوى باطل مشتبه بحق را تميز مىدهد) آگاه باشيد محنت و بلاى شما بازگشته بهمان هيئت و صفتى كه در زمان بعثت پيغمبر خاتم بود (زمان جاهليّت از پيغمبر پيروى نمىكرديد امروز از امام خود اطاعت نمىنمائيد) قسم بآن كسى كه پيغمبر را بحق فرستاد (اگر دست از اين اختلافات و تشتّت برنداريد) درهم آميخته شويد آميختنى سخت و از هم بيخته گرديد بيختنى دشوار (درد يك امتحان) بر هم زده مىشويد مانند كفگيرى كه ديك طعام را بر هم مىزند بطورى كه ارذال پست جانشين اشراف بلند رتبه شوند، و اشراف بلند رتبه شما جانشين ارذال پست گردند (عزيزتان خوار و خوارتان عزيز گردند) پس ماندگان در راه اسلام بر پيشاهنگان سبقت گرفته و پيشاهنگان عقب مانند، بخدا سوگند كه چيزى را پنهان نداشته و ابدا دروغ نگفتم (هر چه از پيغمبر خدا شنيده بودم گفتم) و من از پيش باين مقام آگاهى داده شده بودم، آگاه باشيد گناهان اسبهاى چموش و لجام گسيخته را مانند كه سوار كرده شده خود را در آتش مىافكند، و تقوى و پرهيزكارى همچون شتران را مىباشند كه مهارهايشان بدست سوار كرده شدههايشان بوده و آنان را به بهشت وارد مىسازند، تقوى و پرهيز، گناه و خطا، دو راه حقّ و باطلى هستند كه براى هر يك از آن دو اهليست، و اگر حق كم و باطل بسيار شده است، (جاى تعجّب نيست) از قديم هم اين چنين بوده اميد است (در زمان ظهور قائم آل محمّد (ص) حق بسيار
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 126
شود (زيرا در غير زمان ظهور آن حضرت) حق كه ضعيف شده مشكل قوّت گيرد، سيّد رضى رحمة اللّه عليه گويد: در اين سخن كوچك و مختصر حضرت مواردى از نيكوئى مشاهده مىشود كه تحسين تعريف كنندگان از روى فهم و ادراك نمىتواند نيكوئى آنرا بيان سازد و حظّى كه از اين كلام عجيب بانسان مىرسد بيشتر است از بهره و حظّ خود پسندى باو (فصحا از لطائف بديعى كه در اين سخن است بيشتر از لذّاتى كه از فهم آن برده و بر خود باليدهاند حظّ و لذّت بردهاند) با وصف اين حال مزايائى از فصاحت در اينكلام است كه زبانها از توصيف آن عاجز و هيچ انسانى بكنه و عمق آن نمىرسد و آنچه را من گفتم نمىشناسد مگر كسى كه قدم در وادى فصاحت زده (و در آن رنج برده) و اصل و ريشه آن را بدست آورده باشد و تعقّل اين مطلب را جز دانشمندان كامل نمىنمايند.
