• تاريخ: جمعه 29 مرداد 1389

خطبه چهل و پنج الی پنجاه و پنج


           
(45) و من خطبة لّه عليه السّلام

الحمد للّه غير مقنوط من رحمته، و لا مخلوّ من نّعمته، و لا مأيوس من مّغفرته، و لا مستنكف عن عبادته، الّذى لا تبرح منه رحمة، و لا تفقد له نعمة، و الدّنيا دار مّنى لها الفناء، و لأهلها منها الجلاء، و هى حلوة خضراء، و قد عجلت للطّالب، و التبست بقلب النّاظر، فارتحلوا منها باحسن ما بحضرتكم من الزّاد، و لا تسئلوا فيها فوق الكفاف، و لا تطلبوا منها اكثر من البلاغ،

ترجمه

از خطبه‏هاى آن حضرت عليه السّلام است (در نكوهش گيتى) سپاس خداوندى را سزاست كه كسى از رحمتش مأيوس نيست، و نعمتش تمامى (آفريدگان) را شامل است، از آمرزش او كسى نا اميد نبوده، و أحدى از پرستشش ننگ ندارد (زيرا همه اين معنى را اذعان دارند كه او سزاوار پرستش است و بس) خداوندى كه از رحمتش دريغ گويد، و نه نعمتش زوال پذيرد (بندگان خداى دانسته باشيد) جهان سرائى است كه نيستى و بيرون شدن از آن براى اهلش مقدّر گرديده، و آن (در ظاهر در مذاق اهلش) شيرين و سبز است، (لكن در باطن بسى تيره و تلخ) بشتاب بطلب طالبش ميايد، و جاى خود را در دل كسى كه باو چشم دارد باز ميكند (پس بزرد و سرخ جهان فريفته نشويد) و از آن كوچ كنيد با نيكوترين توشه كه‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  254

در آن بدسترس شما گذارده شده (از تقوى و اعمال صالحه ذخيره بيندوزيد) و در آن بيش از اندازه كفايت نجوئيد، و در پى فزونتر از آنچه از آن دريافت كرده‏ايد نباشيد (كه زياده طلبى انسان را بحرام و هلاك مى‏كشاند).

نظم

سپاس بيعدد خاصّ خدائى است          

كه هيچ از رحمتش مأيوس كس نيست‏

بخلقش نعمت او هست كامل‏

بشر را لطف او همواره شامل‏

كسى ز آمرزشش نوميد نبود          

پشيمان از عباداتش نگردد

هر آن كس رخ بسائيدش بدرگاه‏

سر فخرش گذشت از چرخ و از ماه‏

به پيشش هر كسى از عجز ناليد          

بفرق عرش نعل پاى ماليد

دريغ از رحمتش هرگز نفرمود

ره كم نعمتى هرگز نه پيمود

زوال از نعمت او دور باشد          

ز يادش دل چو بحر نور باشد

به پيش چشم حسّ گيتى است گلشن‏

ولى در پيش چشم عقل گلخن‏

فنا و نيستى در وى نوشته است          

گل او با زوال و غم سرشته است‏

بظاهر طعم آن شيرين و خرّم‏

بباطن خشك و با تلخى است همدم‏

بسوى طالبش باشد شتابان           

بزرد و سرخ خود گيرد دل از آن‏

چو نيكو ريشه در قلبش دواند

عنان ناگه ز دستش بگسلاند

نمايد عاشق بيچاره زار          

بحسرانها و خيبتها گرفتار

بسان غنچه خونين دل باغ‏

گذارد در دلش چون لاله صد داغ‏

مدار كار گيتى چون چنين است          

كنى گر دل تو از آن بهتر اين است‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  255

از آن توشه گرفتن نيك شايد          

ولى دل بستن اندر آن نبايد

بجز قوت كفاف از آن نجوئيد

بجز در راه حاجتها نپوئيد

رسد هر چه بدان باشيد شادان          

نبايد شد بفكر بيشتر زان‏

حلال مال دنيا را حساب است‏

حرامش توأمان با صد عقاب است‏

همان بهتر كه حرص از كف گذاريد          

بگلزار قناعت روى آريد


(46) و من كلام لّه عليه السّلام (عند عزمه على المسير الى الشّام:)

اللّهمّ انّى اعوذ بك من وعثاء السّفر، و كآبة المنقلب، و سوء المنظر فى الأهل و المال و الولد. اللّهمّ انت الصّاحب فى السّفر، و انت الخليفة فى الأهل، و لا يجمعهما غيرك: لأنّ المستخلف لا يكون مستصحبا، و المستصحب لا يكون مستخلفا.

و ابتداء هذا الكلام مروىّ عن رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله) و قد قفّاه أمير المؤمنين (عليه السّلام) بأبلغ كلام، و تمّمه باحسن تمام، مّن قوله: و لا يجمعهما غيرك الى آخر الفصل.


ترجمه

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است هنگامى كه از نخيله بعزم جنگ با معاويه پاى مبارك در ركاب نهاد اين دعا را كه سزاوار است هر شخص مسافرى هنگام مسافرت بخواند خواندند: بار خدايا از رنج و زحمت سفر، و از اندوه بازگشتن، و از نگاههاى بد مردم (چشم زخمهائى كه‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  256

در سفر براى خود انسان و در حضر براى اهل و اولاد پيش مى‏آيد از تمامى اينها) بتو پناه مى‏برم، پروردگارا توئيكه در سفر همراه و در وطن جانشين و سرپرست اهل منى و اين هر دو براى غير تو جمع نشود زيرا نه جانشين در وطن مى‏تواند همراه در سفر باشد، و نه همراه در سفر مى‏تواند جانشين در وطن باشد (پس اين توئى كه در سفر و حضر و برّ و بحر و روز و شب با تمام بندگان خويش انيس و جليس مى‏باشى) سيّد رضى رحمة اللّه عليه گويد: ابتداى اينكلام از حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله نقل شده، و اين كه حضرت امير عليه السّلام فرموده و لا يجمعهما غيرك از آن حضرت پيروى كرده و ببهترين وجه و بليغ‏ترين سخنى آن سخن را تمام كرده است.

