• تاريخ: جمعه 29 مرداد 1389

خطبه هفدهم الی بیست و هفتم


           
(17) (و من كلام لّه عليه السّلام فى صفة من يتصدّى للحكم بين الأمّة و ليس لذلك بأهل)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  134

إنّ ابغض الخلائق الى اللّه رجلان: رجل و كله اللّه إلى نفسه، فهو جائر عن قصد السّبيل، مشعوف بكلام بدعة وّ دعاء ضلالة فهو فتنة لمن افتتن به، ضالّ عن هدى من كان قبله، مضلّ لمن اقتدى به فى حياته و بعد وفاته، حمّال خطايا غيره، رهن بخطيئته، و رجل قمش جهلا، موضع فى جهّال الأمّة، غآرّ فى اغباش الفتنة، عم بما فى عقد الهدنة، قد سمّاه اشباه النّاس عالما و ليس به، بكر فاستكثر من جمع ما قلّ منه خير ممّا كثر، حتّى اذا ارتوى من مّآء اجن، و اكتنز من غير طائل، جلس بين النّاس قاضيا ضامنا لتخليص ما التبس على غيره، فان نزّلت به احدى المبهمات هيّأ لها حشوا رثّا من رأيه ثمّ قطع به، فهو من لّبس الشّبهات مثل نسبح العنكبوت، لا يدرى اصاب ام اخطأ، فان اصاب خاف ان يكون قد اخطا، و ان اخطأ رجا ان يكون قد اصاب، جاهل خبّاط جهالات، عاش ركاب عشوات، لم يعضّ على العلم بضرس قاطع، يذرى الرّوايات إذ رآء الرّيح الهشيم، لا ملى‏Ø¡ و اللّه باصدار ما ورد عليه، و لا هو اهل لما فوّض اليه، لا يحسب العلم فى شي‏Ø¡ ممّا انكره و لا يرى أنّ من وّرآء ما بلغ مذهبا لغيره، و ان اظلم عليه امر اكتتم به لما يعلم من جهل نفسه، تصرخ من جور قضاءه الدّمآء، و تعجّ منه المواريث، إلى اللّه اشكو من مّعشر يعيشون جهّالا، و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  135

يموتون ضلّالا، ليس فيهم سلعة ابور من الكتاب اذا تلى حقّ تلاوته، و لا سلعة انفق بيعا و لا اغلى ثمنا من الكتاب اذا حرّف عن مواضعه، و لا عندهم انكر من المعروف و لا اعرف من المنكر.

ترجمه

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است در وصف كسى كه در ميان امّت متصدّى مقام حكمرانى شده و حال آنكه لياقت آن امر را ندارد بيان فرموده: در نزد خداوند تعالى دشمن‏ترين مردمان دو تنند، يكى مرديكه (در اثر معصيت و نافرمانى كارش بجائى رسيده كه) خداوند او را بخودش واگذار كرده (نظر لطف و مرحمت را از او بازگرفته پس او از راه حق كناره گرفته و به سخن بدعت و گمراه كننده ديگران دل بسته پس اين مرد بلا و فتنه‏ايست براى كسى كه (گول او را خورده) و دچار فتنه او شود، و گمراه است از راه راست كسى كه آن كس پيش از او (داراى منصب حكمرانى واقعى بوده) و براه راست رفته و گمراه كننده است كسى را كه باو اقتدا نمايد چه در حال حيات و چه در حال ممات (زيرا عقيده فاسد اين در قلب آن مانده باعث هلاكتش شده) هم حمّال خطاياى غير و هم گروگان گناهان خويش است. مرد (دوّم) كسيست كه نادانيها را براى خود گرد آورده و در ظلمتهاى فتنه و فساد غافل گير شده و در اصلاح مفاسد دلش كور است، جهّال عالمش دانند و حال آنكه نادان است، هر روز كه صبح ميكند دلش در پى جمع ماليست كه كم آن بهتر از بيشتر آنست، تا اين كه از آب متعفّن و گنديده اخلاق فاسده و افكار بى‏فايده پر شده، در ميان مردم بر مسند قضاوت تكيه زده ضامن خلاص كردن خلايق از چيزى مى‏شود كه بر غير او هم پوشيده است (داناتر از او هم آن چيز را نمى‏داند) هر وقت دچار يكى از مسائل مشكله گردد براى حلّ آن سخنان سست و بى‏پايه به بسيارى كه از فكر نارساى خود مهيّا ساخته و آن قضيّه را بر خلاف واقع قطع كند، پس او را در پوشيدگى شبهه‏هاى افتاده كه مانند تار عنكبوت سست است (جاهل در حلّ مبهماتى كه حقّ او نيست بدست و پا مى‏افتد همانطورى كه مگس در تار عنكبوت گرفتار مى‏شود) نمى‏داند اين حكمى كه رانده صوابست يا خطا اگر اتّفاقا صواب واقع شده مى‏ترسد از اين كه مبادا خطا باشد، و اگر خطا است اميدوار است كه صواب باشد، نادان است و در نادانيها هم بسيار بسر درميآيد و در ظلمتهاى جهل با ديده كم نور قدم نهاده بسيار سوار است بر شترهائى كه جلو پاى خود را نمى‏بينند (نتايج خطاى‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  136

فكرى او خيلى ركيك و بى‏پايه است) پاسخ مسائل را جواب مثبت و دندان شكن نمى‏دهد، همانطورى كه باد گياههاى خشك را از هم مى‏پاشد او روايات را (چون قوّه فهم آنها را ندارد) همان طور بباد داده و پراكنده ميكند، بخدا سوگند قادر بر تقرير مسايل وارده بر او نيست، و گمان نمى‏برد كه ديگران بمنكرات او عالم باشند و ماوراى آنچه بفكر ناقص او رسيده راهى براى ديگرى نمى‏بيند (گمان ميكند فقط راه حق بدست او است و بس) و اگر دچار امرى مجهول شود چون ميداند كه آنرا نمى‏داند پوشيده و كتمانش ميكند، خونهاى بناحق ريخته از دست ستم و حكم خلاف او بفريادند، مواريث از فرامين باطله او مى‏نالند، بخدا شكايت مى‏برم از گروهى كه در جهل زندگانى كرده و با جهالت و نادانى مى‏ميرند، در ميان ايشان متاعى كاسدتر از كتاب خدا (كه قرآن است) وجود ندارد، هنگامى كه بر وجه نيكو خوانده شده و تغييرى در آن داده نشود، و جنسى رايج‏تر و گرانبهاتر از همان قرآن در نزد آنان وجود ندارد در موقعى كه آنرا از موضعش تحريف كرده باشند (روى اميال فاسده و اغراض نفسانيّه آنان معنى شود)، هيچ چيزى نزد آنان زشت‏تر از نيكوئيها و نيكوتر از زشتيها نيست (دشمن معروف و دوست منكرند).

نظم

بنزد حقّ خداى فرد ذو المنن          

دو تن از ديگران بيش‏اند دشمن‏

نخستين آنكه او را حىّ سبحان‏

رها كردش بخويش از فرط عصيان‏

بخلّاق جهان گرديد عاصى          

شناگر شد بدرياى معاصى‏

مفاد آيه ذرهم محقّق‏

بر او شد شد برون از درگه حق‏

ز راه مستقيم او منحرف شد          

ز دين و علم و ايمان منصرف شد

شد او مفتون بحرف اهل بدعت‏

ز جان و دل به شيطان كرد بيعت‏

ز دين مردم او خواهد بكاهد          

خلايق را همى در فتنه خواهد

هدايت را فكنده از پس سر

شده هادى براه فتنه و شر

ره پيشينيان را داده از دست          

بكفر آيندگان را كرده پابست‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  137

گروگان خطاى خود مه و سال          

گناه ديگران را نيز حمّال‏

دوم مردى كه از نادانى و جهل‏

شده مركز براى جمع نا اهل‏

بدور خويش جمع آورده جمعى          

چنان پروانگان بر گرد شمعى‏

و ليكن بر خلاف شمع سوزان‏

كشد پروانگان را سوى نيران‏

نمود آن جمع نادان بهر خود رام          

كه صيد خويش سازد مردم عام‏

بكار خلق او دارد دخالت‏

براى خويش كرده خلق آلت‏

زند لاف و دم از پاكيزگيها          

خودش غرق است در آلودگيها

يكى جاهل كه بر خلق است ظالم‏

عوام النّاس پندارندش عالم‏

بهر مشكل بسويش روى آرند          

برونش از خانه و مشكوى آرند

نباشد چون بحلّ مشكلش راه‏

كند خلق خدا را خوار و گمراه‏

مكدّر آبها را از تباهى          

كند تا افتدش در چنگ ماهى‏

چو صبح آيد بود اندر پى زر

شبانكه بهر زر جانش مكدّر

زده تكيه باو رنگ قضاوت          

چو ميش آن گرگ پركين و عداوت‏

شده بر مشكلات خلق ضامن‏

بظاهر ليك از او كس نيست آمن‏

قضايا را براى خويش تفسير          

ز سوء رأى نيك آرد بتقرير

ز هر مالى براى او نصيبى است‏

هميشه در پى مردم فريبى است‏

يكى تارى بسان عنكبوتان          

تنيده تا عوام افتند در آن‏

كند احكام را هر دم مجدّد

بحكم خويش خود مانده مرّدد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  138

نمى‏داند كه آرائش خطا هست          

و يا آنكه صحيح است و بجا هست‏

صواب ار رفته ترسد از خطايش‏

خطا گر گفته بشمارد بجايش‏

اگر پرسد از او مردى مسائل          

شود حيران بفتواى رسائل‏

ز نادانى خطايش هست بسيار

كه هر دم مى‏شود صد بار تكرار

سؤال از وى بدون لا و لن نيست          

جوابش هيچيك دندان شكن نيست‏

ندارد بهره چون از علم و دانش‏

شود الكن گه گفتن زبانش‏

گياه خشك روز باد و طوفان           

ز باد تند چون گردد پريشان‏

چنين از هم روايتها بپاشد

كه بر تأويلشان عالم نباشد

بحق سوگند اين كس نيست دانا          

ندارد مايه و نبود توانا

مقامى را بدو كردند تفويض‏

كه شد جانش هدف بر طعن و تعريض‏

بجاى عالمان او تكيه زد سهل          

مكان بگزيد جاى اهل نا اهل‏

هر آن مطلب كه بروى نيست آسان‏

بجاى پرسش آنرا كرد پنهان‏

بپشت سر نمى‏داند كسى هست          

هزاران دانشى‏تر ز و بسى هست‏

تمامى را سوى او در فراز است‏

بكار وى هزاران ديده بارانست‏

اگر امرى بر او تار است و تاريك          

ره دانستنش سخت است و باريك‏

بجاى آنكه آن مشكل كند حلّ‏

ز نادانيش بگذارد معطّل‏

چه اشخاصى كه او بيچاره كرده          

چه افراد از وطن آواره كرده‏

ز بس صادر نمود از جور فرمان‏

ز بس بر بود ميراث فراوان‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  139

ز ظلمش خون ناحق مى‏زند داد           

همان ميراث از دستش بفرياد

شكايت مى‏برم در پيش يزدان‏

مگر درد دلم آرم بدرمان‏

ز دست زمره پست اراذل          

كه بى ادراك و فهم استند و جاهل‏

كه پاى اسب دانش پى نمودند

به بى علمى جهان را طى نمودند

متاعى نزدشان مانند قرآن          

نباشد كاسد و بيقدر و ارزان‏

چو احوالات خود در آن بخوانند

و خامتهاى وضع خود بدانند

كلام اللّه آن بشكسته دستان          

بيندازند از كف همچو مستان‏

و گر بر طبق ميل و آرزوشان‏

شود تفسير آن آيات ذيشان‏

متاعى بس رواج و ارجمند است          

كه دلهاشان بهر سطريش بند است‏

نظر بر منكر از معروف دارند

همه معروف را منكر شمارند

نباشد بيمشان از نار يزدان          

نه دين دارند و نى ايمان بقرآن‏



(18) (و من كلام لّه عليه السّلام: فى ذمّ اختلاف العلماء فى الفتيا:

ترد على احدهم القضيّة فى حكم من الأحكام فيحكم فيها برأيه، ثمّ ترد تلك القضيّة بعينها على غيره فيحكم فيها بخلافه، ثمّ يجتمع القضاة بذلك عند الأمام الّذى استقضاهم فيصوّب آرائهم جميعا، و الههم واحد، و نبيّهم واحد، و كتابهم واحد، Ø£ فامرهم اللّه‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  140

تعالى بالأختلاف فاطاعوه ام نهاهم عنه فعصوه ام انزل اللّه سبحانه دينا ناقصا فاستعان بهم على اتمامه ام كانوا شركاء له فلهم ان يقولوا و عليه ان يرضى ام انزل اللّه سبحانه دينا تآمّا فقصّر الرّسول (صلّى اللّه عليه و آله) عن تبليغه و ادائه و اللّه سبحانه يقول: ما فرّطنا فى الكتاب من شي‏ء، و قال: فيه تبيان كلّ شي‏ء، و ذكر انّ الكتاب يصدّق بعضه بعضا، و انّه لا اختلاف فيه، فقال سبحانه: وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً، وَ انَّ القُرْانَ ظاهِرُهُ انيق و باطِنُهُ عَميقُ، لا تَفْنى عَجآئبُهُ وَ لا تَنْقَضى غَرآئبُهُ، وَ لا تُكْشَفُ الظُّلُمات عليه السّلام الّا بِهَ