نظم
چو بهر بيعت دست يد اللّه
به يثرب شد هجوم از راه و بىراه
براى عهد با پير طريقت
ز هم پير و جوان بگرفته سبقت
براى پندشان سلطان اخيار
گهر اينسان فشاند از لعل در بار
گروگان سخنهائى كه گويم
خودم هستم بهر راهى كه پويم
چو گفتارم بود پاك از شك و ظنّ
بفعل آن گفته را خود ضامنم من
گروه مردمان باشيد با هوش
كنيد اين نطق من آويزه گوش
هر آن كس كه ز دور چرخ دوّار
بعبرت چشم جانش گشته بيدار
قرين ديده است عزّتها بذلّت
عجين ديده است نعمتها بنقمت
بسى ديده است چشمش انقلابات
تغيّرها و تبديلات و آفات
بسا اشخاص شب بر فرق افسر
سحر با مار و مور قبر همسر
بسا صورت كه نيك و نازنين ديد
شب و صبحش بخاك و گل عجين ديد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 127
چو تغييرات گوناگون دنيا
نمود از چشم عبرت بين تماشا
بكند او دل از اين دنياى ناچيز
قدم زد در ره تقوى و پرهيز
بتقوى خويش از باطل نگه داشت
قدم در راه شكّ و شبهه نگذاشت
ورع را دست زد در ذيل و دامان
بچنگ آورد گوهرهاى ايمان
بلى هركس ره پرهيز پوئيد
بدن ز آلودگيها پاك شوئيد
پيمبر را بدن از رنج فرسود
بديها از شما تا دور فرمود
هنوز آب كفن از وى نخشكيد
زمان جاهليّت باز گرديد
بلاها هر طرف ماننده كوه
شما را در ميان بگرفت انبوه
بهر در رو كنى رنجست و كربت
ز هر سو ره برى درد است و غربت
بدل بر اتّحاد و ائتلافات
شده كين و نفاق و اختلافات
برادر را برادر نيست مأمن
پدرها بر پسر گرديده دشمن
قسم بر آنكه احمد (ص) را بر انگيخت
كه گرد شركتان از فرقها بيخت
بد انسان كه طلا را شخص زرگر
گدازد سازد آب او را بآذر
و يا مانند آن گندم بغربال
كه زيرورو شود خروار و مثقال
و يا مانند آن ديكى كه كفگير
طعامش گه ببالا برد و گه زير
بدينسان حق بگاه امتحانها
گدازد جسم و جانها و روانها
بديك امتحان و آزمايش
زند كفگيرتان درگاه جوشش
شما را نيك و بد در زير و بالا
برد ماننده امواج دريا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 128
بغربال بلاهاتان به بيزد
كه كاه و ريگ گندمتان بريزد
طلاتان تا كه گردد بى غش و پاك
جو و گندم شود بى ريك و بيخاك
طعام خام نيكو پخته گردد
كه از خامش بدنها سخته گردد
ز بالا نيكوان را سوى پائين
كشد بدهد بدانرا زينت و زين
عزيزان شما را خوار سازد
بعزّت خوارها را يار سازد
ز خيل سابقين كوتاه دستان
به پيش افتند سرخوش همچو مستان
بلندان خود ز اوج جاه لاهوت
فتند اندر حضيض پست ناسوت
كه تا بد گردد از نيكو پديدار
شود با فطرت خود هر كسى يار
يكى كفرش رسد بر حدّ غايت
يكى ايمانش گردد بر زيادت
هر آن نخلى كه مىبايد نشاندم
هر آن گوهر كه مىبايد فشاندم
بحق سوگند گفتم گفتنيها
چو مرواريد سفتم سفتنيها
ز كذب و افترا حرفم بدور است
سخنهايم همه درياى نور است
مرا زين اجتماع امّت امروز
نمود آگاه پيغمبر بديروز
مرا از پيش آمدها خبر كرد
بهر راهى مرا او راهبر كرد
گهرها او بفرق من بيفشاند
الف تا يا بگوشم خوش فرو خواند
گروه مردمان باشيد هشيار
معاصى را شويد از جان سبكبار
گنه باشد بسان اسب سركش
سوارش را كشاند سوى آتش
بسان ديو سركش غول گستاخ
شما را مىزند بر هر شخ و شاخ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 129
و يا مانند آن پيچان گياه است
نهال عمر از آن حالش تباه است
ولى تقوى است همچون اشتر رام
كه بر منزل رساندتان سرانجام