نظم

پى پيكار و رزم مردم شام          

برون شد چون كه شاه نيكفرجام‏

چو پاى اندر ركاب رخش بگذاشت‏

بدرگاه الهى دست برداشت‏

دعائى خواند و هر مرد مسافر          

سزد آن را چو حرز آويزد از بر

خداوند از رنج و زحمت راه‏

پناه من توئى درگاه و بيگاه‏

مرا تو از تعبها وقت رفتن          

ز مكروهات گاه باز گشتن‏

ز سوء منظر اندر مال و اولاد

كه از درد آرد انسان را بفرياد

تو هستى در تمام اين متاعب          

پناه و پشت و يار و مير و صاحب‏

تو همراه منى اندر سفرها

نگه دار كسانم در حضرها

مرا اندر وطن تو جانشينى           

بغربت هم انيسى نازنينى‏

بتو اين هر دو در يك وقت جمع است‏

چو ضوء و شمس و همچون نور و شمع است‏

ترا اين دو صفت جزء جلال است          

بجز تو بهر ديگر كس محال است‏

نباشد هيچ مستخلف مصاحب‏

نگردد هيچ مستصحب مراقب‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  257

كسى كه جانشينم در وطن شد          

بغربت كى تواند يار من شد

و ليك اين هر دو گيرد از تو انجام‏

به يك دم ميكنى در هر دو اقدام‏

(47) و من كلام لّه عليه السّلام (فى ذكر الكوفة:)

كانّى بك يا كوفة تمدّين مدّ الأديم العكاظىّ، تعركين بالنّوازل، و تركبين بالزّلازل، و انّى لأعلم انّه ما اراد بك جبّار سوء إلّا ابتلاه اللّه بشاغل أو رماه بقاتل.

ترجمه

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است در باره كوفه (هان) اى كوفه تو را مى‏نگرم كه (در برابر پيش آمدهاى بسيار) مانند چرم عكاظى كشيده شده و ماليده مى‏شوى (عكاظ بازارى بوده در نزديكى مكّه بين نخله و طائف كه چرمش بخوبى معروف و عرب هر سالى يك ماه آنجا را مركز داد و ستد قرار داده شعراى هر قوم قصايدى كه در مدح قبيله خويش پرداخته بودند مى‏خواندند، تا برترى خود را بر ديگرى ثابت نمايند تا اين كه اسلام آنرا متروك ساخت) و من مى‏دانم كه هيچ جبّار و ستمگرى در باره تو بد نينديشد جز آنكه خدا او را دچار بلائى يا مبتلاى بكشنده گرداند (و اين اخبار بغيب از جمله كرامات آن حضرت شمرده مى‏شود چنانچه ابن ابى الحديد گويد روزى زياد ابن ابيه دوستان حضرت را در مسجد جمع كرده آنان را تهديد كرد كه اگر از على بيزارى نجوئيد شما را كشته، و خانه‏هاتان را ويران خواهم ساخت، عبد الرّحمن بن سايب انصارى گويد در اين اثنا من چيزى كه داراى جثّه عظيم بود و گردنى مانند گردن شتر داشت ديدار كردم پرسيدم تو كيستى گفت انا ذو الرّقبة من داراى همين گردن دراز و بسوى صاحب اين قصر فرستاده شده‏ام عبد الرّحمن از رفقايش پرسيد آنچه من ديدم شما نيز ديديد گفتند نديديم ناگاه در اين هنگام كسى از قصر خارج شده و گفت‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  258

امير امروز از خويش بشما نمى‏پردازد برويد ما رفتيم و همان وقت طاعون او را گرفته و نيمى از بدنش مثل اين كه هميشه در آتش سوزان بود تا بجهنّم واصل شد و صدق اين خبر حضرت ظاهر گرديد).

نظم

الا اى كوفه اى كانون اسلام          

كه تا دور جهان باشد تو را نام‏

تو را بينم شود حالت مشوّش‏

چنان چرم عكاظى در كشاكش‏

بسى پيش آمد سوء و حوادث          

كه بعد از من شود اندر تو حادث‏

چه نهضتها و جنبشهاى بسيار

كه در اين سرزمين گردد پديدار

چه دشمنها كه سويت روى آرند          

زمينهايت بزير پى سپارند

گهى لشكر بدشتت آن كشاند

براى خود گهى آنت ستاند

ولى دانم كه در حقّت بد انديش          

پريشان‏تر شود از حالت خويش‏

شود خصمت دچار رنج و آفات‏

قرين جانش شود با درد و عاهات‏

بگيتى روى آسايش نه بيند          

ز باغ آرزو ميوه نچيند

(48) و من خطبة لّه عليه السّلام (عند المسير الى الشّام:)

الحمد للّه كلّما وقب ليل وّ غسق، و الحمد للّه كلّما لاح نجم وّ خفق، و الحمد للّه غير مفقود الأنعام، و لا مكافاء الأفضال.

امّا بعد فقد بعثت مقدّمتى، و امرتهم بلزوم هذا الملطاط حتّى يأتيهم امرى، و قد رأيت ان اقطع هذه النّطفة الى شر ذمة منكم‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  259

مّوطنين اكناف دجلة، فانهضهم مّعكم الى عدوّكم، و اجعلهم مّن امداد القوّة لكم.

اقول: يعنى عليه السّلام بالملطاط هاهنا السّمت الّذى امرهم بلزومه و هو شاطى‏Ø¡ الفرات، و يقال ذلك ايضا لشاطئ البحر، و اصله ما استوى من الأرض، و يعنى بالنّطفة ماء الفرات، و هو من غريب العبادات و عجيبها.

ترجمه

از خطبه‏هاى آن حضرت عليه السّلام است (كه در 25 شهر شوّال سال 37 هجرى هنگامى كه بسوى صفّين حركت مى‏كردند فرمودند سپاس ويژه ذات مقدّس خدا است هر زمان كه شب در آيد، و جهان رو بتاريكى گذارد، سپاس او را سزد، هر وقت كه ستاره بدرخشد و پنهان گردد، شكر و حمد او را رواست.

هيچكس فاقد نعمت او نبوده، و هيچ چيز با فضل و كرمش برابرى نكند (تمامى موجودات ريزه خوار خوان احسان او بوده و هرگز از عهده شكرش بدر نتوانند آمد) پس از اين شكر و ستايش من مقدّمة الجيش لشكر خود را (زياد ابن نصر و شريح بن هانى را با دوازده هزار كس) فرستادم و با ايشان سفارش كردم كه از كنار دجله فرات نگذرند تا فرمان من به آنها برسد، و من ديدم كه اگر از آب فرات عبور كرده، و بسوى اين دسته از مسلمانان كه در نزديكيهاى دجله نشيمن گزيده‏اند رفته و آنها را بيارى شما بسوى دشمنتان بر انگيزم، و مدد و قوّه كارتان قرارشان بدهم صلاح است (لذا چنان كردم) سيّد رضى ره فرمايد مراد حضرت از لفظ ملطاط در اينجا موضعى بوده است كنار فرات كه حضرت جلوداران لشكر خود را بفرود آمدن در آنجا امر فرموده و اين لفظ بساحل و كنار دريا نيز اطلاق مى‏شود لكن در اصل بمعنى زمين هموار است و مقصود حضرت از لفظ نطفة (كه بمعنى آب صاف است اعمّ از كم يا زياد) آب فرات است و اين تعبير از عبارات غريب و شگفت انگيز است.

