(90) و من خطبة لّه عليه السّلام تعرف بخطبة الأشباح، و هى من جلائل خطبه،
القسم الأول
و كان سائل سأله أن يّصف اللّه له حتّى كأنّه يراه عيانا فغضب لذلك.
روى مسعدة ابن صدقة عن الصّادق جعفر ابن محمّد (عليهما السّلام) أنّه قال: خطب أمير المؤمنين (عليه السّلام) بهذه الخطبة على منبر الكوفة و ذلك أنّ رجلا أتاه فقال له: يا أمير المؤمنين، صف لنا ربّنا لنزداد له حبّا و به معرفة فغضب (عليه السّلام) و نادى الصّلوة جامعة، فاجتمع النّاس حتّى غصّ المسجد بأهله، فصعد المنبر و هو مغضب متغيّر اللّون، فحمد اللّه سبحانه و صلّى على النّبىّ (صلّى اللّه عليه و آله) ثم قال: الحمد للّه الّذى لا يفره المنع و الجمود، و لا يكديه الأعطاء و الجود، إذ كلّ معط مّنتقص سواه، و كلّ مانع مّذموم مّا خلاه،
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 155
هو المنّان بفؤائد النّعم، و عوائد المزيد و القسم، عياله الخلائق، ضمن أرزاقهم، و قدّر أقواتهم، و نهج سبيل الرّاغبين اليه، و الطّالبين ما لديه، و ليس بما سئل بأجود منه بما لم يسئل، الأوّل الّذى لم يكن لّه قبل فيكون شيء قبله، و الأخر الّذى ليس له بعد فيكون شيء بعده، و الرّادع أناسىّ الأبصار عن أن تناله أو تدركه، ما اختلف عليه دهر فيختلف منه الحال، و لا كان فى مكان فيجوز عليه الانتقال، و لو وهب ما تنفّست عنه معادن الجبال، و ضحكت عنه أصداف البحار: من فلزّ اللّجين و العقيان، و نثارة الدّرّ و حصيد المرجان، ما أثّر ذلك فى جوده، و لا أنفد سعة ما عنده، و لكان عنده من ذخائر الأنعام ما لا تنفده مطالب الأنام، لأنّه الجواد الّذى لا يغيضه سؤال السّآئلين، و لا يبخله الحاح الملّحين.
ترجمه
از خطبههاى آن حضرت عليه السّلام كه بخطبه اشباح كه بمعنى اشخاص است معروف، و آنرا براى آن باين نام ناميدهاند، كه در آن از آفرينش فرشتگان و آسمانها و زمينها و پيمبران و چگونگى آنها سخن رانده شده، و يكى از بزرگترين خطبى است كه آن حضرت در پاسخ شخصى كه از او درخواست نمود تا خدا را بطورى برايش توصيف نمايد، كه گويا او را آشكارا مىبيند، پس حضرت از اين در
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 156
خواست (جاهلانه) خشمناك گرديده و بيان فرموده: مسعدة ابن صدقه از حضرت جعفر ابن محمّد الصّادق عليهما السّلام روايتكرده كه آن حضرت فرمود اين خطبه را أمير المؤمنين عليه السّلام، روزى در منبر كوفه قرائت فرمودند، كه مردى نزد آن بزرگوار آمده، عرض كرد يا امير المؤمنين پروردگار ما را براى ما طورى وصف كن، كه دوستى و شناسائى ما در باره او زياد گردد: حضرت از اين درخواست بخشم آمده، بانگ بر مردم زد، تا براى نماز حاضر شوند، پس مردم بطورى اجتماع كردند كه مسجد پر از جمعيّت شد، و در حالى كه رنگ مباركش از فرط غضب تغيير يافته بود، بمنبر برآمده، پس از حمد خداى عالم و درود بر رسول معظّم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمودند: سپاس ذات مقدّس خداوندى را، سزا است كه منع عطا و بخشش نكردن مال او را فراوان ننمايد: و عطا دادن و بخشش كردن بثروت و مكنتش نمىافزايد: (زيرا عطايا را گرد نكرده و بلكه مىآفريند) هر عطا كننده جز خدا مالش كم مىشود، و هر مانع از عطائى جز او نكوهش شده است، (نه ببخشش نكردن دارا مىشود، و نه ببخشيدن نادار، فقر و بخل از ذات مقدّسش بدور است منتها صلاح يك بنده در دارائى و ديگرى در نادارى است باقتضاء مصلحت با هر دو رفتار فرموده پس در تمام حالات او بخشنده و جواد است) اوست كه بنعمتهاى پرفائده و عايدات و بهرههاى بسيار بر بندگانش احسان فرموده، همگى خلق ريزهخوار (خوان احسان) او و او روزى همه را بگردن گرفته، و قوت هر يك را اندازهگيرى فرموده (و بهمان اندازه بايشان مىرساند) راه را براى كسى كه عاشق و مايل به آن چه كه نزد او است (از هدايت و رستگارى در دنيا و سعادت در آخرت) واضح و آشكار ساخت، و چه كسى از او درخواست چيزى بكند و چه نكند ببخشش او در حق آن كس بيشتر نخواهد بود (عطاياى مادّى و معنوى از نزد خدا بفراخور حال و استعداد هر كسى است و كم و زياد نخواهد شد، و اين كه در قرآن و در دستورات ائمّه است كه مردم بدعا كردن و از خدا چيزى درخواست كردن مأمور شدهاند جهتش آنست كه دعا بلياقت و استعداد شخص براى درك فيوضات بيشترى مىافزايد و بخشش زيادترى از جانب خدا او را شامل مىگردد)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 157
او است آن چنان خداوندى كه اوّل و ابتدا (ى موجودات) و براى او ما قبلى نمىتوان تصوّر كرد، تا گفته شود پيش از او چيزى بوده، و اوست آن چنان آخريكه برايش ما بعدى نبوده، تا گفته شود پس از او چيزى خواهد بود، (اوّل اوّلها و آخر آخرها است، و همواره صفاتش با ذاتش مقرون و توأم، و هيچيك را بر ديگرى تقدّم و تأخّرى نيست، و انوار خيره كننده آثار) او مانع است از اين كه مردمكهاى چشمها به (كنه ذات) او رسيده و او را دريابند، (او را بچشم سر نتوان ديد چون هلال، هر ديده جاى ديدن آن ماه پاره نيست) روزگار ياراى مخالفت او را ندارد تا (در اثر اين مخالفت) حالاتى گوناگون (از قبيل دارائى و نادارى توانائى و ناتوانى) در وى پديد آيد، و در مكان (واحدى) نمىباشد تا منتقل شود (از جائى بجائى ديگر) و اگر آنچه را كه هنگام نفس زدن از معدنهاى كوهساران، و در وقت خنديدن صدفهاى خندان درياها، از طلا و نقره و دانههاى درّ و مرواريد غلطان و خوشههاى مرجان ظاهر ساخته، و بيرون مىريزند، همه را ببخشد، اين جود و بخشش مؤثّر در آنچه كه نزد او است نبوده، و از بخششهاى واسعه او نمىكاهد، (آرى) البتّه كه در نزد خدا بقدرى نعمتهاى ذخيره شده فراوان است كه (عقل بشر از آنها آگاهى ندارد و) درخواستهاى مردم (از ازل تا ابد) آنها را تمام نمىنمايد، زيرا خداوند بخشندهايست كه درخواست سؤال كنندگان، و أصرار خواستاران بخشش او را كم نگردانده و بخيلش نمىنمايد، (زيرا كه او موجد نعمت و عطايش هيچگاه معدوم نشود تا بخل لازم آيد)
نظم
بدان اين خطبه را نام است اشباح
كز آن روشن دل و جان است او ارواح