ترجمه

اين خطبه را حضرت در نكوهش علمائى كه از روى رأى و قياس فتوى مى‏دهند بيان فرموده در يكى از احكام سؤالى از يكى از علما شده و او طبق رأى خود پاسخ مى‏دهد، عين اين مسئله را از قاضى ديگر مى‏پرسند او بخلاف حكم اوّلى رأى مى‏دهد، پس قضاة اجتماع ميكنند نزد پيشواى بزرگ خودشان و از او طلب مى‏نمايند قاضى القضاة رأى همه را بصواب ميداند و حال آنكه خدا و پيغمبر و كتاب همه آنها يكى است، آيا خداوند اينها را امر باختلاف فرموده و فرمانبرداريش مى‏نمايند، يا ايشان را نهى از اختلاف كرده و اينها نا فرمانى ميكنند، يا اين كه خدا دين ناقصى فرستاده و براى تكميل آن از اينها كمك خواسته تا اينها اين مقالات مختلفه خود را بگويند و خدا هم راضى باشد، يا اين كه (خير) خدا دين كاملى را فرستاده و پيغمبر در اداء و رسانيدن آن قصورى ورزيده (البتّه پيدا است نه خدا آنان را باختلاف امر كرده و نه دين ناقص فرستاده و نه پيغمبر در رساندنش تقصيرى كرده هيچيك از اينها نيست و هرچه هست زير سر اين يكمشت قاضى است كه براى و قياس عمل مى‏نمايند زيرا) خود خداوند در كتاب خويش فرمايد: ما در كتاب خود از هيچ چيزى و هيچ بابى فرو

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  141

فرو گذار نكرده و همه گفتنيها را گفته و بيان كرده‏ايم، و در جاى ديگر فرموده است: بعضى از آيات اين كتاب بعضى ديگر را تصديق ميكند و هيچ اختلافى در آن نيست، و نيز فرموده است: اگر اين كتاب از نزد غير خدا بود هر آينه مى‏يافتند در آن اختلافات بسيارى. (پس اختلافات از قضاة نادانى است كه كرسى قضاوت را كه جاى دانشمندان است بناحق اشغال كرده و دين را براى دنياى خود ملعبه قرار داده‏اند) بدرستى كه ظاهر قرآن مجيد معجب و شكفت آور و باطنش ژرف و عميق است (جز كسانى كه مؤيّد من عند اللّه‏اند كس ديگرى بآن دست نمى‏يابد) سخنهاى عجيبه و مطالب غريبه آن طىّ شدنى و بآخر رسيدنى نيست، و جز بانوار درخشان آن تاريكيهاى جهل برطرف شدنى نه.

نظم

گروه قاضيان ذمّ فتاوا است          

على را روى صحبت با شماها است‏

وليك آن قاضيى كز روى مقياس‏

دهد فتوى بصد ترديد و وسواس‏

ندارد حكم او مبناى محكم          

ز دين و شرع و از قرآن خاتم‏

يكى ز احكام دين و ز مسائل‏

چو از قاضى بپرسد شخص سائل‏

ز رأى خود در فتوى گشايد         

بمهر خويشتن امضا نمايد

كند آن را چو بر ديگر محوّل‏

دهد فتوى خلاف رأى اوّل‏

ز سوّم كس چو پرسد عين آنرا          

نويسد هم بغير آن دو فتوى‏

شود بيچاره سائل مات و حيران‏

كه چون سازد بيك حكم و سه فرمان‏

پس از گفت و شنيد آن هر سه قاضى          

بحكم پيشوا گردند راضى‏

كه هر چه آن امام از راه تحقيق‏

كند امضا كنند آن هر سه تصديق‏

كند قاضى القضاة از راه تحبيب          

بصحّت هر سه تن را رأى تصويب‏

خدا و دين و قرآنشان اگر يك‏

بود ايمان نشد از قلبشان حكّ‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  142

براى چيست پس اين اختلافات          

كه در دين شد بپا ز آنها صد آفات‏

بيك حكمى دو صد فتوى كه ديده است‏

بلفظى چند معنى كه شنيده است‏

بامر حق شدند اينسان مخالف          

بيك حكم و برأى خود مؤالف‏

اطاعت ميكنند اينان ز يزدان‏

و يا بر نهى او آرند عصيان‏

و يا حق دين ناقص كرد نازل          

كه اينان نقص آن سازند كامل‏

و يا با ايزد يكتا شريكند

شريك فعل او در زشت و نيكند

هم او انباز با اين چند قاضى است          

ز قول و فعلشان خورسند و راضى است‏

و يا قرآن و دين را گاه تقرير

پيمبر در رساندن كرده تقصير

خدا داند كه اينها هيچيك نيست          

همه زير سر اين چند قاضى است‏

مگر نه اين كه گفته حىّ سبحان‏

لكل شي‏Ø¡ فى القرآن تبيان‏

فرو نگذاشت در قرآن ز هر چيز          

جز آنكه كرد نيكويش بيان نيز

اگر قرآن ز نزد غير حق بود

هزارش اختلاف از هر ورق بود

بدان قرآن يكى بحريست ذخّار          

بهر حرفش هزاران موج تيار

اگر چه ظاهرش نيك و انيق است‏

و ليكن باطنش كود و عميق است‏

هزاران سال غوّاصان عالم          

شناگر گه كه كردند اندر اين يم‏

شود طى دهر و از اين ژرف دريا

نگردد قعر و پايانش هويدا

فنا از آن نمى‏گردد عجائب         

 ØªÙ…ام از آن نمى‏گردد غرائب‏

هر آن كس كاندر اين بحر الهى‏

شناگر از حقيقت شد چو ماهى‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  143

صدفهائى بدست آورد ناياب          

گهرهائى بچنگ آورد خوشاب‏

گهر را كرد طوق گردن هوش‏

صدف را كرد زيب و زينت گوش‏

ببين چون خضر در ظلمات قرآن         

نهان صد چشمه است از آب حيوان‏

كز آن يك جرعه آب هر كس بنوشيد

خضر سان زنده جاويد گرديد

سطور آن كه همچون گيسوى حور          

بود مشگين بود دريائى از نور

كز آن اسطار ظلمتها است مكشوف‏

و ز آن انوار خاطرها است مشعوف‏

ز درك معنيش پاى خرد لنگ          

ز لفظش خورده پاى عشق بر سنگ‏

درونها را ز انوارش تجلّى است‏

كتاب ذات پاك حق تعالى است‏

مدادش را يد قدرت سرشته است          

خطوطش را كف سطوت نوشته است‏

كسى آنسان كه بايد حق چو نشناخت‏

دو صد سال ار كه در دانش فرس تاخت‏

كتاب حق چو ذات حق بزرگست          

بدور از درك عقل است و سترك است‏

هر آن كس گرد اين خرمن دويده است‏

بقدر دانش خود خوشه چيده است‏

چو مقدارش كسى خواهد بسنجد          

بظرف حرف و معنا در نكنجد

چو ميباشد برون از حدّ توصيف‏

بدور از كمّ و كيف و نقص و تحريف‏

همان بهتر كه در پيچيم طومار          

بعجز وصف آن آريم اقرار

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  144

(19) (و من كلام لّه عليه السّلام) قاله للأشعث ابن قيس و هو على منبر الكوفة يخطب، فمضى فى بعض كلامه شي‏Ø¡ اعترضه الأشعث

فقال يا امير المؤمنين: هذه عليك لا لك، فخفض (عليه السّلام) اليه بصره ثمّ قال: ما يدريك ما علىّ ممّا لى عليك لعنة اللّه و لعنة اللّاعنين، حائك ابن حائك، منافق ابن كافر، و اللّه لقد اسرك الكفر مرّة و الأسلام اخرى فما فداك من واحدة منهما ما لك و لا حسبك، و إنّ امرأ دلّ على قومه السّيف، و ساق اليهم الحتف، لحرىّ ان يمقته الأقرب، و لا يأمنه الأبعد.

اقول، يريد (عليه السّلام) انّه اسر فى الكفر مرّة و فى الأسلام مرّة. و امّا قوله (عليه السّلام) دلّ على قومه السّيف، فأراد به حديثا كان للأشعث مع خالد ابن الوليد باليمامة، غرّ فيه قومه، و مكر بهم حتّى أوقع بهم خالد، و كان قومه، بعد ذلك يسمّونه عرف النّار، و هو اسم للغادر عندهم.


ترجمه

اين را حضرت در پاسخ اشعث بن قيس كندى فرموده: (اين سخن را حضرت در پاسخ اشعث بن قيس كندى فرموده:) (توضيح آنكه روزى أمير المؤمنين عليه السّلام در بالاى منبر كوفه مشغول خطبه سرائى بود در اثناء سخن برخورد بموضعى شدند كه اشعث از روى اعتراض به آن حضرت گفت اين سخن كه گفتى بر ضرر تو است نه بر نفع تو، و گفته‏اند آن سخن اين بود كه آن حضرت قضاياى صفّين و داستان حكمين را بيان مى‏كردند يكى از اصحاب‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  145

گفت يا امير المؤمنين ما را اوّل از قبول حكمين نهى كرده و بعد امر فرمودى نمى‏دانيم كدام يك از اين دو مقرون بصواب بود حضرت دست مبارك بر دست زده فرمود هذا جزاء من ترك العقدة اين حيرت و سرگردانى جزاى شما است كه در طلب مقصود ترك خرم و احتياط كرديد، اشعث گمان كرد مقصود حضرت اينست كه سرگردانى سزاى منست كه جانب حزم را فروگذاشتم و مبادرت بآن اعتراض بيجا كرد، پس حضرت از روى تندى چشم را بطرف او خوابانده و فرمود:) تو چه دانى كه چه بر سود و چه بر زيان منست، بر تو باد لعنت خدا و لعنت همه لعنت كنندگان (و در بعضى تواريخ مسطور است كه اشعث و قيس پدرش جولا بوده‏اند و شخص جولا بكم عقلى و بيخردى موصوف است، و گفته‏اند همه اهل يمن بجولائى و حياكت معروف بوده‏اند خالد بن صفوان گويد چگويم در حق قومى كه همه آنان يا بافنده برد و يا دبّاغى كننده پوست و يا تربيت كننده ميمونند، زنى (بلقيس) بر آنان سلطنت كرده و موش آنان را غرق نموده و هدهد آنانرا بسوى سليمان دلالت كرده و گفته‏اند چون اشعث از بزرگان كنده بود و هنگام راه رفتن دوشهاى خود را از روى عجب و تكبّر ميجنبانده و اين نوع راه رفتن را در لغت (حياكه) خوانند، و ديگر آنكه چون در قرآن منافق و كافر لعن شده‏اند لذا حضرت او را لعن كرده در مذمّت و نكوهشش فرمايد:) بخدا سوگند تو (بواسطه حماقت و بى عقليّت دو مرتبه) يك مرتبه در كفر بدست كفّار و يك مرتبه در اسلام بدست مسلمين اسير شدى مال فراوان و حسب تو نتوانست ترا از يكى از آن دو اسيرى نجات بخشد، بدرستى كه مرديكه قوم خودش را بسوى شمشير برّان دلالت كرده و بطرف مرگ براند سزاوار است كه نزديكانش او را دشمن داشته و دوران از شرّش ايمن نشينند، سبب اسيرى اشعث در زمان كفر آن بود كه بعد از كشته شدن پدرش بدست قبيله مراد بخونخواهى پدر با آنان جنگيده در دست آنان اسير شد بعدا سه هزار شتر فديه داد و آزاد شد، با هفتاد تن از خويشانش خدمت رسول اكرم (ص) مشرّف شده اسلام اختيار كردند، امّا سبب اسيرى او در اسلام آنست كه در زمان خلافت ابى بكر اشعث مرتدّ شده و در حضرموت ساكن گرديده مردم آنجا را از دادن زكاة مانع شد، ابو بكر لبيد بن زياد را به جنگ او فرستاده اشعث با زياد جنگيده بالاخره در قلعه محصور شد، زياد آبرا بر روى او و همراهانش بست، پس اشعث براى خود و ده تن از خويشانش امان گرفت تا او را نزد ابا بكر برده تا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  146

او چه حكم كند، زياد بعد از گرفتن او لشكرش را بقلعه فرستاد و ايشان از كشتار اهل قلعه خوددارى نكردند، اهل قلعه گفتند شما بما امان داده‏ايد، گفتند اشعث فقط براى خودش و ده نفر از اقوامش امان خواسته پس آنها را بقتل رسانده اشعث را با يارانش پيش ابى بكر آورده ابو بكر او را عفو كرده خواهرش امّ فروه را بوى تزويج كرده از او سه پسر محمّد و اسحق و إسماعيل بوجود آمدند، بارى اصلا اينها شجره خبيثه بوده‏اند خود قيس از كفّار آل كنده بوده و همين اشعث هميشه در برابر اوامر و نواهى حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام بپرخاش و ايراد برخواسته از كار شكنى دريغ نگفته و يكى از كسانى است كه در صفّين حضرت را وادار بقبول حكمين كرده خواهرش جعدة بن قيس حضرت امام حسن عليه السّلام را مسموم نموده، پسرش محمّد در كوفه وسائل قتل جناب مسلم بن عقيل را فراهم آورده و در كربلا دقيقه از آزار و ايذاء حضرت سيّد الشّهداء و اهل بيت (ع) خوددارى نكرده و در قتل آن حضرت شركت داشته، سيّد رضى عليه الرّحمة گويد: منظور حضرت از اين كه اشعث دو مرتبه اسير شد يكى در موقع كفر و ديگرى در وقت اسلامش بود و مقصود از اين كه فرمود كسى كه شمشير را بر قوم خود راهنما باشد، واقعه اشعث است با خالد بن وليد در يمامه كه اشعث قوم خود را فريب داده و خالد را بر آنان مسلّط ساخت، بعد از اين قضيّه مردم او را عرف النّار مى‏ناميدند يعنى نشانه بلندى آتش، و اين كلمه بمكر كننده تعبير مى‏شود.