نظم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  260

ز هجرت هفت چون طى شد ز سى سال          

بروز بيست و پنجم ماه شوّال‏

بسوى شام و در نزديك صفّين‏

بياران كرد شه اين خطبه تلقين‏

سپاس ايزدى باشد سزاوار          

بهر باريكه شب گردد پديدار

جهان گردد ز ظلمت چون كه تاريك‏

بتابد ز آسمانها اختر نيك‏

بهر وقت و بهر ساعت بهر دم          

به پيدائى و پنهانى دمادم‏

ستايش خاصّ ذات حق تعالى است‏

كه چون خورشيد از هر ذرّه پيداست‏

هم او مستجمع جمع صفات است          

عطا و نعمتش مخصوص ذات است‏

وجودش منبع جود عظيم است‏

بخلق و بندگانش بس رحيم است‏

نباشد هيچ با فضلش برابر          

سخايش راست بحر از قطره كمتر

جلوداران لشكرهاى خود را

فرستادم پى جنگ آشكارا

بهر يكشان نمودم من سفارش          

نه پردازند بر دشمن بيورش‏

شوند اندر كنار دجله ساكن‏

بياسايند قدرى در اماكن‏

صلاح خويش را هم ديدم اينسان          

كه راه دجله پيمايم بآسان‏

عبور آرم ز آب و سوى مدين‏

روم خاطر كنم روشن چو گلشن‏

مسلمانان مدين بى شمارند          

كه آماده براى كار زارند

هم آنان را كنم تهييج و تجهيز

كشانمشان بجنگ دشمنان نيز

كه تا گردندتان در كار پيكار          

پناه و قوّت و پشت و مددكار

به پشتيبانى هم عرضه جنگ‏

بدشمن همچو چشم وى شود تنگ‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  261

بهم ريزيد يكسر تار و پودش          

بپردازيد گيتى از وجودش‏

(49) و من خطبة لّه عليه السّلام

الحمد للّه الّذى بطن خفيّات الأمور، و دلّت عليه اعلام الظّهور، و امتنع على عين البصير، فلا عين من لّم يره تنكره، و لا قلب من اثبته يبصره، سبق فى العلوّ فلا شي‏Ø¡ اعلى منه، و قرب فى الدّنوّ فلا شي‏Ø¡ أقرب منه، فلا استعلاؤه باعده عن شي‏Ø¡ من خلقه، و لا قربه ساواهم فى المكان به، لم يطلع العقول على تحديد صفته، و لم يحجبها عن وّاجب معرفته، فهو الّذى تشهد له اعلام الوجود، على اقرار قلب ذى الجحود، تعالى اللّه عمّا يقول المشبّهون به، و الجاحدون له علوّا كبيرا.

ترجمه

از خطبه‏هاى آن حضرت عليه السّلام است در ستايش ذات بارى تعالى سپاس ذات مقدّس خداوندى را سزا است كه داناى بامور نهانى است، (و نهانيها همه در نزدش هويدا است) و نشانه‏هاى ظاهر و هويدا بر وجود وى دلالت دارند (زيرا كه موجودات را او ايجاد فرموده و مصنوعات وجود صانع را گواه‏اند و چون جسم نيست) محال است كه او با بينائى چشم ديده شود پس سزاوار نيست چشم كسى كه او را نديده منكر او شود و زيبنده نيست قلب كسى كه هستى او را اثبات كرد بخواهد بكنه ذاتش پى ببرد او است كه در بلندى رتبه بر همه پيشى گرفته، و هيچ چيز از او بلند مرتبه‏تر نيست، و نزديك است و در نزديكى هيچ چيزى از او نزديكتر (بمخلوقات خود) نيست، پس نه بلندى رتبه او او را از چيزى از آفريده‏هايش دور ميكند، و نه نزديكى او چيزى از مخلوقاتش را با وى برابر و مساوى مى‏سازد، خداوندى كه هوشها را بر حدّ وصف خويش آگاهى نداده و با اين وصف شناسائى‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  262

ذاتش را بقدر امكان از آنان پوشيده نداشته (با اين كه بكنه ذاتش دسترسى ندارند از آثار و علائم باللهيّتش معترفند) پس او است كه نشانهاى وجود بر موجوديّت او گواه و (حتّى) دل همان شخص منكر نيز (اين معنى را) معترف است (زيرا كه اگر دل او منكر است عقلش باين كه خدائى هست حاكم است) پس خداوند تعالى بزرگتر است از گفتار كسانى كه او را بأشياء تشبيه كرده و منكر او هستند.

نظم

سپاس و شكر باشد خاص يزدان          

كه دانا هست بر اسرار پنهان‏

ز راز ظاهر و باطن خبردار

هويدا و نهان را پرده بردار

همه هستى بذات وى دليل اند          

همه مرآت آن روى جميل‏اند

ورا با چشم سر ديدن محال است‏

كه خيره چشم سر در آن جمال است‏

بحدّى ذات پاكش نيست محدود          

نمى‏باشد به كمّ و كيف معدود

بچشم سر اگر نبود پديدار

نشايد بودنش را كرد انكار

توان ديدن ورا با ديده دل          

شناسائى ذاتش ليك مشكل‏

بدشت معرفت هر كس فرس تاخت‏

ورا انسان كه مى‏بايست نشناخت‏

از اين ره بد رسيدى شاه لولاك          

نداى ما عرفناكش بر افلاك‏

علوّ رتبه او از همه پيش‏

گداى درگهش سلطان و درويش‏

بنزديكى چو او كس نيست نزديك          

بدورى دورتر ز اشياء همه ليك‏

بما بس دور از فرط علوّ است‏

علوّ و دوريش عين دنوّ است‏

خود اين مطلب بسى دارد غرابت          

كه نزديك است نز راه قرابت‏

بود رويش ز چشم عقل مستور          

بچشم دل هم او نزديك و هم دور

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  263

و ليكن با همه اينها كه گفتم          

برايت گوهر توحيد سفتم‏

جمال و حسن آن مهر دلارا

بود در آفرينش آشكارا

خود آن واجب ز ممكن نيست محجوب          

چنين نقشى شگرف از اوست مطلوب‏

پس او باشد خدائى كه گواهى‏

دهد بر ذات پاكش مرغ و ماهى‏

بجحدش گر چه منكرتر زبان است           

سوى او مرغ جانش پر زنان است‏

گروهى كرده تشبيهش بمردم‏

شده از جادّه انسانيّت گم‏

خدا را كرده با مخلوق مقرون          

تعالى شأنه عمّا يقولون‏

(50) و من خطبة لّه عليه السّلام

انّما بدء وقوع الفتن أهواء تتّبع، و احكام تبتدع، يخالف فيها كتاب اللّه، و يتولّى عليها رجال رّجالا على غير دين اللّه، فلو انّ الباطل خلص من مزاج الحقّ لم يخف على المرتادين، و لو انّ الحقّ خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندين، و لكن يؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فيمزجان فهنالك يستولى الشّيطان على اوليائه، و ينجو الّذين سبقت لهم من اللّه الحسنى.