مهارش هست در دست سوارش
بدوش خود كشد هر حمل و بارش
بود جمّازه رهوار پرهير
كه از مرغ هوا گيرد گرو نيز
بدون رنج راه و درد و محنت
كشاند راكب خود را به جنّت
بهشت عدن جاى اهل تقوى است
جهنّم فاسقان را نيز مأويست
بشر اندر دو ره بوده است مايل
يكى راه حق آن يك راه باطل
يكى بوده سوار اسب عصيان
يكى با اشتر تقوى بجولان
يكى سر بر كشيده از جهنّم
بنار و مار و كژدم گشته همدم
يكى ديگر به جنّت جا گزيده
به پيش انبيا مأوا گزيده
دو روزى گر امارت يافت باطل
برزق و برق برد از مردمان دل
چنين بوده است از روز نخستين
ز باطل بوده كمتر پيرو دين
ولى زودا كه خورشيد حقايق
شود بر كرمك شب تاب فائق
بپردازد جهان ز الايش كفر
كند خاموش يكسر آتش كفر
ز باطل حق كند تعطيل دكّان
خلل اندازدش در كاخ و بنيان
جهان گردد پر از حقّ و حقيقت
سوى حق مردمان گيرند سبقت
القسم الثاني (و من هذه الخطبة:)
شغل من الجنّة و النّار امامه، ساع سريع نجّا و طالب بطيىء
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 130
رجا، و مقصّر فى النّار هوى، اليمين و الشّمال مضلّة، و الطّريق الوسطى هى الجادّة، عليها باقى الكتاب و آثار النّبوّة، و منها منفذ السّنّة، و اليها مصير العاقبة، هلك من ادّعى، و خاب من افترى. من ابدى صفحته للحقّ هلك، و كفى بالمرء جهلا ان لّا يعرف قدره، لا يهلك على التّقوى سنخ اصل، و لا يظمأ عليها زرع قوم، فاستتروا فى بيوتكم، و اصلحوا ذات بينكم، و التّوبة من وّرآئكم، و لا يحمد حامد إلّا ربّه، و لا يلم لاءم إلّا نفسه.
ترجمه
بعضى از همين خطبه است كه فرمايد: مشغول شد (بامور اخرويّة) كسى كه بهشت و دوزخى در پيش دارد (و رهروان اين دو راه بر سه دستهاند اوّل) سعى كننده شتابنده (بسوى اعمال نيك) كه رستگار شده است (دوّم) طالبى كه در راه حق كند و اميد آمرزش از حق دارد (سوّم) مقصّرى كه (قدم در راه باطل نهاده و) در آتش سرنگون است (از حق روگرداندن) و بطرف راست و چپ رفتن محلّ گمراهى است، و طريق ميانه جادّه (حقّ) است كتاب و آثار نبوّت بر آن راه باقى مانده و سنّت و طريقه پيغمبر از آن برخواسته و بازگشت خلايق بسوى آن (صراط مستقيم است) هر كه بغير حقّ ادّعاء كرد هلاك و هر كه (بر حق) افترا بست (از رحمت خدا) نااميد شد و هر كه حقّ را در ميان مردم نادان ظاهر ساخت هلاك گرديد، (دچار ملامتها و سرزنشهاى جهّال شده از اندوه مىميرد يا بدست آنان كشته مىشود) كفايت ميكند بر نادانى مرد نشناختن قدر و مرتبه خود را، اصل راسخ و طينت استوار در پرهيزكارى تباه نشد و كشته هيچ گروهى در آن تشنه نمىماند (هر كه آئينه دل را
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 131
بنور تقوى صيقلى كرده و كشت زار خاطر را بآب زلال پرهيز آبيارى نمود رستگار شد، حال كه چنين است) پس در خانههاى خودتان پنهان شده اختلافاتى كه در ميان خودتان است اصلاح نمائيد، توبه و بازگشت بسوى خدا در پشت سر شما قرار گرفته (هر زمان توفيق شامل حالتان بشود توبه در مىرسد آن وقت بايد از معاصى پشيمان شده طلب مغفرت از خدا كنيد) در جهان هيچ ستايش كننده جز خدا را نبايد ستايش، و هيچ سرزنش كننده جز نفس خود را نبايستى ملامت نمايد (فقط خداوند منعم شايسته تعظيم و اجلال و نفس سركش درخور سركوبى است زيرا همه خوبيها از جانب خدا و همه بديها از جانب خود انسان است).