نظم

يكى روز آن سخن پرداز چالاك          

على گنجور سرّ ايزد پاك‏

مدينه علم را در بر گشاده‏

صلاى خطبه اندر كوفه داده‏

در اثناى سخن بر شرح صفّين          

رسيد آن جوشش و آن خصمى و كين‏

گله از ياوران خويش فرمود

كه جانم بيشتر زينان بفرسود

فغان كاين همرهان مست و مغرور          

بحكم عمرو عاصم كرده مجبور

بكيفر جمله آن اصحاب نادان‏

كنون هستند سرگردان به نيران‏

هر آن جاهل كه با دستور عالم          

مخالف شد بخويش او بوده ظالم‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  147

كه ناگه اشعث بن قيس كندى          

بشه گفت از سر پر خاش و تندى‏

كه در اين امر خود را كن ملامت‏

رسيده است از تو بر تو اين ندامت‏

تو خود كردى قبول از اوّل اين كار          

بشو سود و زيانش را خريدار

بچشم خشم شه در وى نظر كرد

دلش را با نگاهى پر شرر كرد

بگفتش لعنت حقّ و ملائك          

بتو اى حائك فرزند حائك‏

تو جولازاده بى نام و پر ننگ‏

كه دارى عرصه را بر مسلمين تنگ‏

خودت هستى منافق باب كافر          

بسوى دادى دوزخ مسافر

ز بد نفسى اسير دست ايّام‏

دو نوبت گشته در كفر و اسلام‏

نه مالت از اسيرى مانعت گشت          

نه جاهت از زبونى رادعت گشت‏

بسان بندگان خوار و مفلوك‏

شدى بر مالكان خويش مملوك‏

نسب نامد ز ذلّت دستگيرت          

چو روبه شير قدرت كرد اسيرت‏

تو هستى آن خيانت پيشه مردى‏

كه قومت را به شمشير عرضه كردى‏

بخويشان داده سر خطّ امانت          

نمودى آن امانت را خيانت‏

تمامى را بسوى تيغ خون بار

كشانيدى بوضعى نابهنجار

برآوردى تو دود از دودمانت          

بسوزاندى بآتش خانمانت‏

ز دستت قلب دوران غرق خونست‏

ز كينت قصر خويشان واژگونست‏

چنين كس چون تو با اين عنصر پست          

نبايد نزد چون من شخص بنشست‏

لئيمان را چه با كار شريفان‏

كثيفان را چه با امر لطيفان‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  148

چه داند مردك نادان جاهل          

چه باشد مقصد داناى كامل‏

چرا در مجلس خورشيد ايّام‏

كند خفّاش كورى عرض اندام‏

چرا خرمهره كم وزن بى رنگ         

شود با گوهر رخشنده همسنگ‏

(20) و من خطبة لّه عليه السّلام

فانّكم لو عاينتم مّا قد عاين من مّات منكم لجزعتم و وهلتم، و سمعتم و اطعتم و لكن محجوب عنكم ما قد عاينوا، و قريب ما يطرح الحجاب، و لقد بصّرتم ان ابصرتم، و اسمعتم ان سمعتم، و هديتم ان اهتديتم، بحقّ اقول لكم لقد جاهرتكم العبر، و زجرتم بما فيه مزدجر، و ما يبلّغ عن اللّه بعد رسل السّمآء إلّا البشر.

ترجمه

روى سخن آن حضرت در اين خطبه با نادانان و گنهكاران است كه ظاهرا آنانرا مخاطب قرار داده فرمايد: شما اگر با ديدگان خويش ببينيد آنچه را كه مردگان شما ديدند هر آينه اندوهگين شده زارى نمائيد و اطاعت امر خدا كنيد، و لكن بر شما پوشيده است آنچه را كه آنان مشاهده كردند و زود است كه پرده بر داشته شود (و آنچه ديگران ديدند بشما نيز بنمايانند گر چه) نماياننده شديد اگر (بديده بصيرت) بينا باشيد، و شنوا شديد اگر (با گوش دل) بشنويد هدايت كرده شديد اگر (بپاى شوق و طلب) قبول هدايت نمائيد، براستى بشما مى‏گويم هرآينه عبرتها بر شما واضح و آشكار گرديده و باز داشته شديد از چيزهائى كه در آنها است زجر و منع (بوسيله عبرتها و امثال قرآنيّه و قصص گذشتگان و پيغمبران سلف نيكيها و بديها براى شما بيان شده و حجّت تمام گرديده) و تبليغ نمى‏كند بعد از رسولان آسمان (فرشتگان) مگر بشر (جز پيغمبرانى كه از جنس شماها بوده‏اند و مطلب را براى شما تمام كرده و جاى عذرى باقى نگذاشته‏اند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  149

نظم

در اين خطبه است روى شاه خوبان          

بسوى زمره از اهل عصيان‏

كه مى‏خواهد كند آن خيل گمراه‏

به سختيهاى بعد از مرگ آگاه‏

كسانى كز سر گيتى گذشتند          

بملك آخرت ره در نوشتند

گذشته از زن و فرزند و از مال‏

ز خوب و بد سزا ديدند ز اعمال‏

بچشم دل چه سختيها كه ديدند          

بگوش جان چه افغانها شنيدند

هر آن تخمى كه اينجا كشته بودند

در آنجا حاصل آن را درودند

هر آن زخم از زبانشان بود ناسور          

هر آن دل كز درونشان بود رنجور

شد آن افعى زبانشان را بزد نيش‏

شد اين كژدم ز زهرش قلبشان ريش‏

بجاى شكر اگر كردند كفران          

سزا ديدند از آن كفران به نيران‏

عقاب و كيفر خود را كشيدند

طعام غصّه دارى را چشيدند

شما گر ديدنيهاشان ببينيد          

ره اندوه و ماتم بر گزينيد

بحال خويش چون ابر بهاران‏

ز چرخ چشم گرديد اشكباران‏

ز لطف خود خداتان كرده اعطا          

دو چشم تيزبين دو گوش شنو

دو چشمان تا به بيند ديدنيها

دو گوشان بشنود بشنيدنيها

شما حال رفيقان را بديديد          

فغان دوستان را هم شنيديد

چرا ز انان ديگر عبرت نگيريد

به پيش از مرگ در باطن نميريد

بدل بر راه الحاد و غوايت          

نسازيد از چه ارشاد و هدايت‏

بسان ناصحى مشفق شب و روز          

بدادم پندتان با قلب پر سوز

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  150

نشان دادم ره عبرت گرفتن           

همان پند و نصايح را شنفتن‏

بزحمتها و رنج و درد و محنت‏

نمودم بر شما اتمام حجّت‏

ز بعد مصطفى فرمان          

ز حق كردم ادا از بهر تبليغ‏

كنون در اختيار فتنه و شرّ

بود هر كس بكار خود مخيّر

نماياندم شما را راه از چاه         

گزيند زين دو ره هر كس بدلخواه‏

ملك فرمان حق از چرخ هفتم‏

نيارد از پى ارشاد مردم‏

(21) و من خطبة لّه عليه السّلام

فانّ الغاية امامكم، و انّ ورائكم السّاعة تحدوكم، تخفّفوا تلحقوا، فانّما ينتظر باوّلكم اخركم.

اقول: انّ هذا الكلام لو وزن بعد كلام اللّه سبحانه و بعد كلام رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله) بكلّ كلام لمال به راجحا، وّ برّز عليه سابقا، فامّا قوله (عليه السّلام) تخفّفوا تلحقوا، فما سمع كلام أقلّ منه مسموعا وّ لا اكثر محصولا، و ما ابعد غورها من كلمة، و انقع نطفتها من حكمة، و قد نبّهنا فى كتاب الخصائص على عظم قدرها و شرف جوهرها.


ترجمه

در اين خطبه نيز گنهكاران را مخاطب كرده فرمايد: انتها و غايت امر در جلو شما است (امر او بهشت و دوزخ است كه انسان ناچار بيكى از اين دو تا منتهى مى‏شود

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  151

چنانچه در قرآن است كه فريق فى الجنّة و فريق فى السّعير بشر دو دسته‏اند گروهى در بهشت و دسته در دوزخ) و قيامت و مرگ در عقب شما است و شما را (بنغمه خوش حدى) ميراند پس (در اين مسافرت) سبكبار شويد (از علائق جهان) تا بمطلوب حقيقى ملحق گرديد زيرا جلو پيش رفتگان را گرفته‏اند و منتظرند پس ماندگان شما را بآنان برسانند (قافله سنگين بشر را يك مرتبه بمنزل قيامت وارد سازند) سيّد رضى (ره) گويد مى‏گويم: بعد از كلام خدا و رسول (ص) اين كلام امام عليه السّلام با هر كلامى سنجيده شود از روى سبقت در فضيلت بر آن چربيده و فزونى گيرد، امّا قول آن حضرت كه فرمايد تخفّفوا تلحقوا سبكبار شويد تا ملحق گرديد، تاكنون كلامى از اين كوتاه‏تر و پر معنى تر شنيده نشده (و نخواهد شد) و چه ژرف و گود است عمق اين كلمه و چقدر آب حيوان حكمت و بلاعت از آن مى‏چكد و تشنگان را سيراب ميكند، و ما در كتاب خصائص خود بزرگى قدر و شرف جوهر اين جمله را آگاهى داده‏ايم.

نظم

خطيب ما خداوند فصاحت          

مهين درياى تيّار ملاحت‏

كسى كو ريشه و شاخ سخن او است‏

سخن را اصل و فرع و بيخ و بن او است‏

ز درياى بلاغت گوهرى سفت          

بقانون بليغان نكته گفت‏

دو صد معنى بلفظى مندرج كرد

دل خوانندگان مبتهج كرد

فصيحان كه بليغ و نكته سنجند         

ز درك معنى لفظش برنجند

نمود از عاقبت ما را خبردار

ز لفظ اندك و معنىّ بسيار

كه عمر ما است نزديك نهايت          

دوان از پيش پايانست و غايت‏

اجل ما را همى راند شب و روز

سوى محشر چو برقى آتش افروز

منادى مى‏زند ما را همى هى          

كز اين خواب گران تا چند و تاكى‏

تو سنگين خواب در اين خاك و خاشاك‏

رهى دور است در پيش و خطرناك‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  152

سبكباران خنك اين ره بريدند          

خوش و خرّم بمنزل آرميدند

تو نيز اين راه را مردانه طى كن‏

هيون راهوار عشق هى كن‏

پلنگ نفس را در كش بزنجير          

بكش گرگ هوس را همچو نخجير

ز فرزند و ز مال و دختر و زن‏

بسان شير مردان ديده بر كن‏

بفرق آرزوها پاى مى‏كوب          

ز دل هر گرد پيونديست ميروب‏

مجرّد از علائق باش و مطلق‏

مخفّف شو بياران گرد ملحق‏

ز دوش خويشتن هر بار بگذار         

ز دنبال رفيقان راه بردار

چرا كه كاروان را در گذرگاه‏

جلو بگرفته سالارى دل آگاه‏

كز اوّل تا بآخر جزء از كلّ          

شوندى جمع يكجا در سر پل‏

كز آنجا قافله يكسر به محشر

شود وارد براى عرض و كيفر

تو چون از مردم اين كاروانى          

ببايد گرمتر مركب برانى‏

برون زين درّه تاريك شو زود

بهمراهان خود نزديك شو زود

خداوندا بحقّ شاه سرمد          

شفيع عاصيان يعنى محمّد (ص)

بحقّ مرتضى ساقى كوثر

بحقّ آل اطهار پيمبر (ص)

كه گاه داورى در پاى ميزان          

كه مى‏سنجند عمل نيك و بد آن‏

چو (انصارى) ندارد ياور و كس‏

تو در آن ساعتش فرياد ميرس‏

به پيش خلق رسوايش مفرماى          

بجان پرگناه وى ببخشاى‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  153

(22) و من خطبة لّه عليه السّلام

الا و انّ الشّيطان قد ذمر حزبه، و استجلب جلبه، ليعود الجور الى اوطانه، و يرجع الباطل الى نصابه، و اللّه ما انكروا علىّ منكرا، وّ لا جعلوا بينى و بينهم نصفا، و انّهم ليطلبون حقّا هم تركوه، و دما هم سفكوه، فلئن كنت شريكهم فيه فانّ لهم لنصيبهم منّه، و لئن كانوا ولّوه دونى فما التّبعة إلا عندهم، و انّ اعظم حجّتهم لعلى انفسهم، يرتضعون امّا قد فطمت، و يحيون بدعة قد اميتت يا خيبة الدّاعى من دعا و إلى م اجيب و انّى لراض بحجّة اللّه عليهم و علمه فيهم، فان ابوا اعطيتهم حدّ السّيف، و كفى به شافيا من الباطل و ناصرا للحقّ. و من العجب بعثهم الىّ ان أبرز للطّعان، و ان اصبر للجلاد هبلتهم الهبول، لقد كنت و مآ اهدّد بالحرب، و لا ارهب بالضّرب و انّى لعلى يقين من ربّى، و غير شبهة من دينى.

ترجمه

از خطبه‏هاى آن حضرت عليه السّلام است كه در آن نكوهش ميكند كسانى را كه خون عثمان را بوى نسبت مى‏دادند مانند طلحه و زبير و ديگران پس از آن در شجاعت و دلاورى خويش مى‏فرمايد: آگاه باشيد شيطان سپاهيان خويش را برانگيخته و گروهش را گرد آورده تا جور و ستم را بجاى خود بازگرداند و باطل را باصل خود رجوع دهد بخدا سوگند خون خواهان عثمان از نسبت دادن اين امر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  154

منكر بمن خوددارى نكردند، و ميان من و خودشان بانصاف رفتار ننموده، و مطالبه ميكنند از من حقّى را كه خودشان واگذاشته، و خونى را كه خود ريخته‏اند، (طلحه و زبير و ديگران متصدّى اين امر بوده و اكنون براى حبّ جاه آنرا بمن نسبت مى‏دهند) پس اگر (فرضا) من شريك آنها در اين امر بوده‏ام آنها را هم از اين خون‏ريزى نصيبى است (و خود را بايد باولياى عثمان تسليم كنند) و اگر خودشان بدون من متولّى اين امر بوده‏اند، پس كيفر باز خواست جز از خودشان نيست، براستى كه بزرگترين حجّت ايشان بر ضرر خودشان است، لكن اينها از مادرى كه از شير افتاده خواهان شيراند، و بدعتى را كه مرده زنده مى‏خواهند (لكن من مانند عثمان اموال ستمكشان را بستمگران نخواهم داد كيست و كجا است اين بدبختى كه مرا بجنگ مى‏خواند، بچه مى‏خواند، و بچه پاسخ داده مى‏شود، من بحجّت خدا و علم او در باره اينان راضيم، پس اگر ابا كردند شمشير برّانرا حواله شان خواهم كرد و آن شمشير كفايت كننده و شفا دهنده و يارى نماينده حقّ است از باطل.