بقانون فصاحت بس جليل است
سوى توحيد مردم را دليل است
بود هر لفظى از آن كانى از نور
بشر ز آوردن از مثل آن دور
بظلماتش نهان صد آب حيوان
خضر سر زنده جاويد از آن
لبان لعل عيسائى است اينجا
يد بيضاى موسائى است اينجا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 158
جز از قرآن و گفتار پيمبر
بدهر از هر سخن بيش است و برتر
بود اين ثانى سبع المثانى
كنى تصديق من چون آن بخوانى
روايت كرده ابن صدقه مسعد
چنين از صادق آل محمّد (ص)
كه اندر كوفه از شه گشت خواهان
يكى مردى كند اوصاف يزدان
بگويد از خدا نعتى مفصّل
چنانكه ديدهاش بيند ممثّل
جهان حلم از اين خواهش بر آشفت
بمنبر رفت و با مردم چنين گفت
سپاس و حمد مخصوص خدائى است
كه عيب و نقص در ذاتش روا نيست
نه ز امساكش شود چيزى فراهم
نه از بخشش شود مالى از او كم
بجز او هر كسى بخشيد اموال
بمالش كرد عيب و نقص اخلال
ببخشد يا نبخشد او جواد است
كه بخل و بخششش يكسان فتاده است
در بخشش بخلق خويش بگشاد
بهر فردى بقدر وسعتش داد
بود منّان ز انعام و فوائد
ز تقسيم و ز ايثار عوائد
عيال او تمامى خلق آفاق
تمامى را بود ضامن بارزاق
مقدّر كرده قوت زندگانى
بگسترده است خوان ميهمانى
براه خود كشانده راغبين را
بسوى خويش خوانده طالبين را
كس ار چيزى از او گرديد خواهان
عطايش هست با ناخوانده يكسان
فصيح و گنگ را فرقى نباشد
بنزدش بر همه نعمت بپاشد
يكى اوّل كه ما قبلش نبد كس
بما قبل از همه او بوده و بس
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 159
يكى آخر كه ما بعدى ندارد
كه بعد و آخر از وى سر برآرد
بصرها نور رويش در نيابد
بشر را دست از اين خواهش بتابد
سر از حكمش نپيچد چرخ و گردون
ز فرمانش نيارد رفت بيرون
براى آنكه هستى نيم پرتو
بود زان كان نور و قلزم ضوء
ندارد مركزى در ملك امكان
كه سازد ز آن مكان تا چهره پنهان
اگر بخشد هر آنچه در معادن
كه اندر سينه كوه است ساكن
ز درّى كز صدف گاه تبسّم
شود خارج ز بحر پر تلاطم
ز نقره و ز طلا و ز شاخ مرجان
ز مرواريد و از الماس رخشان
ز هر جوهر كه اندر كان نهفته است
ز هر گوهر كه در دريا شكفته است
تمامى گر كند ايثار و بخشش
نگيرد بحر فيضش نقص و گاهش
همانا نزد آن درياى ذخّار
بقدرى بحر نعمتها است سرشار
كه صد درياش اگر يك فرد خواهد
ببخشد هيچ از آن دريا نكاهد
خداوند است بخشايشگرى فرد
كه خواهشها بدردش دل نياورد
جواد است و بود از بخل و امساك
خلاف خلق ذات اقدسش پاك
سؤال سائلين را دارد او دوست
بنزدش زارى و الحاح نيكو است
القسم الثاني و منها
فانظر أيّها السّآئل فما دلّك القرآن عليه من صفته فائتمّ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 160
به، و استضىء بنور هدايته، و ما كلّفك الشّيطان علمه ممّا ليس فى الكتاب عليك فرضه، و لا فى سنّة النّبىّ (صلّى اللّه عليه و آله) و أئمّة الهدى أثره فكل علمه الى اللّه سبحانه، فانّ ذلك منتهى حقّ اللّه عليك، و أعلم أنّ الرّاسخين فى العلم هم الّذين أغناهم عن اقتحام السّدد المضروبة دون الغيوب، الإقرار بجملة ما جهلوا تفسيره من الغيب المحجوب، فمدح اللّه اعترافهم بالعجز عن تناول ما لم يحيطوا به علما، وّ سمّى تركهم التّعمّق فيما لم يكلّفهم البحث عن كنهه رسوخا، فاقتصر على ذلك، و لا يقدّر عظمة اللّه سبحانه على قدر عقلك فتكون من الهالكين. هو القادر الّذى إذا ارتمت الأوهام لتدرك منقطع قدرته، و حاول الفكر المبرّأ من خطرات الوساوس أن يّقع عليه فى عميقات غيوب ملكوته، و تولّهت القلوب إليه لتجرى فى كيفيّة صفاته، و غمضت مداخل العقول فى حيث لا تبلغه الصّفات لتنال علم ذاته، ردعها و هى تجوب مهاوى سدف الغيوب، متخلّصة اليه سبحانه، فرجعت اذ جبهت معترفة بأنّه لا ينال بجور الاعتساف كنه معرفته، و لا تخطر ببال أولى الرّويّات خاطرة من تقدير جلال عزّته، الّذى ابتدع الخلق على غير مثال امتثله، و لا مقدار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 161
احتذى عليه من خالق مّعهود كان قبله، و أرانا من ملكوت قدرته، و عجائب ما نطقت به اثار حكمته، و اغتراف الحاجة من الخلق الى أن يّقيمها بمساك قوّته، ما دلّنا باضطرار قيام الحجّة له على معرفته، و ظهرت فى البدائع الّتى أحدثها اثار صنعته، و أعلام حكمته، فصار كلّ ما خلق حجّة له و دليلا عليه و ان كان خلقا صامتا، فحجّته بالتّدبير ناطقة، وّ دلالته على المبدع قائمة، فأشهد أنّ من شبّهك بتباين أعضاء خلقك، و تلاحم حقاق مفاصلهم المحتجبة لتدبير حكمتك، لم يعقد غيب ضميره على معرفتك و لم يباشر قلبه اليقين بانّه لا ندّ لك، و كأنّه لم يسمع تبرّأ التّابعين من المتبوعين اذ يقولون: تاللّه ان كنّا لفى ضلال مبين، إذ نسوّيكم بربّ العالمين، كذب العادلون بك، اذ شبّهوك باصنامهم، و نحلوك حلية المخلوقين بأوهامهم، و جزّأوك تجزئة المجسّمات بخواطرهم، و قدّروك على الخلقة المختلفة القوى بقرائح عقولهم، و أشهد أنّ من ساواك بشيىء من خلقك فقد عدل بك، و العادل بك كافر بما تنزّلت به محكمات آياتك، و نطقت عنه شواهد حجج بيّناتك، و أنّك أنت اللّه الّذى لم تتناه فى العقول فتكون فى مهبّ فكرها مكيّفا، و لا فى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 162
رويّات خواطرها فتكون محدودا مّصرّفا.
ترجمه
پس اى سؤال كننده (اكنون كه اوصاف خدا را شنيدى از اين پس لب باين گونه سخنان مگشا و از روى تدبّر) بنگر: پس هر يك از صفات خدا را كه قرآن تو را بآن راهنمائى كرده پيروى كن، و از نور هدايت قرآن روشنى بطلب، و هر صفتى را كه شيطان تو را بدانستن آن صفت تكليف كرده، و در قرآن و طريقه پيغمبر و ائمّه هدى صلوات اللّه عليهم أجمعين دانستن آن صفت بر تو لازم نگرديده و نشانه از آن نيست، پس دانستن آنرا بخداوند سبحان واگذار كن: كه اين واگذارى تو دانستن آنرا بخدا منتها درجه حق خدا بر تو ميباشد، و تو نبايد از حدودى كه قرآن و پيغمبر پيشوايان دين در راه شناسائى خدا بر تو معيّن كردهاند پيشتر بروى، مثلا قرآن كريم اخبار مىفرمايد كه تو بايد تا اين اندازه علم باوصاف خدا داشته باشى كه او سميع، بصير، قادر، جواد است.