نظم
بهشت و دوزخى در پيشروها است
كه هر يك بهر اهلش جاو مأويست
خلايق اين دو بر خود كرده مشغول
بهر طبعى يكى ز اينها است مجبول
و ليكن مردم از نيران گريزان
همه هستند و جنّت جمله خواهان
همه بيزار از آن زندان زشتند
ز جان جوياى فردوس و بهشتند
كرا تا بر كشد سلطان توفيق
زند از خاطرش سر نور تحقيق
كدامين كس كند در خلد منزل
شود كار چه كس از نار مشكل
اصولا رهرو اين ره سه دسته است
كه هر يك دل بهر يك زين سه بسته است
نخستين آنكه دارد سعى و كوشش
بكار نيك و از حق چشم پوشش
هميشه از گنه باشد گريزان
چنين كس مستحق باشد بغفران
دوّم آن طالب حقّى كه كاهل
ز كار است و به فعلى نيست مايل
وليك از لطف يزدان دارد امّيد
بآمرزش خدا او نيز بخشيد
سوار تندرو آيد بمقصد
پياده كند پيوندد بمرصد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 132
سوم آن كس كه از حق كرده تقصير
بفرمان خدا انكار و تكفير
چنين كس را است پيدا حال چونست
بزندان الهى سرنگون است
خوشا آن رهروى كو از چپ و راست
وسط بگزيد و از اين هر دو ره كاست
ز راه معوج و كج بر كرانه است
هميشه رهرو راه ميانه است
بقرآن الهى چنك افكند
ز دستور نبى بگرفت او پند
ره هموارى از قرآن و عترت
گزيد آن نيك مرد پاك فطرت
مصيرش بوستان عافيت شد
بهشتش جاى و نيكش عاقبت شد
پيمبر لعل خود با گوهر آمود
كه انّى تارك ثقلين فرمود
بذيل اين دو هر كس دست يازد
بخلق محشر او فردا بنازد
بغير حق هر آن كس ادّعا كرد
زيان ديد و ز حق خود را جدا كرد
هر آن كس را كه عادت بر دروغ است
دلش از نور ايمان بى فروغ است
هر آن كس حرف حق را كرد اظهار
بنزد اهل باطل شد گرفتار
سخنهاى نكو تخمى است مرغوب
مىفشان در زمينى غير مطلوب
بچنگ كودكان گوهر ميفكن
درون از محنت و انده مياكن
هر آن مرديكه قدر خويش نشناخت
بدشت جهل و نادانى فرس تاخت
هزاران ادّعاها كرد بيجا
خودش را نزد مردم كرد رسوا
هر آن كاخى كه از تقوى است محكم
نسازد گردش دوران از آن كم
ستونش همچو كوه بيستونست
باستحكام بل ز آن هم فزونست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 133
هر آن ذرعى كه آب از نهر تقوى
گرفت از تشنگيها شد مبرّا
هر آن شاخى كه رويد ز اب پرهيز
نگردد هيچگاه آتش بر آن تيز
سموم فتنه بر جانش نتازد
دبور كينه هم خشكش نسازد
خوش آن جانيكه از هر نيك و بد رست
برخ دربست و اندر خانه بنشست
ز غوغاى جهان دامن كشانيد
ز دست مردمان خود را رهانيد
بنفس خويشتن گرديد مشغول
بلطف ايزدى گرديد مشمول
كمر بست او برفع اختلافات
ز اهل خويش كرد اصلاح آفات
ز زشتيها سوى توبت گرائيد
براى حق بخاك او چهره سائيد
گناهان ديد و كرد او بيقرارى
به شبها توبه كرد و عجز و زارى
ز خيل خاطئين خود را جدا كرد
اگر كرد او ستايش از خدا كرد
ز شكر و حمد ايزد تر زبان شد
زياد حق و را خرّم روان شد
زبان بربست از شرّ و ملامت
ملامت كرد نفس پر لئامت
گر عيبى خواست گويد عيب خود گفت
ز كس گردى برو بد گرد خود رفت
ز عيب ديگران چشم و نظر بست
بعيب خود گشود از عيبها رست
نكرد او همچنان اشخاص نادان
عيوب خود به پشت روى پنهان
ولى عيب كسان از پيش رو ديد
ز خود غافل بعيب خلق خنديد