شگفت انگيز امريست پيام فرستادن اينان مرا كه براى نيزه زدن و شمشير كشيدن بيرون آمده و در كار طعن و ضرب شكيبا باشم اى مادرهاشان بمرگشان بمويند، من چه وقت بجنگ تهديد شده و از شمشير ترسيده‏ام (نهنگ را از درياچه باك و سمند را از آتش چه غم) من كه بوجود پروردگارم يقين داشته و در دينم هيچ شكّ و ترديدى ندارم (ديگر براى چه از مرگ بترسم مرگ بر كسانى باد كه مرا از مرگ مى‏ترسانند)

نظم

اساس جنگ چون شد در جمل راست          

صفوف خويش را شيطان بياراست‏

ز هر سو يار و اعوان را صدا زد

بخيل خويشتن بر كين صلا زد

زبير و طلحه بهر ملك و شاهى          

براى خويش چيده دستگاهى‏

نموده خون عثمان را بهانه‏

فكنده اختلاف اندر ميانه‏

ز رخ آب حيا را پاك شسته          

بخون خواهى كمر را تنگ بسته‏

ره انصاف را بر تافته سر

شده اندريم ناحق شناور

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  155

مگر شاخ ستم گيرد برو بار           

شود سر سبز و آرد بار بسيار

بجاى خويش فتنه باز گردد

به نيكيها بدى دمساز گردد

نمايان خون عثمانشان دامان          

كنونش از على گرديده خواهان‏

لذا شاهنشه ملك ولايت‏

چنين از دشمنان دارد شكايت‏

گروه مردمان باشيد آگاه          

گروه خويش را شيطان گمراه‏

ز مركزهاى خودشان داده آواز

ستم را تا بجاى خود كشد باز

ز نواز جان و دل گرديده مايل          

باصل خود كند مرجوع باطل‏

بحق سوگند خونخواهان عثمان‏

كه نبود غير زر منظور آنان‏

بامر جور و كين كردند اسراف          

برون گشتند پاك از راه انصاف‏

يكى حقّى كه خود كردند پامال‏

بباطل آن زمن جويند الحال‏

اگر خون ريزى از عثمان خطا بود          

و يا كارى نكو بود و بجا بود

بمن خود جملگى بودند انباز

چرا از من ببايد جستنش باز

از اين قتلى كه واقع شد بناچار         

 Ù†ØµÙŠØ¨ خويش را بردند سرشار

و گر اين امر را خود بوده والى‏

بود دوش من از اين بار خالى‏

ببايد جملگى از بهر كيفر          

شوند اندر مقام عدل حاضر

ولى دانم كه اين خون خود بهانه است‏

چو مرغان شان هواى آب و دانه است‏

همى خواهند چون اطفال نادان          

گوارا شير از خشكيده پستان‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  156

نمى‏دانند كين فرسوده مادر          

به پستانش نباشد شير ديگر

سر آمد شوكت و دوران عثمان‏

و ز اينان گشت طى آن شوكت و شان‏

هر آن بدعت كز او سرزنده شد مرد          

بگور خويشتن احكام خود برد

كنون بر دست من دين را زمام است‏

بجاى مى بدان را خون بجام است‏

على در كشور دين حكم فرما است          

ستم معدوم از عدلش چو عنقا است‏

عجب دارم از اين بى شرم مردم‏

كه دين از دستشان شد چون گهر گم‏

يكى بدبخت بى آرزم گمراه          

كه نشناسد ز سر سختى ره از چاه‏

بجنگ چون منش مغرور سازند

بدو شايد مرا مقهور سازند

مر آن بيچاره از خسران و خيبت          

بتك راند بسوى من جنيبت‏

ز بدبختيش با نام و نشانه          

مرا خواند بميران از ميانه‏

قدم ننهاده در ميدان ناورد

كه انگيزد ز جانش تيغ من گرد

سبك گردد سرش از سرگرانى          

فرود آيد ز اسب زندگانى‏

بقرآن حكم اينان حىّ ذو المنن‏

هويدا كرد و معلوم و مبرهن‏

كه گر يك دسته اشخاص ستمكار          

كنند آن ديگرى را جور و آزار

ببايستى بآنان جنگ كردن‏

زمين از خونشان گلرنگ كردن‏

بحكم حق منم راضىّ و خوشنود          

كه دين از قتل اين دسته برد سود

نمايم حكم حق را عرضه اوّل‏

ز قرآن شان خلاف آرم مدلّل‏

گر از احكام حق گردن كشيدند          

حيا و شرم را پرده دريدند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  157

بر آرم از غلاف عدل شمشير          

كنم اين روبهان چون شير نخجير

به تيغ تيز شان سازم محوّل‏

شرائينشان كشم بيرون ز مفصل‏

پى يارىّ حق شمشير برّان          

نكو چيزيست روز جنگ و ميدان‏

توان داد حق از ناحق گرفتن‏

به تيغ تيز و گرد كفر رفتن‏

همى خيزد شگفت از كار اينان          

كه اين نامردمان گول نادان‏

مرا با اين كه خود نيكو شناسند

ز زهر چشم من اندر هراسند

بخوانندم براى چنگ و پيكار          

بترسانندم از تيغ شرربار

به طعن و ضرب تهديدم نمايند

ز كار رزم تنقيدم نمايند

ز ضرب صارم چابك سواران          

مرا گويند گير از صبر دامان‏

الا در مرگ اين برگشته بختان‏

بگريد مو پريشان مادرانشان‏

بسوگ پورهاى نابهنجار          

شوند از سوزش دلها عزادار

كنند از راه عجب و نخوت و فخر

همى تهديد مرغابى باستخر

دهند اينان به بيشه شير را بيم          

بكوهستان پلنگ كوه تسليم‏

من و ترسيدن از جنگ و ميدان‏

تفو بر راى قوم سست نادان‏

من آن پاكيزه مرد پاك دينم          

كه از ايمان بسر حدّ يقينم،

دلم از نور حق چون تابناكست‏

دگر از جنگ و از مرگم چه باكست‏

بنزدم بزم عشق ورزم و ميدان          

ندارد هيچ فرق و هست يكسان‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  158

(23) و من خطبة لّه عليه السّلام

امّا بعد فانّ الأمر ينزل من السّمآء إلى الأرض كقطرات المطر الى كلّ نفس بما قسم لها من زيادة أو نقصان، فاذا رأى احدكم لأخيه غفيرة فى أهل او مال او نفس فلا تكوننّ له فتنة، فانّ المرء المسلم ما يغش دناءة تظهر فيخشع لها اذا ذكرت و تغرى بها لئام النّاس كان كالفالج الياسر، الّذى ينتظر أوّل فوزة من قداحه توجب له المغنم، و يرفع بها عنه المعزم، و كذلك المرء المسلم البرى‏Ø¡ من الخيانة ينتظر من اللّه احدى الحسنين: امّا داعى اللّه فما عند اللّه خير له، و امّا رزق اللّه فاذا هو ذو اهل و مال وّ معه دينه و حسبه، انّ المال و البنين حرث الدّنيا، و العمل الصّالح حرث الأخرة، و قد يجمعهما اللّه لأقوام، فاحذروا من اللّه ما حذّركم من نفسه، و اخشوه خشية لّيست بتعذير اعملوا فى غير رياء و لا سمعة، فانّه من يعمل لغير اللّه يكله اللّه لمن عمل له، نسال اللّه منازل الشّهدآء، و معايشة السّعدآء، و مرافقة الأنبياء.

ايّها النّاس انّه لا يستغنى الرّجل و ان كان ذا مال عن عشيرته و دفاعهم عنه بايديهم و ألسنتهم، و هم اعظم النّاس حيطة مّن‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  159

ورائه، و المهمّ لشعثه، و اعطفهم عليه عند نازلة اذا نزلت به، و لسان الصّدق يجعله اللّه للمرء فى النّاس خير له من المال يورّثه غيره.

و منها: الا لا يعدلّن احدكم عن القرابة يرى بها الخصاصة ان يسدّها بالّذى لا يزيده ان امسكه و لا ينقصه ان اهلكه، و من يقبض يده عن عشيرته فانّما تقبض منه عنهم يد وّاحدة و تقبض منهم عنه ايد كثيرة، و من تلن حاشيته يستدم مّن قومه المودّة اقول: الغفيرة هاهنا الزّيادة و الكثرة من قولهم للجمع الكثير الجمّ الغفير و الجمّآء الغفير، و يروى عفوة من اهل أو مال، و العفوة الخيار من الشّى‏ء، يقال: اكلت عفوة الطّعام اى خياره، و ما احسن المعنى الّذى اراده (عليه السّلام) بقوله: و من يقبض يده عن عشيرته الى تمام الكلام، فانّ الممسك خيره عن عشيرته انّما يمسك نفع يد واحدة فاذا احتاج الى نصرتهم و اضطرّ الى مرافدتهم قعدوا عن نصره، و تثاقلوا عن صوته، فمنع ترافد الأيدى الكثيرة، و تناهض الأقدام الجمّة.

ترجمه

از خطبه‏هاى آن حضرت عليه السّلام است (كه در آن بفقراء سفارش مى‏فرمايد كه بر اغنياء رشك نبرند و نيز اغنيا را دستور مى‏دهد كه ما فقراء از روى لطف و مهربانى رفتار نموده از صله رحم و نيكى و احسان در حقّ خويشان دريغ نگويند):

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  160

پس از ستايش يزدان و درود بر پيغمبر آخر الزّمان بدرستى كه امر (مقدّرات بشر) بسوى هر يك از مردمان مانند قطرات باران از آسمان نازل مى‏شود و هر كس بدون زياده و نقصان قسمت خويش دريافت مى‏دارد (در قرآن كريم هم خداوند فرمايد ما روزى هر كس را طبق اندازه معيّن بدو مى‏رسانيم) بنا بر اين هرگاه يكى از شما برادر خويش را در گشايش و فزونى از حيث اهل و مال و شخصّيت (عزّت و علم و كمال) ببيند نبايد اين (تشخصّ آن) سبب فتنه و فساد اين يك شود (و برو رشك و حسد ورزد) زيرا مرد مسلمان مادامى كه (آبروى خويش را حفظ كرده) خفّت و خوارى از خويش ظاهر نساخته كه بدان واسطه حرفش سر زبانهاى اشخاص سفله و پست بيفتد تا ياد آورى آنها باعث شرمندگى و سر افكندگى‏اش شود مانند قمار باخته ايست كه از اوّلين تيرهاى قمارش اميد بردن و غنيمت را داشته و غرامت (باختن بحريف) را از خويش دفع كرده است و همچنين است مرد مسلمانى كه از خيانت بيزارى جسته و از خداوند دو نيكى را انتظار دارد يا دعوت كننده خدا (مرگ) را پس آنچه نزد خداست براى او بهتر است يا روزى خدا را پس او داراى اهل و مال مى‏شود در حالى كه دين و حسب او با اوست (بواسطه آبرودارى در دو دنيا نزد خدا و خلق رو سفيد و آبرومند است) براستى كه مال و اولاد ميوه (بستان) دنيا و عمل نيك ثمره (گلستان) آخرت است و گاه باشد كه خداوند هر دو را بگروهى عطا مى‏فرمايد (كه سر بطغيان و نافرمانى بر نمى‏آورند) پس از عذاب خدا كه شما را از آن ترسانيده بترسيد از او ترسيدنى بدون عذر و بهانه و عمل كنيد براى خدا بدون نمودن و شنواندن بمردم زيرا هر كس براى غير خدا عمل كند خدا او را بكسى كه برايش عمل كرده واگذار مى‏فرمايد از خداوند جايگاه بخون آغشتگان و زندگانى نيكان و رفاقت و همنشينى پيغمبران را درخواست مى‏نمائيم (زيرا كه آنها صابر و بى حسد اعمال را بدون ريا و سمعه براى خدا انجام دادند پس در سفارش خويشان فرمايد) اى گروه مردمان هيچ مرد صاحب مالى از پشتيبانى قوم و خويشان خويش بى‏نياز نبوده و بدست و زبان آنان احتياج دارد عشيره شخص براى نگهدارى رازهاى درونى او بزرگترين اشخاص و پريشانيهاى او را جمع كننده‏ترين مردمان و هنگام فرود آمدن بلا اگر بر او هم فرود آيد مهربان‏ترين افراداند و نام نيكى كه خداوند در ميان مردم براى انسان قرار دهد بهتر است از مالى كه ديگرى آنرا ميراث ببرد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  161

قسمتى از اين خطبه است آگاه باشيد هرگاه يكى از شما خويشاوندان خويش را در حال درويشى و تنگدستى ديد نبايد روى از او برتافته و مالى را كه نگهداشتنش يا در راه خدا انفاق كردنش سبب كمى و زيادى آن نمى‏شود بروى او به بندد و هر كس دست (احسان و كمك) خود را از خويشان باز گيرد او يكدست از (احسان در حقّ) طايفه خود باز گرفته و دستهاى بسيارى (در برابر) از او باز گرفته شده است هر كه با اقوام و اطرافيان خود بلطف و نرمى رفتار كند براى هميشه محبّت خويشان را نسبت بخودش جلب كرده است.