ترجمه

از خطبه‏هاى آن حضرت عليه السّلام است (كه در آن منشأ فتنه و فساد را نشان داده فرمايد) منشأ فتنه و فسادها پيروى از خواهشهاى نفسانى، و احكامى است كه بر خلاف شرع انور ابداع و اختراع گرديده و كتاب خدا با آنها مخالف است. و پيروى كردند مردانى مردان ديگر را در اين احكام (خلافى كه) بر غير دين خدا (وضع گرديده است و چون احكام خدا با مخترعات مضلّه گمراهان در هم‏
    
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  264

آميخت راه حق بر جوينده‏اش مسدود گرديد) پس اگر باطل با حق در هم نياميخته بود، و حق از لباس مشتبه بباطل خلاص شده و بيرون آمده بود هم راه حقيقت بر جوينده‏اش پوشيده نمى‏بود و هم دشمنان (و اهل باطل هيچگاه) نمى‏توانستند از حق بدگوئى كنند لكن (اين كه گاهى حق و باطل بيكديگر مشتبه شده و مردم در آن بفتنه ميافتند علّتش آنست كه اغلب اوقات مقدارى از حقّ و قسمتى از باطل را بهم ممزوج مى‏سازند پس اينجا است كه شيطان بر دوستان خويش چيره مى‏شود، (و باطل را بصورت حق بآنان نشان داده گمراهشان مى‏نمايد) اما كسانى كه از جانب خدا بر ايشان خوبى و نيكوئى پيش بينى شده، (فريب شيطان را نخورده حق را و لو اين كه ممزوج بباطل هم باشد شناخته و) رستگار ميشوند.

نظم

ز خواهشهاى نفس سركش دون          

شود انسان بدام فتنه مفتون‏

هواها را هر آن كس پيروى كرد

به قلبش ريشه بدعت قوى كرد

فكند او رخنه‏ها در كاخ ايمان          

قدم زد بر خلاف حكم قرآن‏

دگر آن مردمى اهل فساداند

كه اهل فتنه را يارى بدادند

ز دين حق گروهى رفته بيرون          

گروه ديگرى را كرده مفتون‏

پى تخريب دين آن فرقه پست‏

بدين دون همّتان گرديده همدست‏

بلى ممزوج با حق شد چو باطل          

به شير پاك چون خون گشت داخل‏

ز مردم راه حق ناحق بپوشد

بمحو راه حق باطل بكوشد

نبودى حق بباطل گر كه پنهان          

نبد پوشيده حقّ از طالب آن‏

و گر باطل ز حق رفتى بيك سو

سوى باطل نمى‏كردى كسى رو

ز اهل باطل از حق بد نمى‏گفت          

و گر گفتى كسى از وى نپذرفت‏

ولى چون باطل و حق هست در هم‏

بهم ممزوج از بيش‏اند و از كم‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  265

كمى از اين يكى در آن چو مخلوط          

شود گردد همه اعمال مغلوط

بهم چون مشتبه گردد مطالب‏

بيارانش شود ابليس غالب‏

وليك از چنگ وى آن كس برد جان          

كه با وى بر سر لطف است يزدان‏

براى آن كسى راه نجات است‏

كه در راه حقش پاى ثبات است‏

(51) و من كلام لّه عليه السّلام لمّا غلب اصحاب معاوية اصحابه «Ø¹Ù„يه السّلام» على شريعة الفرات بصفّين، و منعوهم من الماء:

قد استطعموكم القتال، فاقرّوا على مذلّة، و تأخير محلّة، أو روّوا السّيوف من الدّمآء ترووا من الماء، فالموت فى حياتكم مقهورين، و الحياة فى موتكم قاهرين، الا و انّ معاوية قاد لمّة من الغواة، و عمّس عليهم الخبر حتّى جعلوا نحورهم اغراض المنيّة

ترجمه

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است (هنگامى كه لشكر معاويه در جنگ صفيّن شريعه فرات را بتصرّف آورده و ياران حضرت را از برداشتن آب مانع گرديدند فرمود): سپاهيان معاويه (بتصرّف و منع شما از برداشتن آب) از شما خواهان طعام جنگند پس (اكنون از دو كار يكى را اختيار كنيد) يا بر نفوس خويش بذلّت و خوارى و پستى اقرار كنيد (و تشنه بمانيد) و يا تيغها (ى آتشبار) را از خونهاى دشمنان، و خودتان را از فرات سيراب سازيد، پس مرگ (پر مذلّت) در زندگانى شما است اگر مغلوب، و زندگى (پر شرافت و افتخار) در مرگ شما است اگر بر دشمنان غالب آئيد (اكنون اين پهنه ميدان و شما و شمشير و اين شريعه فرات و دشمن) آگاه‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  266

باشيد معاويه گروهى از گمراهان شام را بميدان جنگ كشانده و حقيقت امر را (كه طلب رياست است) از آنان پنهان داشته، تا اين كه آنها گلوهاى خود را نشانه پيكانهاى مرگ قرار داده‏اند (و ببهانه دروغين خونخواهى عثمان براى كشته شدن آماده و مستعدّ هستند)

نظم

چو سدّ كردند اهل شام مشئوم          

ره آب و شه دين گشت محروم‏

سپه ز آب روان بى بهره ماندند

نمك بر زخم شه زين ره فشاندند

دلش با رنج و غم آمد مصاحب          

چنين فرمود لشكر را مخاطب‏

كه بين ما و آب اين قوم حايل‏

شدند و جنگتان را جمله مايل‏

گمان كردند گرديديد مرعوب          

بجنگ و كينشان خواريد و مغلوب‏

بخوارى يا كنون آريد اقرار

بچنگ آريد يا تيغ شرر بار

كنيد اظهار عجز و ناتوانى          

و يا در پهنه كين پهلوانى‏

بدشمن يا كه بايد گشت تسليم‏

و يا اين كسر بايد كرد ترميم‏

سيوف از خون اگر سازيد سيراب          

برد آب گواراتان ز دل تاب‏

بدرّانيد اگر پهلوى دشمن‏

كنار دجله تان گردد نشيمن‏

و گرنه نامتان با ننگ مقرون          

كند تاريخ گيتى دور گردون‏

دليران وغا اين را بدانيد

كه جاويدان در اين دنيا نمانيد

اگر مقهور گرديديد مرديد          

و گر مقهور گردانديد برديد

بميدان كشته گشتن زندگانى است‏

بخون آغشته گشتن كامرانى است‏

و ليكن زندگىّ بى شرافت          

بود مرگى كه دارد در پى آفت‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  267