لكن اين كه او شامّ، لامس، ذائق، يعنى بوينده، لمس كننده، چشنده هست يا نيست ديگر سؤال كردن و معتقد بودن باين گونه اوصاف جائز نبوده بلكه حرام است. قرآن مجيد در سوره 7 آيه 180 فرمايد وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها، وَ ذَرُوا الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي أَسْمائِهِ سَيُجْزَوْنَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ خدا را نامهائى است نيكو پس او را بآن نامها بخوانيد، و رها كنيد كسانى را كه از نامهاى او باز گشتند، و او را بنامهاى ناشايسته مىخوانند، زودا كه آنان بكيفر كردارشان برسند) و دانسته باش راه يافتگان و ثابت قدمان در علم (ائمّه طاهرين) كسانى هستند كه اقرار و اعتراف به آن چه كه از غيب و پوشيدگيها است و تفسيرش را نمىدانند آنان را بى نياز گردانيده، از وارد شدن بسدّهائيكه پيش روى پوشيدگيها كشيده شده است (به نيروى علم و يقين دانستهاند كه در علم غيبى كه دانستنش مختصّ بذات خداوندى است نبايد وارد شوند پس از ورود در آن اظهار عجز كردهاند) پس خداوند تعالى اين اقرار بعجز و ناتوانى از رسيدن بعلمى كه احاطه بدان ندارند (از ايشان ديد) و پسنديد و آنان را بستود، و اين واگذارى و كنجكاوى نكردن آنان را در چيزى كه بحث از رسيدن بكنه آن بآنان تكليف نشده بود آنرا رسوخ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 163
(و رسيدن بحقيقت آن علم) ناميد (و در قرآن از حال آنان خبر داده فرمود: هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ، آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَ أُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي يعنى نمىداند تأويل آن متشابهات قرآن را جز خدا و كسانى كه ثابت در علمند، در حالى كه مىگويند تصديق و ايمان داريم باين كه كلّيّه آن متشابهات از نزد پروردگار ما است) پس تو نيز اكتفا كن به آن چه كه قرآن راهنمائى كرده، و اندازه عظمت و بزرگى خداوند سبحان را باندازه هوش خويش مگير كه تباه خواهى شد، او است آن چنان توانائى كه اگر تير اندازى كنند وهمها (وجولان دهند در فضاى آفرينش) براى اين كه انتهاى توانائى او را دريابند، و اگر قواى فكريّه كه از خطر وساوس شيطانى بدوراند بخواهند منتهاى درجه اسرار عوالم غيب و سلطنت او را بدست آورند، و اگر دلها عاشق و سرگشته او شوند تا مگر بچگونگى وصف او راه يابند، و اگر عقلها باريك شوند، چون بماهيّت اوصافش دسترسى پيدا نكردند، شايد بكنه ذاتش برسند، آن خداوند توانا باز مىگرداند آن اوهام و عقول را در صورتى كه آنها راههاى تباهى و تاريكيهاى عوالم غيب را طى كرده و از غير او باو پناهنده شدهاند، پس برميگردند هنگامى كه باز گردانيده شدهاند در حالى كه اعتراف كنندهاند باين كه از روى ظلم و جور بخودشان قدم در اين وادى نهادهاند، و بكنه معرفت ذات خدا هرگز رسيدن نتوان، و اندازه بزرگى و جلالت او بخاطر صاحبان عقل و درايت هيچگاه خطور نخواهد كرد، او است خداوندى كه مخلوق را بيافريد بدون نظير و نقشه كه از طرز آن استفاده كند، و بدون اين كه اندازه و معيارى از آفريدگارى پيش از خودش در دست داشته باشد (زيرا كه مهنّدس و مصوّر موجودات او است و پيش از او آفريدگارى نبوده تا خداوند روى نقشه او كار كند) بما نشان داد از توانائى و قدرت و شگفتيهاى آن چنانى كه (در عين خاموشى) نشانههاى حكمتش به آنها گويا است، و خلق نيازمند و معترفند باين كه او است كه بقدرت و توانائى خود آفرينش را سرپا نگه داشته تا ما را بمعرفت و شناسائى خود با دلائل قطعيّه و حجّتهاى بالغه راهنمائى كند و او است كه آثار صنعت و نشانهاى حكمتش در نقشهاى بديع (و دلفريبى كه در قالب تكوين ريخته) پيدا و هويدا است، و هر يك از آفريدگان بر وجود او دليل اند، حال اگر آن مخلوق خاموش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 164
است، حجّت آن خدا بر تدبيراتش و دلايلش بر خلّاقيّت و آفريدگاريش (در كلّيّه موجودات) گويا و بر پا است (اى خداى يگانه بىهمتا) هر كس تو را بمخلوقت تشبيه كرده و تو را داراى اعضاى گوناگون و مفاصل كوچك بهم پيوسته كه از تدبير حكمت تو (در زير پوست و گوشت) پنهان اند، بداند در حقيقت به يگانگى تو اعتقاد نكرده، و تو را نشناخته، و دلش باين كه براى تو مانندى نيست يقين ندارد، و گويا او حكايت بيزارى جستن بت پرستان را (در قيامت) از بتهائى كه مىپرستيدند نشنيده آن گاه كه مىگويند (در قرآن سوره 26 آيه 97 تَاللَّهِ إِنْ كُنَّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ، إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ بخدا سوگند ما در گمراهى و ضلالت آشكار بوديم، هنگامى كه شما را با پروردگار جهانيان مساوى و برابر مىگرفتيم) دروغ گفتند كسانى كه از تو بيزارى جستند، هنگامى كه تو را به بتهاى خويش تشبيه كرده و باوهام (و افكار پوچ) خويش تو را در كسوت مخلوقين ديده، و بانديشههاى (نارساى) خود تو را همچون اجسام داراى اجزاء دانسته، و برويّه خردهاى (كوتاه) شأن ترا با مخلوق گوناگون بيك ميزان و سنجش ديدند (واى كه اين گونه كسان تا چه اندازه تيره درون و بدبخت و گمراهند، چهارده قرن از هنگام پيدايش قرآن كريم گذشته و جادّه توحيد و خدا پرستى را بطورى كه بايد و شايد صاف و هموار كرده، هنوز در هندوستان و آفريقا سيكهاى وحشى و سياه پوستان بيخرد كه ننگ عالم بشريّت اند، به پرستش بت و گاو، و خورشيد، و ستاره، و چوب، و سنگ مشغولند) گواهى مىدهم هر كس تو را به چيزى از خلقت برابر دانست براى تو عديل و شريك قرار داده، و هر كس براى تو شريك گرفت، بدلايل نقليّه كه آيات استوار تو بآن نازل، و ببراهين عقليّه كه گواهيها و حجّتهاى ظاهره تو به آنها گويا و ناطق است آن شخص كافر است (و گواهى مىدهم بر اين كه) تو آن خداوندى هستى كه خردها پايان و نهايت تو را در نيابند تا چگونگى تو در مركز وزش (نسيم تند) آن افكار در آيد و آراء و انديشهها بحدّى از حدود (وجود) تو راه برون نيارند.