سيّد رضى عليه الرّحمة گويد در اين خطبه غفيرة بمعناى زيادتى است همانطورى كه در عوض جمع كثير گويند. جمّ غفير و جمّاء غفير و در روايتى بجاى آن عفوة گفته شده و عفوة چيز نيك را گويند چنانكه گفته‏اند اكلت عفوة الطّعام يعنى طعام نيكوئى خوردم و چه نيكو معنائى اراده فرموده است حضرت از فرمايش خود و من يّقبض عن عشيرته إلخ زيرا هر كه همراهى و نفع خويش را از خويشانش باز گيرد يك نفع را از آنان منع كرده لكن (در عوض) هرگاه نيازمند يارى آنان شود و از آنها كمك خواهد آنها از ياريش باز نشسته گوش بسخنش ندهند آن وقت است كه از همراهى دستهاى بى‏شمار و پايمردى قدمهاى بسيار محروم خواهد ماند.

نظم

خدا را مى‏برم اوّل نيايش          

نبى را ميكنم دوم ستايش‏

سوم چون سلك مرواريد باران‏

كه ميبارد ز گردون در بهاران‏

نمايد كوه و دشت و بيشه سيراب           

چمنها را فزايد رونق و تاب‏

بقدر طاقت و گنجايش خويش‏

از آن هر خاك گيرد بى كم و بيش‏

بكوه و بيشه افزونتر ببارد          

كه در آن لاله و نركس بكارد

دهد بر دختران بكر بستان‏

ز آبىّ و ز سيب و نار پستان‏

چو مريم جمله را آبستن از باد          

كندوان بوستان از ميوه آباد

ولى در آن زمين كه شوره زار است‏

گياهش تلخ و ريگ و خار است‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  162

بحسب اقتضاى طبع كمتر          

در آنجا ابر پاشد درّ و گوهر

نهان باشد صدفها چون بدريا

گهر را در صدفها مى‏دهد جا

چنين از جانب خلّاق واهب          

رسد بر خلق ارزاق از مواهب‏

بهر نفسى بقدر وسع تقسيم‏

نموده رزق را برنامه تنظيم‏

گره از چهره‏ها بايد گشادن          

بتقسيم خدا گردن نهادن‏

يكى را او ز حكمت كرده دارا

كفش زر پاش و دل مانند دريا

كه از دست سخى و ز نيكبختى          

بگيرد دستها در روز سختى‏

دگر باشد مثالش همچو گلشن‏

كه از ديدار او دلها است روشن‏

بخاطرها است از وى نور امّيد          

ز شاخش دست كوته ميوه‏ها چيد

و ليكن ديگرى را كرده نادار

بصبرش امر فرموده است ناچار

كه تا گيرد نظام كون رونق           

نماند چرخ اين گردون معوّق‏

خنك آن مرد نيك كار ديده‏

طمع از مال و ثروتها بريده‏

نبرد از خواهش دل بر كسى رشك          

نباريد از طمع پيش كسى اشك‏

بمال و دولت همسايه مفتون‏

نگشت و خيمه زد زين هر دو بيرون‏

بنخشيد آبرويش صدف وار          

چو گنجى اين گهر را شد نگه دار

چنين كس گر قمار عشق بازد

بگوهرهاى عزّت دست يازد

بود حالش چو آن شخص مقامر          

كه چون نزد حريفش گشت حاضر

ز تير اوّلين كش در قمار است‏

بسود از آن دلش امّيدوار است‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  163

و گر كس آبروى خويش را ريخت          

ز پستى گرد ره بر فرق خود بيخت‏

طمع بگزيد و صبر از كف رها كرد

چگويم كو بجان خود چها كرد

بود اين شخص چون آن شخص قمّار          

كز اوّل باخت هستى را بيكبار

نصيبش زين قمار آمد غرامت‏

نباشد در كفش غير از ندامت‏

بلى آن پاك مرد با فطانت          

كه دورى جست از رشك و خيانت‏

دو چيز نيك از درگاه يزدان‏

هماره چشم دارد در ره آن‏

يكى بر امر حق لبيّك گفتن          

ببزم قرب حق آسوده خفتن‏

ز محنتهاى گيتى پاك گشتن‏

ره عشق و محبّت در نوشتن‏

ز دنيا رستن آسودن به عقبى           

لأنّ الأخرة خير و ابقى‏

دگر داراى اهل و مال گشتن‏

برى از فقر و سوء حال گشتن‏

بچنگ آوردن دنيا و هم دين          

برى گرديدن از هر زشتى و شين‏

ز صبر تلخ شيرين ميوه چيدن‏

ز طعن اهل دنيا وارهيدن‏

چه داند آنكه دستش خالى از مال          

ز شب تا به سحر كه چبودش حال‏

چه يزدان كرده بهر او مقدّر

چه رزقى گشته بهر او مقرّر

مكانش صبح در قصر جلال است          

شناور يا كه در درياى مال است‏

جهان زين چيزها بسيار دارد

بسى زين گونه كار و بار دارد

بسا تن كه شبانگه بر سرش تاج          

سحرگاهان بخشتى بود محتاج‏

بسا پيكر شبانگه آهنين بود

بخوارى صبح در زير زمين بود

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  164

بسا كس بر تنش ديبا دمى پيش          

دمى ديگر زند كرمش بتن نيش‏

بنان شب بسا كس بود محتاج‏

شب روزش فلك زد بر سرش تاج‏

بشب دستش تهى از دولت و مال          

بصبحش جاى اندر قصر اقبال‏

بسا كس بوده عمرى در تباهى‏

بنا كه شد ببامش باز شاهى‏

خوشا آن كس كه دامن در كشيده          

از اين دنيا و اهلش وارهيده‏

ز غوغاى جهان گوشش بياسود

بدين آلودگيها تن نيالود

ز قوم و خويش و از فرزند و از زن           

ز مال و دولتش در چيد دامن‏

اهل بگذاشت و اعمال برداشت‏

براى آخرت تخمى نكوكاشت‏

از آنچه حق بترساندش بترسيد          

بهر راهى كه حق گفتش بگرديد

عمل گر كرد از بهر خدا كرد

بدون سمعه و عجب و ريا كرد

براى غير حق گر كس عمل كرد          

چو خر خود را گرفتار و حل كرد

براى هر كس از روى ريا كار

نموده هست از او اجرت طلبكار

سؤال از حق كنم جاى شهيدان          

نمودن زندگى مانند نيكان‏

بخيل انبياء دمساز گشتن‏

زهر رجس و زهر بد بازگشتن‏

ببايد صاحب عقل و بصيرت          

بداند قدر اقوام و عشيرت‏

عشيرت بهر انسان پشتيبان است‏

هميشه ياورش از قلب و جان است‏

هماره جانبت آنها رعايت          

كنند و دشمنان از تو كفايت‏

بسختيها تو را پشت‏اند و ياراند

بهر درد و بهر غم غمگساراند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  165

بر آنان گر كنى صدرة ترش رو          

نيارندت خم از رنجش بابرو

هر آن مرديكه بيقوم است و خويش است‏

ز تنهائى هميشه سينه ريش است‏

ميان مردمانش قدر و مقدار          

نباشد بينداز مردم صد آزار

درخت هستى او را ثمر نيست‏

بدون ميوه شاخى را اثر چيست‏

ز خويشان هر كسى ببريد پيوند           

به تيشه ريشه و پيوند خود كند

بمال خويش بايد مرد عاقل‏

نمايد قوم و خويش خويش خوشدل‏

از انان خوش نمايد ميهمانى          

كند از جان و از دل ميزبانى‏

كه آنها هم ز جان گردند يارش‏

بهر پيش آمدى تيمار خوارش‏

فتد ذكر جميلش بر زبانها          

كند بيگانه از وى داستانها

نكو نامش شود زيب محافل‏

خلايق جا دهندش بر سر دل‏

ز انسان زندگانى كردن او          

بود حاصل كه ماند نام نيكو

اگر نام نكو از آدميزاد

بماند بهتر از صد قصر آباد

شهان بس قصرها بنياد كردند          

ولى بس قلبها ناشاد كردند

چو بد بنيان قصر از قلب ناشاد

چو دل طاقش شكست و بر سر افتاد

ببين از بيستون و از خورنق          

كه شد آن هر دو قصر از سر معلّق‏

مقرنس طاق كسرائى خراب است‏

نگارش جملگى نقش بر آب است‏

ولى تا شمس در گردون روان است          

بگيتى نامى از نوشين روانست‏

گذشته سالها از عصر شيرين‏

كه پا بر جا است نام قصر شيرين‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  166

بدان اى دل كه تا دل در زمانه است         

 Ø² نام نيك در دلها نشانه است‏

مبادا يك نفر از قوم و خويشان‏

كه مى‏بينيش نادار و پريشان‏

ز فقر از وى كنى بى اعتنائى          

دل محنت كشش را خون نمائى‏

بناهنجار رخ از وى بتابى‏

فزون اندر دلش سازى خرابى‏

بشوى از چهرگان گرد ملالش          

بكن دلجوئى و مى‏بخش مالش‏

ندارد ره چو در روزيت نقصان‏

بخويشان پس بكن با مالت احسان‏

بمال خويش هر كس دست بگشاد          

باحسان حق دو چندانش عوض داد

ز قوم و خويش خود هر كس كشد دست‏

شود از جام فخر و كبر سر مست‏

هزاران تن كشد دست از سر او          

شود خالى ز نقش پا در او

ز صد تن گر كه يكتن دست برداشت‏

دوصد تن دست از اين يكتن بسر داشت‏

ولى گر كرد بى كبر و تحاشى           

خوشىّ و نرم خوئى با حواشى‏

بزمى كرد دلجوئى ز هر يك‏

ز دلشان كرد گرد زنگ را حك‏

بدل تخم و دادش را بپاشند          

به پيشش دستها بر سينه باشند

دو صد چندان شود صدق و مودت‏

روند اندر ره مهر و محبّت‏

(24) و من خطبة لّه عليه السّلام

و لعمرى ما علىّ من قتال من خالف الحقّ و خابط الغىّ من ادهان و لآ ايهان، فاتّقوا اللّه عباد اللّه، و فرّوا الى اللّه من اللّه، و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  167

امضوا فى الّذى نهجه لكم، و قوموا بما عصبه بكم، فعلىّ ضامن لفلجكم اجلا ان لّم تمنحوه عاجلا.


ترجمه

از خطبه‏هاى آن حضرت عليه السّلام است (كه در آن از ايستادگى و ثبات قدم خود در ميدان جنگ سخن رانده و قول كسى كه گفته بود آن حضرت در كار جنگ سستى مى‏ورزد ردّ كرده و مردم را بسوى تقوى و پرهيزكارى سوق مى‏دهد) بجان خودم سوگند است كه من در جنگيدن با كسى كه از حق رو گردانده، و براه گمراهى قدم نهاده هيچ سستى نشان نمى‏دهم (چون منى را نسزد كه با دشمن دين مدارا كنم بلكه واجب است با او جنگيده يا براه حقّش بكشم يا براى حقّش بكشم) بندگان خداى از خدا بپرهيزيد و از خدا بسوى خدا در گريزيد و براه روشنى كه براى شما گزيده برويد و قيام كنيد بر چيزى كه بر شما لازم گردانيده (قدم در جادّه شريعت نهاده بدستورات خدا و رسول عمل كنيد تا رستگار شويد) و اگر در دنيا رستگار نشديد على ضامن رستگارى شما در آخرت است.

نظم

يك از گوشه نشينانى كه دانى          

بظاهر يار و دشمن در نهانى‏

چنين گفتار ز راه نادرستى‏

روا دارد على در جنگ سستى‏

نمى‏تازد بسوى دشمن دين         

نمى‏گيرد از ايشان كيفر و كين‏

چو آگاه از شماتتهاى آن مرد

شد اينسان خطبه راند آن خسرو فرد

عنان صبر را درد از كفش برد          

بجان نازنين خود قسم خورد

كه من در كار رزم و امر جنگى‏

نكردم هيچ اهمال و درنگى‏

بكار خصم دين نيكم مواظب          

كه بر من جنگ آنان هست واجب‏

ز واجبهاى دين پيچيدن سر

گناه است و بود عصيان داور

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  168

شما بيجا سخن هر گز مگوئيد          

ره تقوا و هم پرهيز پوئيد

گنه را چون لباس از تن بريزند

ز بيم حق بسوى حق گريزند

ز نقمت در پناه نعمت آئيد          

ز خشمش در قلاع رحمت آئيد

مكان گيريد در فلك توكّل‏

بچنگ آريد از او ذيل تفضّل‏

به پيمائيد پاك و صاف و روشن          

رهى را كه خدا كرده معيّن‏

بپاخيزيد بر هر امر و دستور

كه بر آن حق شما را كرده مأمور

اگر حكم خدا داديد انجام          

نشد در اين جهانتان كار بر كام‏

على (ع) در آن جهان در نزد بارى‏

بود ضامن شما را رستگارى‏

سپارد قول كه باشيد محظوظ          

ز نار و دوزخ از فردوس محظوظ

 
(25) و من خطبة لّه عليه السّلام

و قد تواترت عليه الأخبار باستيلاء اصحاب معاوية على البلاد و قدم عليه عاملاه علىّ اليمن و هما عبيد اللّه ابن عبّاس و سعيد ابن نمران لمّا غلب عليهما بسر ابن ابى أرطاة، فقام (عليه السّلام) على المنبر ضجرا بتثاقل اصحابه عن الجهاد و مخالفتهم له في الرّأى فقال: ما هى الّا الكوفة اقبضها و ابسطها، ان لم تكونى إلّا انت تهبّ اعاصيرك فقبّحك اللّه (و تمثّل بقول الشّاعر):

لعمر ابيك الخير يا عمرو انّنى          

على وضر مّن ذا الأناء قليل‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  169

(ثمّ قال عليه السّلام): انبئت بسرا قد اطّلع اليمن و انّى و اللّه لأظنّ انّ هؤلاء القوم سيّد الون منكم باجتماعهم على باطلهم و تفرّقكم عن حقّكم، و بمعصيتكم امامكم في الحقّ و طاعتهم امامهم فى الباطل، و بأدائهم الأمانة الى صاحبهم و خيانتكم، و بصلاحهم فى بلادهم و فسادكم، فلو ائتمنت احدكم على قعب لّخشيت ان يذهب بعلاقته.