معاويّه كه دارد خوى آتش          

بجنگ آورده جمعى تند و سركش‏

ز راه حق همه گرديده گمراه‏

چنان كوران نادان رفته در چاه‏

حقيقت را از آنان كرده مستور          

بجنگ چون منيشان كرده مأمور

نموده خون عثمان را بهانه‏

بخسته خويش را خون از ميانه‏

به پيش تير مرگ و ناوك كين          

هدف را از گلوها كرده تعيين‏

خدنگ و تير را سينه گشاده‏

براه كشته گشتن ايستاده‏

شما اين جمله را در خون نشانيد          

ز دلها كينشان بيرون كشانيد

(52) و من خطبة لّه عليه السّلام)

و قد تقدّم مختارها برواية، و نذكرها هاهنا برواية اخرى لتغاير الرّوايتين:
القسم الأول

الا و انّ الدّنيا قد تصرّمت، و اذنت بانقضاء، و تنكّر معروفها، و ادبرت حذّآء، فهى تحفز بالفناء سكّانها، و تحدوا بالموت جيرانها، و قد امرّ منها ما كان حلوا، و كدر منها ما كان صفوا، فلم يبق منها الّا سملة كسملة الأداوة، او جرعة كجرعة المقلة، لو تمزّزها الصّديان لم ينقع، فازمعوا عباد اللّه الرّحيل عن هذه الدّار المقدور على اهلها الزّوال، و لا يغلبنّكم فيها الأمل، و لا يطولنّ عليكم فيها الأمد، فو اللّه لو حننتم حنين الولّه‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  268

العجال، و دعوتم بهديل الحمام، و جارتم جؤار متبتّل الرّهبان، و خرجتم الى اللّه من الأموال و الأولاد، التماس القربة اليه فى ارتفاع درجة عنده، او غفران سيّئة احصتها كتبه، و حفظها رسله لكان قليلا فيما أرجو لكم من ثوابه، و اخاف عليكم من عقابه، و اللّه لو انما ثت قلوبكم انمياثا، و سالت عيونكم «Ù…Ù† رغبة اليه او رهبة مّنه» دما، ثمّ عمرّتم فى الدّنيا ما الدّنيا باقية، ما جرت اعمالكم «Ùˆ لو لم تبقوا شيئا مّن جهدكم» انعمه عليكم العظام، و هداه ايّاكم للأيمان

ترجمه

از خطبه‏هاى آن حضرت عليه السّلام است (كه در بيوفائى دنيا و ترغيب مردم باعراض از آن بيان فرموده) و اين خطبه پيش از اين بروايت ديگر نقل شده، و اكنون آنرا از روى روايت ديگرى ذكر مى‏كنيم چون كه آن دو روايت غير از يكديگرند.

آگاه باشيد جهان بسوى نيستى و نابودى رو نهاده و (هر آن و ساعتى) در گذشتش را بما اعلام مى‏دارد، و خوبيهاى آن پشت كرده، و بتندى مى‏رود (هنوز انسان از نعمتش برخوردار نشده كه آن نعمت زايل مى‏شود و از بهار جوانى غنچه عيشى نچيده كه خزان پيريش از پى در مى‏رسد، صحّتش با دردمندى قرين، و شاديش با اندوه فراوان همراه است) پس او است كه همواره اهل خويش را به نيستى صلا مى‏زند و همسايگانش را بسوى مرگ (و قبر) مى‏كشاند، شيرينيش بسى تلخ و (شراب) صافش بسيار درد آلود و تيره است و (نسبت بعمر و زندگانى اهل هر زمانى) باقى نمانده است، از آن بجز ته مانده‏اى باندازه آب كمى كه (گرم و بيمزه) در ته مطهره باقى مانده باشد، يا بمقدار جرعه آبى كه در ته ظرفى كه با آن در موقع كم آبى آب تقسيم مى‏كنند مانده باشد، (عرب را عادت اين است كه هنگام تشنگى اگر آبى در بيابان بيابند قدرى ريك در ته ظرفى ريخته و بقدرى آب در آن ظرف بريزند كه آن ريگها را بپوشاند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  269

پس هر يك از تشنگان آن مقدار آب را براى رفع تشنگى بنوشد و آن ظرف را مقله خوانند) و اگر آن آب را تشنه بنوشد سيراب نگردد، پس بندگان خداى اكنون با عزمى ثابت از اين خانه كه اهل آن محكوم بفنا و نيستى هستند كوچ كنيد، مبادا كه آرزوى آن بر شما چيره شود، و زمان زندگانيش بنظرتان دراز آيد (كه اين هر دو بسى ناچيز و اندكند) بخدا سوگند اگر مانند شتران فرزند مرده كه از سوز درون بفرياداند فرياد زارى برآريد و همچون كبوتران محزون ناله و آواز برداريد، و مانند رهبانان صوامع از دنيا و اهل و مال گذشته بحال تضرّع و زارى بسوى خداى روى آوريد و از او درخواست نزديكى و قربت نمائيد تا مگر منزلتى در نزد خودش براى شما بالا برد، يا گناهى كه در كتب او ثبت و فرشتگانش آن را ضبط كرده‏اند بيامرزد البتّه اينها در برابر ثوابى كه (در اثر فرمان بردارى از او) براى شما چشم دارم كم‏اند و (همچنين) كم‏اند در برابر عقابى كه (در اثر نافرمانى از او) من بر شما ترسانم (خلاصه ثواب و عقابى كه من در راه امر باطاعت و نهى از معصيت خدا شما را بآن امر ميكنم غير از آن ثواب و عقابى است كه شما از فرمانبردارى و اطاعت يا گناهكارى و معصيت خدا در نظر گرفته‏ايد و آنچه را كه من در اين امر مى‏بينم از حيطه تصرّف اوهام و عقول شما بيرون است پس شما بايد در تمام اوامر و نواهى پيرو امر و نهى من بوده و از فكرهاى نارساى خويش ديده بپوشيد بخدا سوگند اگر دلهاى شما از فرط عشق بخدا (درون سينه‏ها بدانسانكه آهن در كوه مى‏گذارد) بگدازد گداختنى و اگر ديده‏هاى شما از ترس او بجاى اشك خون روان كنند، و ما دامى كه جهان سرپا است زندگانى خويش را بهمين حال بگذرانيد، و دقيقه از كوشش و جديّت (و سوختن و گريستن) در اين راه فرو گذار نكنيد، باز تمام اين كارهاى شما در  برابر نعمتهاى بزرگ خدا، و راهنمائى او شما را بسوى ايمان باو بسى اندك و ناچيزاند.