نظم
نظر بنماى پس اى مرد سائل
ز پيش چشم دل بر دار حائل
بسوى حق دلالت هر چه قرآن
نمودت پيروى بنماى از آن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 165
تو انوار درخشان هدايت
ز قرآن جوى و بگذر از غوايت
هر آن علمى كه شيطان كرد تكليف
برايت داد شرح و كرد توصيف
بقرآن گر خدا زان علم دستور
نداد و نيستى بر آن تو مأمور
نبد حكم نبىّ پاك گفتار
امامان هدا ز آنند بيزار
بروى خويش از آن علم دربند
ز شرّش كن توكّل بر خداوند
كه اين خود غايت حقّ الهى است
أدا اين گونه حقّ حق كماهى است
بدان در علم آنان راسخين اند
كه مستغنى ز درب آن و اين اند
ز بس با دانش و عقل و تميز اند
ز فكر علم غيب اندر گريزاند
از آن علمى كه محجوبست پنهان
كه تفسيرش نداند غير يزدان
بنا دانستن آن علم اقرار
كنيد و نيست زان اقرارشان عار
بسوى آيه ما لَمْ يُحِيطُوا
بِهِ عِلماً بقرآنشان همه رو
بعجز خويشتن از نيل بر آن
نمودند اعتراف از قلب و از جان
خدا آن عجز از آنان پسنديد
همان ترك تعمّق فكر ناميد
بمدحتشان زبان پاك بگشود
بحقشان راسخون فى العلم فرمود
بر اين مطلب تو سائل اكتفا كن
امامان خودت را اقتدا كن
مكن بيهوده پاى عقل خود ريش
بزرگى خدا از عقل شد بيش
بدين ره گر فتد فكر تو در كار
بصحراى هلاك آئى گرفتار
خداوند است آن خلّاق قادر
كه بر كليّه خلق است قاهر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 166
پى ادراك قدرتهايش اوهام
زنند اركام اندر طول ايّام
ز كيش عقل پيكانهاى انظار
رها سوى هدف سازند ز افكار
بافكارى كه پاكست از وساوس
مبرّا از مشوبات وسائس
كه ره در قعر بحر غيب يابند
نيابند و سر از اين فكر تابند
و گر مايل شود دلهاى مشتاق
ز مخلوقات انفس تا بآفاق
كه كيفيّات اوصافش بدانند
ز صد دفتر الف بائى نخوانند
و گر باريك گردد عقل چالاك
خرد ز افكار گوناگون شود پاك
بپرّ علم و نيروى شريعت
گذر آرد ز ظلمات طبيعت
شود آئينه سان پاك و مصفّا
چو جان از زنگ جسمانى مبرّا
بسر گردد در اين مطلب قلم وار
ز سرّ ذات تا گردد خبر دار
نياورده هنوز علمى فرا چنگ
كه دست هيبتش كوبد بسر سنگ
بسوى مركز خود باز آيد
جبين عجز را بر خاك سايد
بكج رفتاريش خود اعتراف است
كه بر خود گرم جور و اعتساف است
شناسائى ذات حىّ قادر
نكرده راه اندر هيچ خاطر
دل افكار از اين غم غرق خون است
كه از اين بزم و اين درگه برونست
نمود ايجاد خلق آن فرد و غالب
بدون نقش و طرح و فكر و قالب
ز ديگر خالقش اندازه در دست
نبود اين نقش بى پرگار در بست
بما از ملك و قدرتهايش بنمود
ره صنعتگرى را نيك پيمود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 167
نشان حكمتش هر جا هويدا است
عجيب صنعتش را خلق گويا است
درى از قدرتش بر خلق باز است
بر او مخلوق را روى نياز است
بر او محتاج هستى هست و ناچار
بقوّت او است هستى را نگه دار
اگر خواهيم ما عرفان ذاتش
شناسائى ذاتش از صفاتش
دليل و حجّت او بايد نمايد
ره عرفان خود بر ما گشايد
بدون حجّت و نور الهى
بسوى ذات كس را نيست راهى
يكى بنگر بدقّت در بدايع
كه صنتها است در آنها ودايع
نقوشى را بدون نقشه احداث
نمود و داد آنها را بميراث
ز حكمت در طبيعت او شواهد
نهاد و هست پيدا در مشاهد
همان مشهود تو عين دليل است
دليل قدرت ذات جليل است
بظاهر آن دلائل گر چه لالاند
تمامى ناطق از فرط كمالاند
به پيش ديده هر نقشى كه پيداست
بأستادىّ آن نقّاش گويا است
حكايت ميكند بر ذات دائم
دلالت ميكند بر شخص قائم
خداوندا بذات تو گواهى
علىّ (عليه السّلام) از جان و دل بدهد كماهى
كه هر كس كه تو را چون خلق دنيا
بداند صاحب دست و دل و پا
ببيند در تو گوناگون مفاصل
برايت پوست و گوشت و قلب حاصل
بجسم خلق هر عضوى ز رحمت
بپوشاندى تو از تدبير و حكمت
كميّت جهل در ميدان جهاند
تو را داراى آن اعضا بداند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 168
نمايد فرض بهر تو تن و جان
در آن تن تعبيت رگ خون و ستخوان
تو را اين شخص ذات پاك نشناخت
ز شرك آئينه دل را نپرداخت
ز انوار يقينش قلب روشن
نشد بل تيرهتر باشد ز كلخن
ندانست او كه بهر چون توئى ندّ
نباشد هم ندارى شبهى و ضدّ
نه بشنيده حديث مشركين را
ز متبوعين تبرىّ تابعين را
كه در روز قيامت بت پرستان
ز كسر كفر خود مانند مستان
همه گويند بر ذات خداوند
كه موجودات خلقت كرد سوگند
كه ما اندر ضلالى آشكارا
همه بوديم روزى كه خدا را
بمخلوقاتش از فرط مساوى
همه تشبيه كرديم و مساوى
كسانى كه تو را مانند اصنام
بدانستند و چون مخلوق ز اوهام
تو را چون صاحبان جسم و اعضاء
ز هم كردند در خاطر مجزّا
ز نقص عقلها در ذهن تقدير
به مخلوقيت بنمودند تعبير
كه آن مخلوق در قدراند كوچك
قوايش مختلف هستند و اندك
گواهى مىدهم كاينها دروغ است
ز نور عقل دلشان بىفروغ است
گروه عادلون خر مهره سفتند
بحق كذب و دروغ و كفر گفتند
گواهم من كه گر از بى تميزى
تو را داند برابر كس بچيزى
قرين گر سازدت با قرن ديگر
بمحكم آيتت گرديده كافر
بكفر و شرك آن شخص منافق
حجج با بيّناتت شد موافق
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 169
تو هستى آن خدا كز تو نهايت
نديده ديده عقل و درايت
چو باد فكر آيد در وزيدن
تمامى پردهها را در دريدن
چنانكه كوه بر باد است حاجز
چنين ز ادراك تو افكار عاجز
بدور از عقلها ماهيّت تو است
برون از ذهنها كيفيّت تو است
نه اندر ذات تو انديشه را راه
ز دامان تو دست فكر كوتاه
بحدّ و عدّ نمىباشى تو معدود
بتو افكار مخلوق است محدود
القسم الثالث (منها:)
قدّر ما خلق فأحكم تقديره، و دبّره فألطف تدبيره، و وجّهه لوجهته فلم يتعدّ حدود منزلته، و لم يقصر دون الانتهاء الى غايته، و لم يستصعب إذا أمر بالمضىّ على ارادته، و كيف و انّما صدرت الأمور عن مشيّته المنشىء أصناف الأشياء بلا رويّة فكر آل إليها، و لا قريحة غريزة أضمر عليها، و لا تجربة أفادها من حوادث الدّهور، و لا شريك أعانه على ابتداع عجائب الأمور، فتمّ خلقه بأمره، و أذعن لطاعته، و أجاب الى دعوته، لم يعترض دونه ريث المبطئ و لا أناة المتلكّىء، فاقام من الأشياء أودها، و نهج
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 170
حدودها، و لاءم بقدرته بين متضآدّها، و وصل اسباب قرائنها، و فرّقها أجناسا مختلفات فى الحدود و الأقدار و الغرائز و الهيئات، و بدايا خلائق أحكم صنعها و فطرها على ما أراد و ابتدعها.