اللّهمّ انّى قد مللتهم و ملّونى، و سئمتهم و سئمونى، فأبدلنى بهم خيرا منهم و ابد لهم بى شرّا منّى، اللّهمّ مث قلوبهم كما يماث الملح فى الماء.

اما و اللّه لوددت انّ لى بكم الف فارس من بنى فراس ابن غنم،

(هنالك لو دعوت اتاك منهم         

 ÙÙˆØ§Ø±Ø³ مثل ارمية الحميم)

(ثمّ نزل عليه السّلام من المنبر). اقول: الأرمية جمع رمىّ و هو السّحاب، و الحميم هاهنا وقت الصّيف. و انّما خصّ الشّاعر سحاب الصّيف بالذّكر لأنّه و اشدّ جفولا و اسرع خفوفا، لأنّه لا ماء فيه، و انّما يكون السّحاب ثقيل السّير لامتلائه بالمآء، و ذلك لا يكون فى الأكثر إلّا زمان الشّتآء، و انّما اراد الشّاعر وصفهم بالسّرعة اذا دعوا و الإغاثة اذا استغيثوا، و الدّليل على ذلك قوله: (هنالك لو دعوت أتاك منهم)

و الدّليل على ذلك قوله: (هنالك لو دعوت أتاك منهم)

ترجمه

از خطبه‏هاى آن حضرت عليه السّلام است (هنگامى كه اخبار پى در پى از چيرگى اصحاب معويه بر شهرها به آن حضرت مى‏رسيد و عبيد اللّه ابن عبّاس و سعيد ابن نمران كه از جانب آن حضرت حكومت‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  170

يمن داشتند پس از غلبه بسر ابن ابى ارطاة بر آنان در كوفه به آن جناب وارد شدند سبب بيرون آمدن آنان از يمن اين بود كه گروهى از دوستان عثمان كه براى مصلحت با آن حضرت بيعت كرده بودند وقتى ديدند كه مردم مصر با أمير المؤمنين عليه السّلام مخالفت كرده و محمّد بن ابى بكر را كشته‏اند آنها هم در صنعاء يمن با عبد اللّه عبّاس و سعيد ابن نمران بناى مخالفت را گذاشتند چون اين مطلب به آن حضرت گذارش داده شد نامه تهديد آميز بايشان نوشت آنها در پاسخ نوشتند هر گاه بخواهى ما تو را فرمان بردارى كنيم بايد اين دو نفر حاكم را عزل فرمائى بعد نامه آن حضرت را براى معاويه فرستاده و او را از داستان آگاهى دادند معاويه بسر ابن ارطاة را كه مردى سفّاك و خون ريز بود بسوى ايشان فرستاد و بسر وقتى وارد صنعاء يمن شد كه عبيد اللّه و سعيد عبد اللّه ثقفى را جانشين خود قرار داده و خود بكوفه گريخته بودند و بسر هم عبد اللّه را بقتل رسانيد چون اين دو نفر بكوفه رسيدند حضرت ايشان را مورد نكوهش قرار داد كه چرا با بسر ابن ارطاة نجنگيديد آنها گفتند ما توانائى جنگ او را در خويش نديديم حضرت در حالى كه از تنبلى اصحابش در امر جهاد و مخالفت ايشان در امور ديگر دلتنگ بود برخواسته بمنبر تشريف برده و فرمودند) از كشور پهناور اسلامى فقط كوفه در تصرّف من مانده كه اختيار قبض و بسط آن در دست منست اى كوفه اگر مرا جز تو نباشد و گرد بادهاى تو هم بوزد (در تو هم مصادف با مخالفتهاى مردم تو شوم) پس خدا ترا هم زشت گرداند (و از من بگيرد) آن گاه به شعر شاعر متمثّل شد فرمايد:

(لعمر ابيك الخير يا عمر و انّنى          

على و ضر مّن ذا الأناء قليل)

قسم بجان پدر خوب تو اى عمرو كه من رسيده‏ام بچركى و چربى كمى از اين ظرف طعام كه باقى مانده است (كنايه از اين كه از مملكت وسيع اسلامى فقط كوفه پر آشوب در دست من مانده است) پس فرمود: بمن خبر رسيده كه بسر ابن رطاة بر يمن تاخته بخدا سوگند گمان ميكنم اين گروه بهمين زودى بر شما چيره شوند بواسطه اجتماع و يگانگى آنان بر باطلشان، و افتراق و جدائى شما از حقّتان، معصيت و نافرمانى شما در راه حق از امامتان، اطاعت و فرمان بردارى آنان در راه باطل از امامشان، ادا كردن آنان امانت را، رواداشتن شما خيانت را، اصلاح آنان از وطنشان، افساد شما در وطنتان، (بواسطه همين چيزها آنها پيش و شما پس آنها غالب و شما مغلوب خواهيد شد شما كار خيانت را بجائى‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  171

رسانيده‏ايد كه) اگر من يكى از شما را بر قدحى چوبين امين گردانم مى‏ترسم چنگك و دسته آنرا بربائيد بار پروردگارا من از اين مردم ملول و اينان از من دلتنگ من از اينها سير اينها هم از من بيزار شده‏اند (خدايا) پس قومى نيكوتر از اينان بمن عطا كن و اميرى بدتر از من باينان عوض ده آللها دلهاى اينان را (درون سينه‏ها بترس و عذاب) بگداز بدانسانكه نمك در آب مى‏گدازد (نقل است در همين هنگام كه حضرت باين موضع از خطبه رسيده بود حجّاج ابن يوسف ثقفى از مادر متولّد گرديد و بعدا كرد با اهل كوفه آنچه كرد) آگاه باشيد بخدا سوگند دوست دارم بجاى همه شماها (فقط) هزار سوار از فرزندان بنى فراس ابن غنم داشته باشم (شير مردان دلاوريكه) هنا لك لو دعوت اتاك منهم فوارس مثل ارمية الحميم اگر آنان را بخوانى سوارانى مانند توده‏هاى ابر تابستانى تند و سبك خيز بسوى تو مى‏شتابند (از آن پس حضرت از منبر بزير آمدند). سيّد رضى رحمة اللّه عليه فرمايد ارمية جمع رمّى و بمعناى ابر است و حميم در اينجا فصل تابستان است و علّت اين كه شاعر ابر تابستان را آورده براى آنست كه چون ابر تابستان بى آب و تندرو است بخلاف ابر زمستانى كه پر آب و سنگين است و چنين ابرى اغلب در زمستان پديدار مى‏گردد و مراد شاعر در اينجا وصف حميّت آن قوم است كه چون از آنان يارى بطلبند فورا بهمراهى و كمك حاضر مى‏گردند و دليل بر اين همان قول شاعر در اين شعر است.

نظم

شنيدستم كه چون بسر ابن ارطاة          

كه بد با خسرو دين در معادات‏

بجيش شاميان بد مير و سرهنگ‏

به پيكار على بسته كمر تنگ‏

چو ديد از كوفيان اهمال و سستى          

بكار دين و كشور نادرستى‏

دل آسوده سپاهى كرد همراه‏

شبيخون بر يمن آورد ناگاه‏

بسى خون ريزى و بس هتك حرمت          

شد از آنان بر اهل آن ايالت‏

دو فرماندار آن شاهنشه ناس‏

سعيد ابن نمران و ابن عبّاس‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  172

چو تاب جنگ را در خود نديدند          

سوى كوفه گريزان ره بريدند

على چون آگه از اين ماجرا شد

بتن پيراهن صبرش قبا شد

بچشمى خون فشان قلبى پر آذر

مكان بگزيد اندر عرش منبر

اشارت كرد با لحنى معاتب‏

مر اهل كوفه را اينسان مخاطب          

ز گلشن نيست سهمم جز شكوفه‏

ز كشور نيست بهرم غير كوفه‏

يمن را ميكند دشمن تصرّف‏

من اندر كوفه با آه و تأسّف          

الا اى كوفه اى كانون افساد

كه اهلت داد دين و ملك بر باد

ز خاكت بر هوا گرد و غبار است‏

ز هر طرفت بپاكين و نقار است          

قبيح آرد خدا روى تو و زشت‏

رخ اهلت سيه بادا چو انگشت‏

ز مردانت مرا خونها بجام است‏

عدو را سكّه دولت بنام است          

معاويّه قدح سرشار نوشد

خلافت را بتن خلعت بپوشد

على ته كاسهاى چرب و چركين‏

نصيبش اف بر اين دوران ننگين          

مرا گفتند كه بسر ابن ارطاه‏

كه دارد با معاويّه مواساة

ز شام او اسب كين و فتنه انگيخت‏

بسى از مسلمين بر خاك خونريخت          

بحقّ سوگند در نزديكئى زود

همى بينم كه اهل شام مردود

چو گرگان كه بروبه خيره گردند

بدينسان بر شماها چيره گردند          

شما را امر دائر بر نفاق است‏

و ز آنان كار محكم ز اتّفاق است‏

بامر باطل خويش استواراند

همه بر عهد و پيمان پايداراند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  173

تمامى گوش بر فرمان ستاده          

دل و جان در ره شيطان نهاده‏

امام خويشتن را از شناعت‏

كنندى كور كورانه اطاعت‏

بكوه آتش و در لجّه آب          

شوند اندر بدون بيم پاياب‏

بهر روزى بهر سوئى بتازاند

بخون و مالتان خوش دست يازاند

شما را خون غيرت بر نزد جوش          

نيايد يادتان زان شوكت و توش‏

نباشد چون بشريانتان حميّت‏

نخيزيد از پى دفع بليّت‏

هنرتان هست نافرمانى من          

خيانت بر امانت دأب و ديدن‏

نه اندر دينتان رشد و صلاحى است‏

نه در دنيايتان فوز و فلاحى است‏

شما را فى المثل بر ظرف چوبين          

امين گر سازم ايقوم كج آئين‏

از آن ترسم كه بند آن گشائيد

بتردستى چو دزدانش ربائيد

خدايا من از اين امّت ملولم          

ز جان مشتاق ديدار رسولم‏

دلم از دست اين مردم بتنگ است‏

از اين پس شيشه صبرم بسنگ است‏

ز ماتمها و محنتها و اندوه         

بدوش دل مرا باريست چون كوه‏

چها از جور اين امّت كشيدم‏

چه سختيها كه در اين راه ديدم‏

نه من تنها از اينان گشته بيزار          

كه اينان نيز بينند از من آزار

نه من از ديدن آنان باكراه‏

بآنان هم منم خار سر راه‏

چو خوش باشد كه از اين قوم پر شر          

عوض بدهى مرا قومى نكوتر

بمن ده ياورانى اهل تقوا

بدين بينا و بر دنيا توانا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  174

مطيع امر من در سخت و سستى          

رفيق ره برنج و تندرستى‏

بآنان هم امامى بدتر از من‏

بده تا بر كشدشان پوست از تن‏

كند مذبوحشان چون گوسفندان          

كشد شان در بحبس و زجر و زندان‏

مسلّط كن بر اهل كوفه حجّاج‏

ربايدشان چو گنجشكى كه درّاج‏

نه رحمت بر بزرگ آرد نه كوچك          

نبخشايد بمرد پير و كودك‏

بسان غنچه نشگفته در باغ‏

بدل دارم از اينان من بسى داغ‏

خداوندا تو دلهاشان بسوزان          

ز جانشان نار حرمان بر فروزان‏

نمك آن سانكه بگدازد به تيزاب‏

درون سينه دلهاشان بكن آب‏

بحق سوگند دارم دوست بسيار          

كنم تبديل اين قوم پر آزار

تمامى را فقط با يك هزاران‏

سوار شير جنگ و تند جولان‏

ز خيل ابن فارس ابن غانم          

تمامى همدل و هم پشت باهم‏

بهر كارى كه آنان را بخوانى‏

شتابندى چو ابر آسمانى‏

چو باد و آب و آتش جمله بيباك          

نشانند ار فلك خصم است بر خاك‏

چو آن ابر سريع السّير بى آب‏

پى دشمن كشى بى‏صبر و بى تاب‏

 
(26) و من خطبة لّه عليه السّلام
القسم الأول

انّ اللّه بعث محمّدا (صلّى اللّه عليه و آله) نّذيرا للعالمين، و امينا على التّنزيل، و أنتم معشر العرب على شرّ دين وّ فى شرّ دار،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  175

منيخون بين حجارة خشن وّ حيّات صمّ، تشربون الكدر، و تأكلون الجشب، و تسفكون دمائكم، و تقطعون ارحامكم، الأصنام فيكم منصوبة، و الأثام بكم معصوبة.