نظم

شده است اين خطبه را گر چه به پيشين          

بتقريب معانى شرح و تدوين‏

روايت شد ولى چون طرز ديگر

از اين رو مى‏شود اكنون مكرّر

اگر اين قند مكرّر گشت تكرار          

لطيف است و بود شيرين تر اين بار

الا دنيا چو برق و باد بگذشت‏

سر آمد عمر و مدّت منقضى گشت‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  270

تمامى منكراتش گشت معروف          

بعذر و بى‏وفائى هست موصوف‏

خوشيها اندران گردند زايل‏

به بگذشتن بسرعت هست مايل‏

بسوى نيستى ما را كشاند          

ز خود خواهد كه ماها را براند

فنا نزديك مى‏گردد بقا دور

برد ما را هماره جانب گور

بشيرينيش تلخيها چو حنظل          

بانوارش بسى ظلمت مدلّل‏

بصافش بس كدورتها هويداست‏

ز گلهايش هزاران خار پيداست‏

بود پيرى بدنبال جوانيش          

قرين غصّه عيش و كامرانيش‏

از آن باقيست آبى چون ته مشگ‏

كه تيز و شور ميباشد چنان اشك‏

يكى رسمى بدان باشد در اعراب          

كه چون اندر ميان شد آب كمياب‏

چو خواهند آب كم سازند قسمت‏

كه كمتر از عطش بينند زحمت‏

ته ظرفى كمى ريك بيابان          

بريزند آب چون گيرد سر آن‏

بنوشند و مر آنرا مقله خوانند

ته مشگ آن چنانكه سمله خوانند

چنان كان آب ناچيز گلوگير          

نسازد تشنگان آب را سير

چنين آن تشنه لذات دنيا

كه پوشيده است چشم خود ز عقبى‏

ز آب عيش همواره است محروم          

ز لذّتها بدور و خوار و مغموم‏

شما را دوستان كاه رحيل است‏

اجل نزديك و در اين ره دليل است‏

مآل كار ما چون بر زوال است          

و گر ما را چه جاى قيل قال است‏

نباد چيره بر دلها امل ها

شود در كار دين آرد خللها

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  271

نگردد دور عمر و زندگانى          

دراز اندر نظر كه هست آنى‏

بدين آب و علف مايل نباشيد

ز گرگ مرگ خود غافل نباشيد

اگر چون اشتر فرزند مرده          

كه از دستش اجل فرزند برده‏

و يا همچون كبوترهاى مهجور

كه كرده دامشان از آشيان دور

و يا چون راهبى دنيا گذشته          

باشگ ديده خاك ره سرشته‏

چو اينان گر كه اندر هر شب و روز

بناليد و بزاريد از سر سوز

حنين و هم بكاء آريد و فرياد          

فغان و نالها و گريه و داد

گريز آريد سوى حىّ ذو المنّ‏

ز فرزندان و از اموال و از زن‏

ز حق درخواست نزديكى نمائيد          

در غفران مگر برزخ گشائيد

گناهى را مگر لطف الهى‏

نمايد محو از دفتر كماهى‏

بذات پاك يزدان معظّم          

كه در اين ره همه اينها بود كم‏

ز بس اين هر دو ره پر خمّ و پيچ است‏

كم است اين گريه و زارى بهيچ است‏

ثوابى كز خدا دارم من اميّد          

عقابى را كز آن چشم بترسيد

براى آنكه ره بر آن گشائى‏

وزين يك عاقبت يابى رهائى‏

ببايد بيش از اينها رنج بردن          

كشيدن رنج و آنكه كنج بردن‏

بحقّ سوگند كه از شوق يزدان‏

و يا از ترس آن سلطان منان‏

درون سينه گر دلتان گدازيد           

دو چشمان را دو طاس خون بسازيد

شرار اين بسوزد جان افلاك‏

سرشك آن بپوشد صفحه خاك‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  272

همه تا دور دنيا زنده باشيد          

بدشت بندگى تا زنده باشيد

بنعمتهاى حق نبود برابر

و ز آن صدها هزاران است كمتر

عطاهاى خداوندى عظيم است          

ز ادراكش محاسب دل دو نيم است‏

شما را رهنما آمد ز احسان‏

بسوى نور دين و علم و عرفان‏

زبانست از سپاسش زار و عاجز          

نيارد شكر نعمتهاش هرگز

القسم الثاني و منها: فى ذكر يوم النّحر و صفة الأضحية

و من تمام الأضحية استشراف اذنها، و سلامة عينها، فاذا سلمت الأذن و العين سلمت الأضحية و تمّت، و لو كانت عضباء القرن تجرّ رجلها الى المنسك، «Ùˆ المنسك» هاهنا المذبح.

ترجمه

پاره از اين خطبه در باره حيوانى است كه روز عيد قربان قربانى مى‏شود: از جمله شروط شايستگى حيوان قربانى تماميّت گوش و سلامتى چشم او است (حيوانى كه گوشش بريده يا چشمش معيوب باشد براى قربانى صلاحيّت ندارد) پس اگر چشم و گوشش سالم و تمام باشد قربانى درست و تمام است، و نيز اگر شاخش شكسته و هنگام رفتن بسوى قربانگاه مى‏لنگد باز قربانى درست نيست (خلاصه گوسفند قربانى بايستى از تمام نقايص و عيوب بر كنار باشد). سيّد رضى ره فرمايد: «Ù…نسك» در اينجا بمعنى قربانگاه است (نه بمعنى پرستشگاه).

نظم

ز بعد حجّ بروز عيد قربان          

هر آن كس خواست قربان كرد حيوان‏

ز عيب و نقص مى‏بايد مبرّا

بباشد ورنه ذبحش هست بيجا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  273

نبايد گوش آن ببريده باشد          

نه نابينائيش در ديده باشد

نباشد پاى و شاخ وى شكسته‏

نه از اعضاش عضوى زخم و خسته‏

بسر درگاه رفتن در نيايد          

و گر آيد كه ذبح آن را نشايد

چو سالم باشد او از اين همه عيب‏

بود قربانيش بيشكّ بى ريب‏

رضى فرموده اينجا لفظ منسك          

مراد شاه مذبح هست بى‏شك‏

بنام معبد ار چه گشته مضبوط

بقربانگه وليك اينجا است مربوط

(53) و من كلام لّه عليه السّلام فى ذكر البيعة:

فتداكوا على تداك الأبل الهيم يوم وردها قد ارسلها راعيها، و خلعت مثانيها، حتّى ظننت انّهم قاتلىّ، او بعضهم قاتل بعض لدىّ و قد قلّبت هذا الأمر بطنه و ظهره، حتّى منعنى النّوم، فما وجدتنى يسعني إلّا قتالهم، او الجحود بما جاء به محمّد (صلّى اللّه عليه و آله) فكانت معالجة القتال اهون على من معالجة العقاب، و موتات الدّنيا اهون علىّ من موتات الأخرة.