ترجمه
قسمتى از اين خطبه در بيان كيفيّت خلقت اشياء و اوصاف ذات حق تعالى است: خداوند تعالى براى آنچه آفريده است، اندازه معيّن فرموده، و آن اندازه را محكم و متين قرار داده (بطورى كه عمرها و روزيهاى خلايق ذرّه كم و بيش نخواهد شد) پس از روى مهر (بر طبق صلاح و صواب أمور) آنها را منظّم كرده، و هر يك را بخاصّيتى كه براى آن خلق شده بود مخصوص و متوجّه ساخت (مانند اين كه سپهر مىچرخد، خورشيد مىتابد، ابر مىگريد، چمن مىخندد) پس هيچيك از آنها از جايگاه خويش قدم فراتر ننهاده، و از رسيدن بانتهاء مقصد خود كوتاهى نورزيده (وظيفه خويش را بخوبى انجام مىدهند) و مأموريّتى كه طبق اراده خداوند تعالى بهر يك از آنها واگذار شده دشوار نشمرده (و با كمال افتادگى بانجامش سرگرم است) چگونه سر گرم نباشد در صورتى كه تمام كارها از مشيّت و قدرت او صادر مىگردد (و كائنات طبق اراده او حركت مىنمايند) خداوندى كه بدون بكار افتادن انديشه و بدون اين كه قبلا پيش بينى كرده و از تجربها و پيش آمدهاى روزگار استفاده نموده، و يا اين كه در اختراع كارهاى شگفت انگيز جهان نياز بشريك و انبازى پيدا كرده باشد، موجودات را ايجاد و آفرينش را بيافريد، پس همين كه كار خلقت بامرش پايان يافت، آفرينش فرمانش را پذيرفت، و دعوتش را پاسخ داد، آفريده (را زهره و ياراى آن) نبود كه در امرش كندى و در فرمانش سستى كند (چرخ منظّم آفرينش قشنگ بكار افتاد) كجى اشياء براستى گرائيد، هر شيء راه خود را پيمودن گرفت، و بقدرت قادر بيچون ميان اضداد الفت افتاد، و بطورى بهم پيوستند، كه گسستنى در
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 171
كارشان نيست (صفرا و سودا و خون و بلغم در يك بدن دست اتّحاد بسوى هم دراز كرد تا شر را براه انداختند، و هيچگاه هيچيك از اينها دست از عمليّات محوّله بخود بر نخواهد داشت) و در ميان انواع گوناگون آفريدگان كه از حيث حدّ و اندازه، غريزه، و هيئت (خلق و خوى و هيكل) با هم مختلف بودند آن اسباب (عشق و ميل و جذبه) را بر قرار كرد (تا بدينوسيله حيات و نظام اجتماع تشكيل شد) وه كه چه شگفت و محكم است صنعت خلقت خلايق كه خلّاق عالم آنها را طبق ميل و اراده خويش ابداع و ايجاد فرموده.
نظم
خداوند جهان از لطف تدبير
مقدّر كرده بر مخلوق تقدير
توجّه داد او را سوى غايات
كه يابد راه در كنه نهايات
نسازد تا كه مقصد را تصرّف
بجائى نيستش حدّ توقّف
بهر مركز دلش گرديد مايل
در آن مركز كند مأوا و منزل
مر او را سرنوشتى كرد تعيين
كه غير منفك آن تعيين شد از اين
خدا را هيچ امرى نيست دشوار
اراده تا كند ختم است آن كار
بر او چون كارها دشوار باشد
كه خود مركز بهر پرگار باشد
امورات از مشيّتهاش خيزد
چسان صنعت بصالع مىستيزد
بدون فكر و انديشه در اشياء
بامرى كرد اشياء جمله انشاء
نه صورت كرد در خاطر مصوّر
نه نقشى در درون فرمود مضمر
نبرد از گردش گيتى افادت
نه از دور گذشته استفادت
نبود او را شريك و يار و ياور
خداوند و شريك اللّه اكبر
شگفتيها پديد آورد آسان
كه حيران عمرى اندر هر يك انسان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 172
چو ز امرش كار خلق آمد باتمام
نمود اذعان بطاعاتش سرانجام
جواب دعوتش را گفت لبيّك
ز پاسخ كرد بر مقصد روان پيك
بدون رنج و زحمت بطؤ و كندى
پديد آورد گيتى را به تندى
نه كس در راه او بنهاد سنگى
نه اندر كار او آمد درنگى
كجيها را تمامى راست گرداند
بجاى خويشتن هر چيز بنشاند
بهم اضداد را فرمود انداد
صلاى وصل در داد او باعداد
غرائز را بحدّ و قدر و مقدار
گرفت اندازه آن خلّاق دادار
دو صد ضدّيكه خلقش مختلف كرد
بجسمى جمع كرد و مؤتلف كرد
بسى صنعت لطيف و نيك و محكم
پديد آورد آن صانع به يك دم
بدون فكر و شكّ و ترديد و ارجاع
بدلخواه اين بدايع كرد ابداع
القسم الرابع (و منها) (فى صفة السّمآء:)
و نظم بلا تعليق رهوات فرجها، و لا حم صدوع انفراجها، و وشّج بينها و بين أزواجها، و ذلّل للهابطين بأمره و الصّاعدين بأعمال خلقه حزونة معراجها، و ناداها بعد إذ هى دخان، فالتحمت عرى أشراجها، و فتق بعد الارتتاق صوامت أبوابها، و أقام رصدا مّن الشّهب الثّواقب على نقابها، و أمسكها من أن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 173
تمور فى خرق الهواء بايده، و أمرها أن تقف مستسلمة لأمره، و جعل شمسها آية مّبصرة لنهارها، و قمرها آية ممحوّة مّن لّيلها، فأجراهما فى مناقل مجراهما، و قدّر سيرهما فى مدارج درجهما، ليميّز بين اللّيل و النّهار بهما، و ليعلم عدد السّنين و الحساب بمقاديرهما، ثمّ علّق فى جوّها فلكها، و ناط بها زينتها من خفيّات دراريّها و مصابيح كواكبها، و رمى مسترقى السّمع بثواقب شهبها، و أجراها على إذلال تسخيرها، من ثياب ثابتها، و مسير سائرها و هبوطها و صعودها، و نحوسها و سعودها.