ترجمه

از خطبه‏هاى آن حضرت عليه السّلام است (كه هنگام خروج بطرف خوارج ايراد و در آن زمان جاهليّت را با زمان حضرت ختمى مرتبت مقايسه كرده فرمايد) بدرستى كه خداوند تعالى محمّد صلّى اللّه عليه و آله را (به پيغمبرى) برانگيخت در حالى كه آن حضرت ترساننده مردم از عذاب الهى و امين و نگهدارنده وحى و آنچه بر او نازل مى‏شد بود و شما گروه عرب در زشت ترين كيش (بت پرستى) و بدترين خانه‏ها (حجاز) در ميان سنگهاى درشت و كرزه مارهائى كه از حيث توحّش گويا كر بودند اقامت گزيده بوديد شرابتان آبى تيره و گنديده و طعامتان خشن بود (معجونى از هسته خرما و خون و سرگين شتر و سوسمار خشك كرده و آنرا مى‏خورديد) خون يكديگر را مى‏ريختيد از خويشانتان دورى مى‏كرديد (پسر پدر را مى‏كشت و پدر دختر را زنده بگور ميكرد) بتها را مى‏پرستيديد گناهان را رها نمى‏كرديديد (پس خداوند بواسطه پسرعمّ من محمّد شما را از آن زندگانى ننگين نجات داده دينتان بهترين اديان شهرتان بهترين شهرها و زندگانيتان آبرومندترين زندگانيها شد كشورهاى معظّم را گشوديد غنائم فراوان از خزائن كسرى و قيصر بچنگ آورديد اكنون بپاداش آن همه خدمات در حق خليفه و اهل بيت او از ستم و آزار فرو گذار نمى‏كنيد.

القسم الثاني

و منها: فنظرت فاذا ليس لى معين الّا اهل بيتى فضننت بهم عن الموت، و اغضيت على القذى، و شربت على الشّجى، و صبرت على اخذ الكظم، و على امرّ من طعم العلقم.

ترجمه

قسمتى از همين خطبه است كه پس از غصب خلافت در شكايت از دشمنان خويش فرمايد:

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  176

(چون معاندين خلافت را غصب كردند) پس ديده گشودم و ديدم جز اهل بيت خود ياورى ندارم (و اگر در امر خلافت اقدام كنم آنها نيز كشته خواهند شد) آن گاه در مرگ آنان بخل ورزيدم (راضى نشدم كه آنها كشته شوند) و چشمم را با وجودى كه خار و خاشاك (غم) در آن خليده بود برهم نهاده و آب زهر آگين ستم را با اين كه غصّه راه گلويم را بسته بود آشاميده و خشم خويش را فرو خورده بر گرفتگى راه نفس و بر چيزهائى كه از طعم علقم تلخ‏تر است شكيبائى ورزيدم.
القسم الثالث

و منها: و لم يبايع حتّى شرط ان يؤتيه على البيعة ثمنا، فلا ظفرت يد البائع، و خزيت امانة المبتاع، فخذوا للحرب اهبتها، و اعدّوا لها عدّتها، فقد شبّ لظاها، و علاسناها، و استشعروا الصّبر فانّه ادعى الى النّصر.

ترجمه

بعضى از همين خطبه است (كه حضرت در موقع بيعت كردن عمرو عاص با معاويه بيان فرموده: (و اجمال داستان اين كه وقتى اخبار پيروزى حضرت امير المؤمنين در جنگ جمل بمعاويه رسيد بر حكومت خويش بيمناك شده دست بكار حيله زده، خون عثمان را بهانه كرده عمرو عاص را از مصر بيارى طلبيد عمرو باد نوشت من بخاطر تو تيغ بروى على نخواهم كشيد، پس عتبة ابن ابى سفيان معاويه را وادار كرد تا فرمان مصر را براى عمرو عاص نوشته بمصر فرستاد و عمرو بشرط حكومت مصر با معاويه بيعت كرد لذا حضرت فرمايد) عمرو با معاويه بيعت نكرد جز اين كه قيمت بيعت خويش را (كه منشور فرماندارى مصر بود) از او بگرفت پس پيروز مباد دست (عمرو عاص) بيعت فروش و خوار و رسوا باد عهد و پيمان (معاويه) خريدار (اى افسران ارشد من) پس اكنون ساز جنگ را ساز كنيد و براى پيكار با دشمن آماده شويد زيرا كه تنور حرب تافته شد و شعله آن بالا گرفت و شكيبائى (و پايدارى در جنگ) را شعار خود سازيد زيرا كه صبر و شكيب در جنگ سبب پيروزى است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  177

نظم

رسول هاشمى را حق فرستاد          

ميان بندگانش بهر ارشاد

كه مردم را دهد تخويف و تهويل‏

امين باشد بوحى الهام و تنزيل‏

عيان سازد همه اوصاف يزدان          

نشان بدهد ز جنّات و ز نيران‏

شما قوم عرب در زشت‏تر دين‏

بديد آن روز و بدتر كيش و آئين‏

مكانتان بد به سنگستان و احجار          

قرينتان سوسمار و ضفدع و مار

شراب و آبتان معجون بسركين‏

طعام خوان سبوس سرد و سنگين‏

چو از نان جوينتان شد شكم سير          

بچنگ خويش بگرفتيد شمشير

بيكديگر چو گرگان حمله برديد

ز هم خون ريختيد و بخورديد

نه يكتن رحمت آوردى بارحام          

نه يكدل شفقت آوردى باقوام‏

ضعيفانتان چه از نزديك و از دور

ز دست جورتان دلخون و رنجور

خداى خويش را از چوب و از سنگ          

تراشيده بهر شكل و بهر رنگ‏

بطاق كعبه آنها نصب كرده‏

گه و بيگه بر آنها سجده برده‏

ز خوى مردمى گرديده خارج           

گناهان در ميانتان بود رايج‏

پسر عمّم شما را تربيت كرد

قرينتان با هزاران موهبت كرد

كه از آن زندگىّ زشت و ننگين          

برون گشتيد و بگزيديد آئين‏

نهاديد از جزيره پاى بيرون‏

بزير پى سپرده ربع مسكون‏

خراج آورده از كسرى و قيصر          

نگين و ياره تاج و طوق و افسر

بدل گرديد آن نان سبوسين‏

بنان روغنين و لوز شيرين‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  178

بشربت شد بدل آب مكدّر          

بدان ظرف سفالين كاسه زر

بجاى آنكه از شكران نعمت‏

كنيد از اهل بيت او رعايت‏

به نيكيهاى او بدهيد پاداش          

نشانده ديگران را بر سر جاش‏

مرا از حقّ خود محروم كرديد

عزيزان نبى مظلوم گرديد

نظر كردم بناگه من چو در كار          

نديدم كس معين و ياور و يار

بجز زهرا و ديگر آن دو فرزند

كه گيتى كردشان از غصّه دربند

بمرگ و قتل آنان دل ندادم           

بصبر و بر تحمّل رو نهادم‏

چو علقم شربت تلخى چشيدم‏

بدل بار گران غم كشيدم‏

دو چشمانم تو گفتى پر ز خاشاك         

شده است و دامنم از اشك نمناك‏

براى آنكه گيرد قوّت اسلام‏

كشيدم بس ستم از دست ايام‏

چو شمشير يلي را داد صيقل          

على جنگ جمل را داد فيصل‏

معاويّة سر از بيعت بپيچيد

اساس سلطنت را بهر خود چيد

بشام او خواند عمرو عاص را ليك          

نيامد عمرو عاص از مصر نزديك‏

بدو بنوشت در اين كار يارى‏

اگر از مثل من كس چشم دارى‏

حكومتهاى مصر و آفريقا          

ببايد كردنت بهر من انشاء

براى من ز ملك مصر فرمان‏

خطى بنويس و محكم ساز پيمان‏

بدنيا دين من را شو خريدار          

و گرنه از سر من دست بردار

از اين سودا شه دين باخبر شد

چنين در پاش از درج گهر شد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  179

كه دين خويش عمرو عاص بفروخت          

عوض فرمان ملك مصر اندوخت‏

در اين سودا كفش از سود خالى است‏

ضرر كرده است و نفع او خيالى است‏

ديانت دادن و دنيا گرفتن          

بود شرك و خدا را ترك گفتن‏

معاويّة كه دين از وى خريده است‏

حجاب و پرده خود را دريده است‏

شوندى بايع و مبتاع زودا          

بدنيا و بعقبا خوار و رسوا

كنون بايد براى جنگ و پيكار

مهيّا گشتن اى مردم بناچار

معاويّه شرار كين برافروخت          

ببايد جان وى در اين شرر سوخت‏

تنور جنگ بايد گرم كردن‏

بدشمن دست و پنجه نرم كردن‏

دل اهل ستم بايد دراندن          

سر بد خواه را از تن پراندن‏

در اين پيكار بايد پايدارى‏

بدل كردن بعزّت ذلّ و خوارى‏

ز جام تلخ صبر هركس كند نوش          

عروس فتحش آيد اندر آغوش‏

بتابد هر كه رخ از عرصه جنگ‏

شود نامش قرين طعنه و ننگ‏

(27) و من خطبة لّه عليه السّلام

امّا بعد فانّ الجهاد باب من ابواب الجنّة فتحه اللّه لخاصّة اوليائه، و هو لباس التّقوى، و درع اللّه الحصينة، و جنّته الوثيقة، فمن تركه رغبة عنه البسه اللّه ثوب الذّلّ و شملة البلاء، و ديّث بالصّغار و القماء، و ضرب على قلبه بالأسهاب، و اديل الحقّ منه بتضييع‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  180

الجهاد و سيم الخسف و منع النّصف.

الا و انّى قد دعوتكم الى قتال هؤلاء القوم ليلا وّ نهارا وّ سرّا و اعلانا، و قلت لكم: اغزوهم قبل ان يّغزوكم، فواللّه ما غزى قوم قطّ فى عقر دارهم إلّا ذلّوا، فتواكلتم و تخاذلتم حتّى شنّت عليكم الغارات، و ملكت عليكم الأوطان، و هذا أخو غامد و قد وردت خيله الأنبار، و قد قتل حسّان ابن حسّان البكرىّ، و ازال خيلكم عن مسّالحها، و لقد بلغنى انّ الرّجل منهم كان يدخل على المرأة المسلمة و الأخرى المعاهدة فينتزع حجلها و قلبها و قلائدها و رعاثها، ما تمتنع منه إلّا بالاسترجاع و الاسترحام، ثمّ انصرفوا وافرين، ما نال رجلا مّنهم كلم و لا اريق لهم دم، فلو انّ امرأ مسلما مات من بعد هذا اسفا مّا كان به ملوما، بل كان به عندى جديرا، فيا عجبا عجبا و اللّه يميت القلب و يجلب الهمّ اجتماع هؤلاء القوم على باطلهم و تفرّقكم عن حقّكم، فقبحا لكم و ترحا حين صرتم غرضا يرمى، يغار عليكم و لا تغيرون، و تغزون و لا تغزون، و يعصى اللّه و ترضون فاذا امرتكم بالسّير اليهم في ايّام الحرّ قلتم هذه حمآرّة القيظ امهلنا يسبّخ عنّا الحرّ، و اذا امرتكم بالسّير اليهم في الشّتآء قلتم هذه صبآرّة القرّ امهلنا ينسلخ عنّا البرد، كلّ هذا فرارا من الحرّ و القرّ، فاذا كنتم من الحرّ و القرّ تفرّون فانتم و اللّه من السّيف افرّ، يا اشباه‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  181

الرّجال و لا رجال، حلوم الأطفال، و عقول ربّات الحجال، لوددت انّى لم اركم و لم اعرفكم، معرفة و اللّه جرّت ندما وّ اعقبت سدما، قاتلكم اللّه لقد ملأتم قلبى قيحا، و شحنتم صدرى غيظا، و جرّعتمونى نغب التّهمام انفاسا، و افسدتم علىّ رأيى بالعصيان و الخذلان حتّى قالت قريش: انّ ابن ابي طالب رجل شجاع و لكن لا علم له بالحرب، للّه ابوهم و هل احد منهم اشدّ لها مراسا و أقدم فيها مقاما منّى، لقد نهضت فيها و ما بلغت العشرين، و هآ انا ذا قد ذرّفت على السّتّين، و لكن لّا رأى لمن لا يطاع.

ترجمه

از خطبه‏هاى آن حضرت عليه السّلام است (كه در آخر عمر شريفش ايراد و ياران را از جهاد نكردن با معاويه توبيخ و سرزنش مى‏فرمايد) پس از ستايش خداوند عالم و درود بر پيغمبر اكرم (ص) بدرستى كه جهاد (پيكار با كفّار) درى است از درهاى بهشت كه خداوند آنرا بروى دوستان خاصّه خويش گشوده، و لباس تقوى و پرهيزكاريست، كه صاحب خود را از حوادث دو جهانى نگهدارى ميكند) و زره فراخ دامن، و سپر محكم خداوندى است، كه هيچ شمشيرى باو كارگر نمى‏شود) پس هر كس جهاد را ترك گفته و از روى ميل و رغبت از آن سر باز زند خداوند لباس خوارى را بر او پوشانده و ببلاها و گرفتاريها و سرافكندگيها و بى اعتباريها مبتلايش كند عقل و خرد از دلش زايل حق از او بيزار انواع خواريها بدو روى آورده مراسم عدل و داد در باره‏اش اجرا نگردد (پس از آن ياران را نكوهش كرده فرمايد): آگاه باشيد من تا چند شب و روز در پيدا و نهان شما را به پيكار اين قوم دشمن (معاويه و يارانش) بخوانم و تا كى بشما بگويم پيش از آنكه آنان بر شما حمله برند شما بر آنان بتازيد (زيرا پيش دستى كردن بر دشمن نشانه دلاورى و بخانه و شهر پناهنده شدن علامت ترس و زبونى است) بخدا سوگند هيچ‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  182