ترجمه

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است (در هنگام بيعت) (عثمان كه كشته شد) مردم براى بيعت كردن با من چنان خود را بيكديگر مى‏كوفتند كه تو گوئى شتران بى مهار و زانوبندى را مانند كه ساربانهايشان آنها را بسوى آبگاه سرداده‏اند، بطورى كه خيال كردم‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  274

شايد آنها قصد كشتن مرا دارند، يا اين كه نزد من بعضى كشنده بعضى ديگراند (با اين ازدحام عجيب و بى سابقه دست مرا گشوده، و با من بيعت كردند، بعضى از آنها همچون طلحه و زبير هنوز بند پيمان را نبسته گسسته و جنگ جمل را سرپا كردند) و من ظاهر و باطن و پشت و روى اين كار را باندازه خوب برآورد كردم كه چشمم از خواب بازماند، آن گاه ديدم (سر دو راهى قرار گرفته‏ام كه هيچ) چاره ندارم، يا بايد با پيمان شكنان بجنگم، يا بايد آنچه محمّد صلّى اللّه عليه و آله آورده است منكر شوم (زيرا كه پيكار با ياغيان در صورت توانائى و قدرت بر امام زمان واجب و ترك آن در حكم انكار واجبات دينى است) پس درمان (دواى) جنگ را بر خويش آسانتر از درمان عذاب الهى و مرگ‏هاى اين جهان را خوارتر از مرگ‏هاى آن جهانى بر خويش گرفتم (و مردانه عرصه جنگ را بر ياغيان تنگ كرده سركشان را سر از پيكر برگرفتم).

نظم

چو دور عمر عثمان بر سر آمد          

مرا روزى بسى مشكل‏تر آمد

هجوم آور بمن گشتند مردم‏

بزير پا شدم نعلينها گم‏

همه مردم چو اشترهاى عطشان           

كه سوى آبگاه آرند جولان‏

زمام و بند زانو را گشوده‏

عنان از ساربانان در ربوده‏

پى بيعت ز عارف تا بعامى          

چنين در گرد من شد ازدحامى‏

بحدّى كه گمان كردم كه بر من‏

هجوم آورده‏اند از بهر كشتن‏

و يا از بهر قتل قرن و همسر          

چنين بالا روند از دوش و از بر

به بيعت تا فشردندم ولى دست‏

بهر روزى يكى قلب مرا خست‏

زبير و طلحه نقض عهد كردند          

بجنگ بصره جدّ و جهد كردند

معاويّه ز ميدان اسب در تاخت‏

بشام او كوس استقلال بنواخت‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  275

يكى روز دگر خيل خوارج          

ز زير بيعتم گشتند خارج‏

ولى من نيك پشت و روى اين كار

بسنجيدم كز آن گردم خبردار

بقدرى روز و شب در رنج و در تاب          

بيفتادم كه رفت از ديده‏ام خواب‏

بديدم پيش‏پاى من دو راه است‏

يكى نيكو يكى ديگر گناه است‏

يكى جنگيدن با قوم كافر          

يكى كافر شدن بر دين داور

يكى سختى جنگ اينجا كشيدن‏

يكى بر نار در آنجا رسيدن‏

خدا تا بدهدم از نار زنهار          

بجان رنج جهان گشتم خريدار

زدم مهميز بر رخش سبك خيز

فكندم رأسشان با صارم تيز

(54) و من كلام لّه عليه السّلام و قد استبطا اصحابه اذنه لهم فى القتال بصفّين:

امّا قولكم: ا كلّ ذلك كراهيّة الموت فو اللّه ما ابالى دخلت الى الموت او خرج الموت الىّ. و امّا قولكم: شكّا فى اهل الشّام، فو اللّه ما دفعت الحرب يوما إلّا و انا اطمع ان تلحق بى طائفة فتهتدى بى، و تعشو الى ضوئى، و ذلك احبّ الىّ من ان اقتلها على ضلالها، و ان كانت تبوء باثامها:

ترجمه

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است هنگامى كه ياران گمان كردند حضرت در جنگ با شاميان كندى و درنگى دارد (زيرا پس از اين كه شريعه فرات بتصرّف آن حضرت در آمده و ياران معاويه را از برگرفتن آب مانع نيامد و چند روزى كار جنگ بمماطله برگذار شد بعضى گفتند شايد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  276

حضرت هراسى از كشته شدن دارد پاره ديگر گفتند شايد در وجوب جنگ وجوب جنگ با آنان مردّد است لذا حضرت فرمودند: امّا اين سخن شما كه آيا تا اين اندازه، درنگ در كار جنگ براى آنست كه من باكى از مرگ دارم (سخنى است پوچ و حرفيست سخت بيجا براى آنكه) بخدا سوگند من ابدا بيمناك از اين نيستم كه يا من بر مرگ در آيم يا اين كه مرگ مرا درربايد و حرف ديگرتان در اين كه (گمان مى‏كنيد) در جنگ با اهل شام گرد شكّ و ترديدى گشته‏ام (آنهم چنين نيست) بخدا سوگند من هيچ روزى دست از كار پيكار نكشيدم جز اين كه انتظار داشتم گروهى از شاميان بمن پيوسته و هدايت شوند و چشم كم نور خود را بنورم روشن كنند و اين در نزد من محبوب‏تر از اين است كه آنها را در حال گمراهى بكشم اگر چه (عاقبت وخيم اين كار و محشر و) بازگشت گناه آن بر خودشان است (با اين وصف من موظّفم تا مى‏توانم مبادرت بخونريزى نكرده و حجّت را بر خصم تمام كنم).

نظم

گمان كردند چون ياران بصفّين          

كه باشد كند در جنگ آن شه دين‏

شده قلبش دچار شكّ و ترديد

كه بايد صلح كردن يا كه جنگيد

يكى شخص اين سخنها را بشه گفت          

بتندى شه در پاسخ چنين سفت‏

بحق سوگند كه نبود مرا باك‏

كه افتم كشته در اين دشت و اين خاك‏

ببحر مرگ خواهانم كز اخلاص          

نهنگ آسا شناور گشت غوّاص‏

ز دشت جنگ نبود باك هيچم‏

كه بازوى دليران را به پيچم‏

بجانم گرز دشمن آتش آيد          

پذيرايش چو آب استم خوش آيد

كنيد اين گفته را از لوح دل حكّ‏

كه در دشمن‏كشى دارد دلم شكّ‏

درنگم بهر آن شد كز غوايت          

رسند اين مردمان اندر هدايت‏

مگر پيدا شود رسم و ره حق‏

بمن اين ناحقان گردند ملحق‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  277

مگر خفّاشها با چشم كم نور          

ضياء و نور من بينند از دور

از اين تيره دلى بيرون بيايند

هدايت گشته سوى من گرايند

اگر راه هدايت قوم گمراه          

بجويند و شناسند آن ره از چاه‏

هزاران بار نزد من نكوتر

كه تيغ از خونشان سازم نكوتر

و گرنه زود باشد در قيامت          

شوند اينان گرفتار ندامت‏

خميده پشت از بار گناهان‏

شوند از سرنگون در چاه نيران‏

(55) و من كلام لّه عليه السّلام

و لقد كنّا مع رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله) نقتل آبائنا و أبنائنا و اخواننا و اعمامنا، ما يزيدنا ذلك الّا ايمانا وّ تسليما وّ مضيّا على اللّقم، و صبرا على مضض الألم، و جدّا فى جهاد العدوّ، و لقد كان الرّجل منّا و الآخر من عدوّنا يتصاولان تصاول الفحلين يتخالسان انفسهما ايّهما يسقى صاحبه كأس المنون، فمرّة لنا من عدوّنا، و مرّة لعدونا منّا، فلمّا رأى اللّه صدقنا انزل بعدوّنا الكبت، و انزل علينا النّصر، حتّى استقرّ الأسلام ملقيا جزانه، و متبوّئا او طانه، و لعمرى لو كنّا نأتي ما اتيتم ما قام للدّين عمود، و لا اخضرّ للأيمان عود، و ايم اللّه لتحتلبنّها دما، و لتتبعنّها ندما.