ترجمه
قسمتى از اين خطبه در شرح آفرينش آسمانها و چگونگى آنها است (يكى از مخلوقات محكم و شگفت انگيز اين سپهر نيلگون معلّق است خداوند مانند سلك مرواريد) آسمان را بدون رشته و ريسمانى منظّم و بهم متّصلش ساخت، شكافهايش را پيوسته، و باز شدههايش را بهم در بست، بين هر يك از آنها با آسمان ديگرى رابطه برقرار نمود، (كرات معلّقه ثوابت و سيّار را بوسيله قواى جاذبه و دافعه بهم متّصل ساخت) دشواريهاى آنرا براى فرشتگانى كه (با رحمت) از آن فرود آينده و باعمال بشر بالا روندهاند نرم و آسان فرمود، پس آسمانى را كه از دود بوجود آمده بود فرمان داد تا بهم چسبيده و سوراخهايش رفو گردد، پس از بهم بستن آن درش را (بروى اهل زمين) بگشود (ظاهرا مراد از گشودن در بابهاى رحمت الهى است كه بموقع باران از آسمان ميبارد، و گياه خرّم از زمين مىرويد، و بشر بواسطه آن بارانهاى نافعه بحيات خويش ادامه مىدهد، چنانچه در قرآن س 21، ى 3، فرمايد: أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما وَ جَعَلْنا مِنَ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 174
الْماءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ أَ فَلا يُؤْمِنُونَ آيا كفّار نمىنگرند كه آسمان و زمين براى آمدن باران و روئيدن نبات درشان بسته بود، ما آندرها را گشوديم، و زندگى هر چيز را وابسته بآب قرار داديم آيا ايمان نمىآورند) و در سر هر راهى از راههاى آسمان (براى منع از دخول شياطين در آن) از ستارههاى فروزان ديده به آنها بگاشت، و بدست قدرت خويش آنرا در ميان شكاف هوا (معلّق در فضا) از درهم فرو ريختن نگه داشت، پس آنرا نهيب زد تا در جاى خود درنگ كرده و سر تسليم را در پيشگاه امرش بسايد، پس خورشيد آن
آسمان را كه بينا كننده است نشانه روز، و ماه آنرا كه محو شونده است نشانه شب قرار داد (ماه گاهى قسمتى از شب و گاهى تمام شب را محو و نا پيدا است) پس آن دو را در مجراى جريان و راه درجاتشان روان ساخت، و براى هر يك از آنها اندازه معيّن فرمود، تا اين كه شب و روز بآن دو تميز داده، شود، و از اندازه سيرشان حساب سال و ماه معلوم گردد، آن گاه در فضاى آن آسمان كراتى چرخان (مانند كويهاى گردان) آويزان كرد، و زينت بخشيد آن را به ستارهائى كه مانند درّ درخشان و (به سبب دورى از ما) پنهان و كوكبهائى كه مانند چراغ در شب فروزان است، و تيرهاى شهاب سوزنده را بسوى شياطين گوش گيرنده افكند، و در حالى كه آسمان را مسخّر و فرمانبردار امر خود گردانيده بود، جارى گردانيد آنرا با ثوابتى كه در آن ثابت و سيّاراتى كه در آن سائر بعضى بالا رونده، و برخى فرود آينده، يكى سعد و ديگرى نحس است (لكن طبق آيات و اخبار صعود و نزول و سعد و نحس آنها ابدا بحال بشرى كه از روى راستى بخدا ايمان دارد مؤثّر نيستند).
نظم
بدون ريسمان كرد او فراهم
شكاف آسمانها را منظّم
ز قدرت دادشان پيوستگيها
بهم چسباندشان بگسستگيها
ميان هر كدامين زان كه بد باز
ز فصلش وصل كرد و ساخت انباز
تمامى پاره آنها رفو كرد
يكى كارى بديع و بس نكو كرد
بسان سلك مرواريد غلطان
برشته كرد اين گردون گردان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 175
مر آن افرشتگان كز چرخ هفتم
بزير آيند بهر نظم مردم
و يا آنانكه از اين ارض سفلا
برند اعمال ما را سوى بالا
نمود آنرا ذليل و نرم و هموار
خروج و هم دخولش نيست دشوار
پس از آن درب قصر بسته بگشاد
بهر در گاه دربانى باستاد
شهاب ثاقبه فرمود تعيين
براند تا شياطين را بپائين
بدست قدرت خويشش بپا داشت
هوا را در فروجش راه نگذاشت
فلك را بر توقّف پس صلا زد
باستسلام در امرش صدا زد
كه آن طوريكه حق خواهد بپايد
سر تسليم بر خاكش بسايد
براى روز و شب طرحى ديگر ريخت
بطاق قصر دو قنديل آويخت
يكى در روز خورشيدى درخشان
يكى در شام ماهى نور افشان
مقدّر كرد بر هر يك منازل
كز اين طالع و ز آن باشند آفل
مدارج در مسير هر يكيشان
معيّن داشت كاسانيد در آن
ميان روز و شب تا آنكه تمييز
دهد از آن دو تا خنگ فلك خيز
ز دور و سير آنها كأهل تنجيم
حساب سال و مه گيرد بتقويم
فلك را داشت دست قدرت حق
بجوّ چرخ خود آنگه معلّق
كه چون گردونه گرد خود بچرخد
بديگر جانبى مايل نگردد
نمودش زينت آنكه از كواكب
مصابيح درخشان و ثواقب
بسى گوهر در اين سقف مرصّع
پديد آورد زيبا و ملمّع
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 176
در اين اسپر هزاران گوى زرّين
كز آن روشن شود چشم فلك بين
نهاد و در شبان چشمك زنانند
بما وز غمزهها نازش كنانند
براى استراق سمع شيطان
گرايد گر بسوى چرخ گردان
شهاب ثاقبش ديده بدوزد
شود مانع دلش در سينه سوزد
بچرخ افتاد و شد گردون چو تسخير
ثوابت شد در آن ثابت ز تدبير
بسى منظوم شمس از هر كناره
مركّب از مه و مهر و ستاره
بهر گوشه از آن كردند مأوى
ز ما گاهند پنهان گاه پيدا
يكى ثابت شد و پى كوفت محكم
ز جا هرگز نجنبد بيش و از كم
يكى ديگر ز انجم گشت سيّار
بچرخ خويش مىچرخد فلك وار
يكى صاعد شد آن يك گشت هابط
بكار سعد و نحس دهر رابط
زحل را از سعادتها برى كرد
سعادت را نصيب مشترى كرد
بزهره داد چنگى ارغنون ساز
كه از چنگ افكند در چرخ آواز
به پروين كرد اعطا هفت خوشه
گرفته سنبله زان خوشه توشه
مدير بزم اين پيروزه ايوان
گهى ناهيد باشد گاه كيوان
ز شادى گشته در اين مركز خاص
جدى با دختران نعش رقّاص
همان مريّخ كه خنجر گذار است
در اين ميدان غلامى چوبدار است
كمان بر دوش افكنده عطارد
دمار از جان بد خواهش بر آرد
يكى گرديد جوزاى دو پيكر
هم آغوشند مانند دو دلبر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 177
حمل خورشيد را بر تحويل
دهد با صد هزاران عزّ و تجليل
بحسب اقتضاى حال ذو المنّ
بهر يك داده يك منصب معيّن
القسم الخامس (و منها) (فى صفة الملائكة:)