مردمى در خانهاى خودشان جنگ كرده نشدند جز اين كه آن قوم ذليل و خوار گرديدند هيچيك از شما خود را مسئول جنگ ندانسته و هر يك دفاع از خصم را بعهده ديگرى گذاشته و خود را خوار كرديد تا اين كه دشمن بر سر شما تاخت و شهرهاتان را (بقهر و غلبه) تصرّف كرد (اى مردم بيحسّ و خون سرد آخر) اين برادر غامد است (سفيان ابن عوف ابن مغفل از طايفه نبو غامد كه بدستور معاويه) كه سپاهيانش بشهر انبار ريخته و حسان ابن حسان البكرى را كشته و سواران مدافع شما را از گرد آن شهر رانده‏اند شنيده‏ام مردى از آنان بر دو نفر زن كه يكى مسلمان و ديگرى اهل ذمّه (و در پناه مسلمين) بوده غارت برده خلخال و دست بند و قلّاده و گوشواره را از دست و پا و گردن و گوش آن دو كنده و برده است و هر اندازه آن زن مسلمان فرياد كرده و دادرس خواسته است فرياد و زاريش دشمن را از او باز نداشته است (و دوستى هم بفريادش نرسيده است) پس دشمنان از انبار با مال فراوان كوچ كردند در صورتى كه نه جراحتى بيكى از آنان رسيده و نه خونى از ايشان ريخته شد پس اگر مرد مسلمان از اين غصّه بميرد نه تنها مورد سرزنش واقع نمى‏شود بلكه بنزد من خيلى بمورد و سزاوار است آه چه بسيار عجيب و شگفت انگيز است اين امر بخدا سوگند اين غم و اندوه دل را مى‏كشد كه اين قوم تا اين اندازه در باطل خويش استوار و شما تا اين درجه در حقّ خويش سست مى‏باشيد تيره روزى و حزن و اندوه ملازم شما شد، هنگامى كه هدف پيكان خصم واقع شديد آنها بر شما غارت مى‏برند شما بر آنها غارت نمى‏بريد آنها با شما مى‏جنگند شما با آنها نمى‏جنگيد آنها خدا را معصيت ميكنند شما از آن معصيت خوشحال مى‏شويد هر وقت در فصل تابستان بشما گفتم بر آنان بتازيد گفتيد اكنون هنگام شدّت گرما است ما را بگذار تا گرما بگذرد (گذاشتم تا گذشت) در موسم زمستان گفتمتان بر دشمن يورش بريد گفتيد حال هنگام سختى سرما است صبر كن تا سرما از سر ما برخيزد (منكه مى‏دانم) تمام اين عذرها از گرما و سرما براى فرار از جنگ است و شما (مردم سست عهد سنگين دل) اگر از سرما و گرما گريزان باشيد بخدا سوگند كه از شمشير دشمن گريزنده‏تريد اى نامردان بصورت مردى كه فكرتان مانند خواب كودكان (پريشان) و عقلتان همچون نوعروسان پرده نشين (ضعيف) است اى كاش من هرگز شما را نديده و نشناخته بودم چه شناختنى كه بخدا سوگند كارش بندامت و پشيمانى كشيده شده است و اندوه و غم در پى دارد خدا بكشد شما را كه (مرا نزديك است بكشيد) دلم را مجروح

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  183

و خونين و سينه‏ام را غيظ و خشم آكنده ساخته جرعهاى غم و غصّه را بكامم مى‏ريزيد سرپيچى و نافرمانى شما از دستورات من رأى مرا تباه ساخت (تصميماتم را خنثى گذاشت) تا جائى كه قريش نشستند و گفتند پسر ابي طالب مرد دلاورى است لكن از علم جنگ بهره ندارد (و بقوانين لشكركشى آشنا نيست بروند) خدا پدرشان را بيامرزد (با اين حرفى كه گفتند) آخر كدام يك از قريش در كار جنگ از من بيناتر و از حيث مقام (سرهنگى) بر من مقدّم مى‏باشند من هنوز دوران عمرم به بيست نرسيده بود كه (بدرجه سپهسالارى لشكر اسلام نائل شده و) قدم در ميدانهاى جنگ نهادم و اكنون سالم از شصت تجاوز كرده (و در اينمدّت با پهلوانان و دليران دست و پنجه نرم كرده و بكلّيّه قوانين و فنون جنگى آشنا شده‏ام) لكن كسى كه فرمانش برده نشود رأيى ندارد (چون هر نقشه كه ترسيم ميكند عملى نمى‏شود لذا زحماتش بى نتيجه مى‏ماند).

نظم

خوشا آن تن كه بهر دين و كشور         

 Ù†Ù‡Ù†Ú¯ آسا شود در خون شناور

مبارك پيكرى فرخنده جانى‏

كه گاه كين نمايد جان فشانى‏

زهى آن شير مردى كو به پيكار          

بچنگ آورده شمشير شرر بار

ز رخ زردى بخون سرخ شسته‏

ز دشمن ترك و هم تارك شكسته‏

قد مردى علم كرده علم وار          

علم بر خاك افكند و علمدار

اگر بر فرق پيل افراخت خنجر

بزير پاى پيل افكند از او سر

سوى هر شير مردى ديده را دوخت          

وجودش را به تيغ آتشين سوخت‏

نهيبش بر دريده پرده گوش‏

بزهر چشم برد از سركشان هوش‏

جهادى كه خدا بر ما نوشته است          

درى از اين جهان سوى بهشتست‏

خود اين در خاص و ويژه خاصّگانست‏

مكان و قصر خون آغشتگان است‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  184

لباس اهل تقوا هست جوشن           

سنان و نيزه‏شان شد سرو گلشن‏

جهاد آمد دژ مستحكم حق‏

در آن شد هر كه رست از طعنه دوق‏

سپر جانا به پشت افكن ز پيكار          

در اين ميدان قدم مردانه بگذار

هر آن نامرد كز ناورد بگريخت‏

بفرق نام گرد ننگ را بيخت‏

چو زنها چادر ذلّت به سر كرد          

بنامردانگى خود را سمر كرد

شنيدن بايدش زخم زبانها

كشيدن بار عارش تا زمانها

ميان مردمان خوار و زبون است          

هميشه پرچم بختش نگون است‏

چو او ضايع نموده حقّ پيكار

هميشه بر بلا باشد گرفتار

هماره بينوا و زار و مغموم          

ز خطّ عدل و انصاف است محروم‏

شما نامردم بى نام پر ننگ‏

كنم تحريص تا كى از پى جنگ‏

بروز و شام در پيدا و پنهان          

كشانم تا بكى‏تان سوى ميدان‏

من دلخون كنم تا چند فرياد

كه دشمن خاك كشور داد بر باد

بسى گفتم كه پيش از چاشت ناهار          

بر ايشان بشكنيد ايقوم يك بار

به پيش از آنكه بر سرتان بتازند

زمين از خون تان گلرنگ سازند

شماها از كمينگاه عرصه را تنگ          

كنيد و دست و تيغ از خونشان رنگ‏

قدم از مرز بگذاريد بيرون‏

بدشمن شب ببايد زد شبيخون‏

بحق سوگند آن قوميكه در بست          

بروى خصم و اندر خانه بنشست‏

بسوى كشورش دشمن بپوئيد

در دروازه‏اش پرچم بكوبيد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  185

دهات و شهر غارت كرد و تاراج          

رعيّت را ز اوطان كرد اخراج‏

سرانجام چنين قومى هلاك است‏

حسابش در جهان يكباره پاكست‏

تفو بر مردمان زن نهادان           

كه خصم آيد بشهرش شاد و شادان‏

قدم اندر خيابانش گذارد

كوى و بر زنش زير پى سپارد

ايا نامردمان خوار و مفلوك          

كه جاى نيزه‏تان زيبد بكف دوك‏

بسرهاتان بجاى خود و مغفر

گذارد مادران تيره معجر

مگر كوريد و كر كه شهر انبار          

بدست بدسكالان شد گرفتار

بدون يار والى را بكشتند

بزير پى ضعيفان در نوشتند

خزائن شد بدست جور جاروب          

مداين از سم اسبان لگدكوب‏

برادرها نه تنها دستگيراند

كه مادرها و خواهرها اسيرند

زنى را دستبند و ياره و طوق          

ربوده دشمنى با خواهش و شوق‏

ديگر زن كه ز اهل جزيه بوده است‏

ز پا خلخال و سر معجر ربوده است‏

هر آنچه كرده آن زن عجز و زارى          

كسى از وى نفرموده است يارى‏

ز مردم خواست هر قدر استعانت‏

يكى ننموده است او را اعانت‏

بهم انبار را چون در شكستند          

به پشت انبان خود بستند و رستند

تنى ز انان نشد مجروح و خونين‏

يكى ز انان نگرديده است زخمين‏

اگر مرد غيور از غصّه و غم          

بميرد جاى دارد اندرين دم‏

نگردد بر ملامتها گرفتار

كه مرگست اندر اين موقع سزاوار

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  186

در آن كشور كه من هستم اميرش          

چرا خصم دنى گيرد حقيرش‏

شگفتيها بحقّ سوگند بسيار

مرا خيزد ز وضع نابهنجار

درون من از اين غم گشته خونين          

دلم مجروح و ريش سينه غمگين‏

كه اهل شام با اين كيش باطل‏

چو اهل حق بدين بسته همه دل‏

شماها كوفيان كه اهل حقّيد           

چو بدكيشان سزاى طعن و دقّيد

بكيش خويش آنان چنگ محكم‏

زده ليكن شماها دور از هم‏

خدا روى شما را زشت سازد          

چو آهن اندر آتشتان گدازد

بسرتان از چه نبود فكر كوشش‏

برگتان چون نيفتد خون بجوشش‏

هر آن تيغى كه دشمن از ستم آخت          

شما را گردن آماج و هدف ساخت‏

بهر شهر و بهر ديه از شرارت‏

بهر روزى عدو افكنده غارت‏

براى جنگتان مانند گرگان          

بميدانى بهر دم كرده جولان‏

يمن را كرده در ديروز تاراج‏

بنا و كشان كنون انبار آماج‏

خدا را جملگى كردند عصيان          

ز خود خوشنود بنمودند شيطان‏

شما نامردمان سرد و بيرشگ‏

كه دلتان باد پرخون ديده پر اشك‏

رگ غيرت به پيكرتان نجنبيد          

ولى زين بادها از جا نلرزيد

نكرديد همچو آنان كرّ و فرّى‏

نتازيديد اندر دشت و درّى‏

نياورديد پائى در ركابى          

نيفكنديد بر صيدى عقابى‏

بدشت جنگ جولانى نكرديد

يكى كار نمايانى نكرديد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  187

بتابستان چو كردم امر بر جنگ          

چو مصر و عان پريد از رويتان رنگ‏

مرا گفتيد اكنون گاه گرما است‏

برنج از تابش خور پيكر ما است‏

زمستان كار بر پيكار سازيم           

عدو را از كار و بار سازيم‏

زمستان چون رسيد و آب افسرد

چو يخ خون در بدنهانتان بپژمرد

بگفتيدم هوا را طبع سرد است          

كنون در دشت كى جاى نبرد است‏

شتاء چون بگذرد گردد عيان صيف‏

بر آريم از غلاف جنگ و كين سيف‏

و ليكن من شما را خوش شناسم           

بود در حقّتان نيكو قياسم‏

شما امثال زن اشباه مرديد

نه اهل درد و نى مرد نبرديد

نباشد خون غيرت در بدن‏تان          

رگ مردانگى نبود به تنتان‏

بتابستان و پائيز و زمستان‏

و يا اندر بهارانيد يكسان‏

همه همچون زنان در غمز و غنجيد          

ز سرماها و گرماها برنجيد

چو از سرما و گرما پر بريزيد

ز حدّ سيف حتما در گريزيد

بترس از تيغ خورشيد درخشان          

چه مى‏سازيد با تيغ سر افشان‏

برنج از برف و آب سردى يخ‏

چه بنمائيد با خنجر بمسلخ‏

شما مرد طعام نيك و چربيد          

و ليكن زن بروز طعن و ضربيد

به پيكرها بزرگ و عقل كوچك‏

چو ربّات الجحال و همچو كودك‏

چه خوش بود ار شماها را نديدم          

نه نامى از شماها مى‏شنيدم‏

هر آن كس بر شما دارد حكومت‏

نصيبش نيست غير از رنج و زحمت‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  188

خداتان مرگ بدهد كه مرا دل          

غمين گرديد و پر خون كار مشكل‏

جگر از جوش غم مجروح گرديد

چو دمّل سينه‏ام مقروح كرديد

گلو پر عقده‏ام از غيظ و خشم است          

طعامم خون شرابم اشك چشم است‏

ز بس بر حكم من بى اعتنائى‏

شده كارم رسيد اكنون بجائى‏

كه قومى آب شرم از روى شستند          

بكنج خانه‏ها چون زن نشستند

بهم گفتند على مرد دليريست‏

نكو سردار و خصم افكن اميريست‏

ولى لشكر كشى نيكو نداند          

سپه در جنگ نتواند كشاند

همه تدبير و رأيش هست فاسد          

متاع حكم او زين رواست كاسد

الا يزدان بيامرزد پدرشان‏

كه بس سست است آراء و نظرشان‏

چه كس چون من بكار جنگ بينا است          

بدشمن كشتن استاد و توانا است‏

در آن ميدان كه من آيم بجولان‏

گزد گردون سرانگشتان بدندان‏

در آن دشتى كه بر دشمن مرا رواست          

سرگردان بچوگانم چنان گو است‏

سواران را منم مير معظّم‏

منم در جنگ بر شيران مقدّم‏

ز هر كس كو سزاى احترام است          

مرا زو رتبه بيش است و مقام است‏

نه بد دوران عمرم بالغ از بيست‏

كه شد (عمرو) دلير از ضربتم نيست‏

بسوّم مرحله از زندگانى          

بدانسانيكه در خيبر تو دانى‏

يهودان را صف محكم دراندم‏

سر (مرحب) به تيغ از تن پراندم‏

كنون عمرم بظاهر شصت سال است          

دليريها بسرحدّ كمال است‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  189

و ليكن هر كه فرمانش اطاعت          

نشد گردد قرين بر هر شناعت‏

بسان خنجر پولاد خون ريز

زبان خلق گردد بر سرش تيز

   
Copyright © 2009 The AhlulBayt World Assembly. All right reserved.