ترجمه

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است (كه در آن از رنجهاى توان فرسا و ثبات قدم خويش‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  278

در جنگهائى كه در زمان رسول خدا (ص) واقع شده سخن رانده و ياران خويش را از كندى و تسامح در جنگ نكوهش مى‏فرمايد): (در بدو اسلام در جنگها) ما با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله بوديم پدران و پسران و برادران و عموهاى خويش را (در راه پيشرفت دين بيدريغ) از دم تيغ مى‏گذرانديم و اين كار جز ايمان و تسليم را در ما نيفزوده و ثبات قدم در راه حق و شكيب بر سوزش درد و كشش و كوشش در جهاد با دشمن را در ما زياد ميكرد (در صحنه‏هاى خونين پيكار بسيار اتّفاق ميافتاد كه) يكى از ما و ديگرى از خصم مانند دو قوچ نر (شاخ در شاخ شده و) بهم در مى‏افتادند (و هر يك حريف را در كار بست و گشاد بودند) تا مگر كدام يك جان ديگرى را از پيكر دركشيده و همآورد را از شرنگ مرگ سيراب سازد پس گاهى پيروزى از آن ما بر دشمن و گاهى از آن دشمن بر ما بود همين كه خداوند راستى (و خود گذشتگى در راه پيشرفت دين) را در ما ديد خوارى را بر دشمن و يارى را بر ما نازل فرمود تا اين كه اسلام (در جايگاه خودش) قرار گرفت، و همچون شترى كه هنگام راحت باش سينه و گردن خويش را بر زمين مى‏نهد بد انسان مراكز خويش را پر كرد (و انوار خيره كننده قرآن جهان را روشن ساخت) بجان من سوگند است كه اگر اين طورى كه شما (در راه يارى از دين) رفتار مى‏كنيد، رفتار كرده بوديم ابدا ستون دين بر پا نمى‏ايستاد، و شاخ درخت ايمان سرسبز نمى‏گرديد، بخدا سوگند با اين شيوه (ناپسندى كه شما در جنگ پيش گرفته‏ايد بجاى شير گوارا از ناقه جهان) خون خواهيد دوشيد و پس از آن (هنگامى كه خصم را بر خويش چيرگى داديد) پشيمان خواهيد شد (لكن چه سود)

نظم

براى يارى از دين اسلام          

بسى كرديم ما مستحكم اقدام‏

بسان شير در نزد پيمبر

بگرگانى شده همبرز و همسر

همه اقوام و خويشان ترك گفتيم          

براه دين شبى راحت نخفتيم‏

برادرها پدر اعمام و فرزند

كه همچون جان شيرين اند و دلبند

تمامى را بشدّت سر بريديم           

جگرهاشان به تيغ كين دريديم‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  279

نشد از جنگشان در قلبمان بيم         

زيادت بلكه شد ايمان و تسليم‏

بدشت كينه بهتر پى فشرديم‏

گرو از خصم هر كس بود برديم‏

شكيبائىّ ما بر سوزش درد           

بسرها شور ايمان بيشتر كرد

فزون مى‏گشت هر دم سعى و كوشش‏

فتادى در بدنها خون بجوشش‏

برون شد گر يكى از صفّ دشمن          

ز ما يكتن بر او بگشود ممكن‏

بهم اين هر دو همچون ضيغم نر

فتاده هردو فكر بردن سر

گهى اين پهلوى آنرا دراندى          

گهى آن دست و بازو زين پراندى‏

سنان نيزه گه در چشم آن خورد

گهى سوفار پيكان تاب اين برد

گه آن برخاستى اين يك فتادى          

گهى آن بستى و اين يك گشادى‏

گهى آن از سر زين سرنگون شد

گه اين پامال از سمّ هيون شد

گهى آن بسته پيچان كمندى          

گهى اين خسته برّان پرندى‏

گهى در دست ما بد خصم مغلوب‏

گهى در چنگ دشمن فتح مطلوب‏

گهى ز آنان اسير و برده برديم          

اسير و برده گاهى مى‏سپرديم‏

چو حق آن راستى در كار و كردار

زماها ديد كرد آن دشمنان خوار

بماها فتح و نصرت كرد نازل          

نبىّ خويش را فرمود خوشدل‏

اساس كفر را پى ريخت از هم‏

پى اسلام و دين را كرد محكم‏

چو آن بختىّ مستى كو بتابيد          

دو دست دشمن و آسوده خوابيد

چنين دين ريشه را اندر زمين بند

نمود و ريشه كفّار را كند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  280

جهان را سطوتش زير و زبر كرد          

دل خيل سلاطين پر شرر كرد

بحق سوگند اگر يارىّ ما ها

بدى مانند يارىّ شماها

بكار جنگ مى‏كرديم سستى          

بگفتن چون شماها نادرستى‏

عمود دين نمى‏كردى كمر راست‏

ز سر سبزىّ خويش اين سرو مى‏كاست‏

بجاى شير كز اين ناقه دوشيد           

كنون بايد كه خون دوشيد و نوشيد

وليك از كوشش و از جوشش ما

شد آن خون همچنان شير گوارا

شما كامروز سست استيد اينسان          

بدين خواهيد شد فردا پشيمان‏

چو دشمن مال و هم ناموس بربود

پشيمانى ندارد بعد از آن سود

بيارى پروردگار توانا و كمك ائمّه طاهرين سلام اللّه عليهم أجمعين جلد اوّل از مجلّدات ده گانه (نهج البلاغه منظوم) در ليله دوازدهم شهر جمادى الأولى سنه 1367 قمرى مطابق با چهارم فروردين ماه 1327 شمسى ايّام وفات حضرت صدّيقه طاهره سلام اللّه عليها پايان يافت اميد است موفّق با تمام باقى مجلّدات نيز بشوم بالنّبىّ و آله اقلّ محمّد على انصارى قمّى قم نويسنده نسخه شريفه حسن ابن عبد الكريم هريسى ارونقى غفر اللّه ذنوبهما و سيّئاتهما
    

   
Copyright © 2009 The AhlulBayt World Assembly. All right reserved.