ثمّ خلق سبحانه لإسكان سماواته، و عمارة الصّفيح الأعلى من ملكوته خلقا بديعا مّن مّلائكته، و ملأ بهم فروج فجاجها، و حشاب هم فتوق أجوائها، و بين فجوات تلك الفروج زجل المسبّحين منهم فى حظائر القدس، و سترات الحجب، و سرادقات المجد، و وراء ذلك الرّجيح الّذى تستكّ منه الأسماع سبحات نور تردع الأبصار عن بلوغها، فتفق خاسئة على حدودها، و أنشأهم على صور مختلفات و أقدار مّتفاوتات أولى أجنحة، تسبّح جلال عزّته، لا ينتحلون، ما ظهر فى الخلق من صنعه، و لا يدّعون انّهم يخلقون شيئا مّعه ممّا انفرد به (بل عباد مّكرمون، لا يسبقونه بالقول و هم بأمره يعلمون) جعلهم فيما هنا لك أهل الأمانة على وحيه، و حمّلهم الى المرسلين ودائع أمره و نهيه، و عصمهم مّن ريب الشّبهات فما منهم زائغ عن سبيل مرضاته، و أمدّهم بفوائد المعونة، و
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 178
أشعر قلوبهم تواضع إخبات السّكينة، و فتح لهم أبوابا ذللا إلى تماجيده، و نصب لهم مّنارا واضحة على أعلام توحيده، لم تثقلهم موصرات الأثام، و لم ترتحلهم عقب اللّيالى و الأيّام، و لم ترم الشّكوك بنوازعها عزيمة ايمانهم، و لم تعترك الظّنون على معاقد يقينهم، و لا قدحت قادحة الأحن فيما بينهم، و لا سلبتهم الحيرة ما لاق من معرفته بضمائرهم، و سكن من عظمته و هيبة جلاله فى أثناء صدورهم، و لم تطمع فيهم الوساوس فتقترع برينها على فكرهم، منهم مّن هو فى خلق الغمام الدّلّخ، و فى عظم الجبال الشّمّخ، و فى قترة الظّلام الأيهم، و منهم من قد خرقت أقدامهم تخوم الأرض السّفلى، فهى كرايات بيض قد نفذت فى مخارق الهواء و تحتها ريح هفّافة تحبسها على حيث انتهت من الحدود المتناهية، قد استفرغتهم أشغال عبادته، و وصلت حقائق الأيمان بينهم و بين معرفته، و قطعهم الأيقان به الى الوله اليه، و لم تجاوز رغباتهم ما عنده الى ما عند غيره، قد ذاقوا حلاوة معرفته، و شربوا بالكأس الرّويّة من محبّته، و تمكّنت من سويداء قلوبهم و شبجة حيفته، فحنوا بطول الطّاعة اعتدال ظهورهم، و لم ينفد طول الرّغبة اليه مادّة تضرّعهم، و لا أطلق عنهم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 179
عظيم الزّلفة ربق خشوعهم، و لم يتولّهم الإعجاب فيستكثروا ما سلف منهم، و لا تركت لهم استكانة الأجلال نصيبا فى تعظيم حسناتهم، و لم تجر الفترات فيهم على طول دؤبهم، و لم تغض رغباتهم فيخالفوا عن رّجآء ربّهم، و لم تجفّ لطول المناجاة أسلات ألسنتهم، و لا ملكتهم الأشغال فتنقطع بهمس الجوار اليه أصواتهم، و لم تختلف فى مقاوم الطّاعة مناكبهم، و لم يثنوا الى راحة التّقصير فى امره رقابهم، و لا تعدوا على عزيمة جدّهم بلادة الغفلات، و لا تنتضل فى هممهم خدائع الشّهوات، قد اتّخذوا ذا العرش ذخيرة ليوم فاقتهم، و يمّموه عند انقطاع الخلق الى المخلوقين برغبتهم، لا يقطعون أمد غاية عبادته، و لا يرجع بهم الاستهتار بلزوم طاعته، الّا الى موادّ من قلوبهم غير منقطعة مّن رجائه و مخافته، لم تنقطع أسباب الشّفقة منهم فينوا فى جدّهم، و لم تأسرهم الأطماع فيؤثروا و شيك السّعى على اجتهادهم، و لم يستعظموا ما مضى من أعمالهم، و لو استعظموا ذلك لنسخ الرّجآء منهم شفقات و جلهم، و لم يختلفوا فى ربّهم باستحواذ الشّيطان عليهم، و لم يفرّقهم سوء التّقاطع، و لا تولّاهم على التّحاسد، و لا تشعّبتهم مصارف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 180
الرّيب، و لا اقتسمتهم أخياف المهمم، فهم أسراء ايمان لّم يفكّهم من رّبقته زيغ وّ لا عدول، وّ لا ونى وّ لا فتور، وّ ليس فى أطباق السّمآء موضع اهاب إلّا و عليه ملك ساجد، أو ساع حافد، يزدادون على طول الطّاعة بربّهم علما، وّ تزداد عزّة ربّهم فى قلوبهم عظما.
ترجمه
پاره ای از اين خطبه در تقسيم و ترتيب و خلقت فرشتگان است در اينجا بايد از روى انصاف اعتراف كرد كه از ميان تمام شرّاح نهج البلاغة شارح معتزلى (ابن ابى الحديد) بيش از ديگران مواظب الفاظ فصيحه و معانى بليغه كه در خطبهها است بوده، و در هر موردى تا مىتوانسته براى مقايسه بين سخنان حضرت امير المؤمنين (ع) و ديگران از ايراد سخنان اشخاص ديگر مثل عبد الرّحيم ابن بناته و غير او خود دارى نمىكرده، و پيداست كه هر وقت بخطبه فوق العاده فصيحى بر مىخورده از شادى در پوست نمىگنجيده، و او باين مورد از خطبه كه رسيده در جلد دوّم صفحه 150 شرح خود مطالبى دارد كه خلاصه آن اين است، او مىگويد: اينجا جاى ذكر مثل است اذا جاء نهر اللّه بطل نهر معقل هنگامى كه نهر خدا جارى شد نهر معقل كه جوئى است در بصره نابود مىگردد، همين كه اين كلام فصيح ربّانى و الفاظ پاكيزه قدسى پيدا شد فصاحت عرب بر باد رفت، فصاحت عرب كجا، و فصاحت على كجا درست نسبت آن با اين نسبت خاكست، با طلاى ناب خالص، و اگر بفرض محال خيال كنيم عرب قدرت برآوردن اين گونه الفاظ داشته باشد، از كجا كه بتواند آنها را بچنين معانى دلپذير آسمانى تعبير كند، اعراب زمان جاهليّت بكنار، مگر اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله آشناى بچنين معانى مشكله عرشى بودند تا بتوانند براى آنها چنين الفاظى تهيّه نمايند، همه مىدانند عرب زمان جاهليّت در فصاحت منتها درجه هنرش اين بود كه بتواند از شتر و اسب و خر وحشى، و گاو كوهى يا كوهها و بيابانها
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 181
نيكو سخن براند، اصحاب رسول خدا هم با همه آب و تاب سخنان فصيحهشان از دو سه سطر آنهم در موضوع مبتذل مرگ و موت و موعظه و نكوهش دنيا يا تحريص و ترغيب بجنگ، يا خوف و ترس از خدا بيش نبوده، لكن سخن راندن در موضوع اصناف ملائكه، و صفات، و صورتها، و عبادتها، و تسبيحات، و شناسائى ايشان خدا را، و عشق و شوقشان نسبت باو، و چيزهاى ديگرى كه جارى مجراى اينها است كه در اين فصل از خطبه مشروح و مفصّل ذكر شده اينها چيزهائى نبوده كه آنها بآن آشنائى داشته باشند چرا گاهى كه در قرآن عظيم سخنى از اوصاف ملائكه رفته بود آنرا مىدانستند، آنهم نه باين ترتيب وتقسيم، و گاهى هم كسانى از قبيل عبد اللّه ابن سلام، و اميّة ابن ابى الصّلت، و ديگران پيدا مىشدند، كه فى الجمله باين گونه علوم آشنائى داشته باشند، لكن هر گز قدرت ادا كردن آنرا باين فصاحت و شيوائى نداشتند، پس تنها مرد اين ميدان امير المؤمنين على عليه السّلام است كه مىتواند آن معانى شيرين و فصيح را در ظرف اين الفاظ رشيق و نمكين ادا كند و من سوگند مىخورم باين كه هر مرد خردمند و متفكّريكه درين سخنان باريك شود پوست بدنش بلرزش افتاده، و دلش مضطرب گردد، و بزرگى و عظمت خدا در قلب و اعضايش جايگير شده، و از شدّت شوق و شادى نزديك شود كه جان از تنش بيرون گردد) بارى امام عليه السّلام اوصاف اصناف فرشتگان را چنين شرح مىدهد پس آن پادشاه توانا، براى اين كه صفحه اعلاى از كشورش آباد، و كاخ بلند آسمانش مسكن گردد (نقشى لطيف بقالب زده) خلقى بديع از فرشتگان بيافريد، شكافها و راهها، و جاهاى خالى فضاى آن كاخ را بوسيله ايشان پر ساخت، و در ميان جاهاى گشاده آن شكافها، و آن مكانهاى پاك و پاكيزه و مقدّس، و در پشت آن پردههاى مجد و عظمت، زمزمه و آواز عدّه از فرشتگان به تسبيح بلند است، و از پشت آن آوازهاى گوش كر كن، شعاعها، و درخشندگيهاى نوريست كه ديدههاى آنان تاب ديدار آن انوار ندارد، پس در جاهاى خويش مات و سر گردان مىايستند، خداوند آن فرشتگان بالا را بصورتهاى گوناگون، و اندازههاى متفاوت آفريده، و هر يك ستايش گر جلال و بزرگى وى مىباشند، و آنچه كه از
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 182
مصنوعات خداوند پيدا و هويدا است بخويش نه بندند، و در چيزهائى كه آفريدگارشان تنها خدا است خود را در آفريدن آنها با خدا شريك ندانند (نه دعوى ربوبيّت كنند و نه بخلاف گفته بت پرستان خود را شريك خدا دانند) بلكه آنان بندگان گرامى، هستند كه در گفتار بر خدا پيشى نگرفته، و طبق فرمان او رفتار مينايند، و (بعضى از) آنان را در جاى خود امين بر وحى خويش، و حامل امانتهاى امر و نهيش بسوى پيمبران گردانيده و (دامان) همه آنان را از (لوث) شكّ و شبههها (ى شيطان) پاك و پاكيزه نگه داشت، پس هيچيك از آنان از راه سر نكشد، خدا نيز (در طاعت) بآنان يارى و كمك كرد، شعار تواضع و وقار و فروتنى را بر دلهاشان بپوشانيد، درهاى سپاس گذارى را بآسانى بروى ايشان بگشود، پرچمهاى نور افشان و نشانههائى يكتائى خود را در ميانشان كوبيد (يگانگى او را بدليل قطعى و ايمان ثابت اعتراف كردند و چون پيرو اميال و خواهشهاى نفسانى نيستند) نه از سنگينى بار گناهان بر دوش آنان اثرى، و نه از گردش روزگار در حالشان تغييرى است، از هيچ شكّ و ريبى ايمانشان متزلزل نگردد، و هيچ ظنّ و گمانى يقين محكمشان را سست نسازد، آتش كينه توزى در (كانون دلهاشان) نيّتشان فروزان نشود، حيرت و سرگردانى عظمت خدا را كه درون سينهشان نهفته است زايل كردن نيارد، و ساوس (شيطانى) بر افكار (نورانى) آنان چيره نشود، تا آن دلهاى پاك را چركين كند، دسته از اين فرشتگان موكّل پارههاى انبوه ابر و كوههاى عظيم و بلند و ظلمتهاى بسيار تيره مىباشند، (تا ابر را باندازه معيّن از برف و يا باران ببارانند، و كوهها را از در هم فرو ريختن نگه دارند، و مردم سر گردان را از تاريكى بروشنى رسانند، و شايد مراد اين باشد كه آنان در لطافت جسم مانند پارههاى ابر و در عظمت جثّه بكوهها، و در سياهى بتاريكيها شبيهاند) دسته ديگرى هستند كه قدمهاشان در آخرين نقطه زمين پائينتر فرو رفته، و خودشان مانند پرچمهاى سفيد و نورانى دل هوا را شكافته (و گردن بفلك بر كشيدهاند) و در زير پاى آنان مشگين بادى است كه آنرا نگه داشته، و باطراف دور دست كه بايد برسد مىرسانند، شغل عبادت پروردگار آنان را از هر كارى باز داشته، حقيقت ايمان و معرفت بين ايشان و
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 183
پروردگارشان وسيله گرديده است (كه آنان خدا را نيكو پرستش كنند) و يقين و باورشان باو از توجّه بديگرى بازشان داشته، و از فرط عشق و علاقه باو و به آن چه كه (از خوبيها) نزد او است، به آن چه كه نزد غير او است نپرداختهاند، شيرينى شناسائى خدا را چشيده، شراب شوق را در جام سيراب كننده عشق نوشيده، ترس از خدا در سرزمين دلشان ريشه دوانيده، كمرشان در زير بار عبادت خم، چشمه اشكشان براى گريستن در راه محبّت او سرشار و نا تمام، گردن خاكساريشان در حلقه كمند تقرّب بخدا بند، خود پسندى گرد آنان نگردد، عبادتهاى گذشته خود را بسيار نشمراند، و تضرّع و زارى در پيشگاه عظمت و جلالت حق وقتى براى آنان نگذارده كه بياد نيكوئيهاى خود بيافتند، (بعبادت خود اهميّتى دهند) در عزم ثابتشان سستى و فتورى رخنه نيفكنده، و ديده اميدى كه به پروردگار شان دوختهاند از عشقشان نكاهيده، درازى راز و نياز با پروردگارشان ترى زبانهاى آنها را نخشكانده، كارهاى ديگرى به آنان چيره نگرديده، تا آوازهايشان را كه بمناجات بلند است كوتاه سازد، و دوشهايشان از وصف اطاعت هر گز پس و پيش نشده، (تمامى پشت در پشت و دوش بدوش يكديگر در برابر جلال و عظمت خدا صف كشيده باطاعت مشغولند) و هيچگاه براى آسايش خودشان از امر خدا گردن نكشند و تقصيرى نكنند، كند فهمى و فراموشيها نمىتواند با عزم ثابتشان بدشمنى برخيزد، فريبها و شهوتها نمىتوانند همّتهاى آنان را هدف تيرهاى خود قرار دهند، خداوند عرش را براى روز نيازمندى خودشان (قيامت) ذخيره كرده (و باندازه عاشق خدا هستند كه) هنگامى كه خلق از خدا منقطع شوند، باز آنها از فرط عشق متوجّه عبادت او هستند، آنها بكنه و غايت عبادت حق نمىرسند، و از حرص و ولعى كه بعبادت خدا دارند رجوع نمىكنند، مادّه اميّد و بيمى كه از او در دلشان است هيچگاه كنده نشود، و رشتههاى خوف از خدا هرگز از دلشان بريده نگردد، تا بآن واسطه سعى و كوششان سستى پذيرد، و اسير و دچار طعمها (ى خام دنيويّه) نگردند تا تلاش دنيا را بر جدّ و جهد آخرت بر گزينند، عبادات گذشته خود را بزرگ نشمراند، تا باميد بزرگى آنها خوف و بيم از عذاب از دلشان رخت بربندد، و هيچگاه شيطان بر آنان تسلّط پيدا نكند، تا اختلاف كلمه در باره پروردگارشان در ميانشان پديد آيد، زشتى جدائى و دشمنى از
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 184
هم جداشان نساخته، كينه و حسد ره بسويشان نبرده، انواع شك و ريبها و اقسام عزم و همّتها (ى ناستوده) آنان را تقسيم و دسته و دسته نكرده، همه در كمند و ريسمان ايمان اسير، و ميل عدول از حق و سستى در عبادت (عارضشان نشود و) آن بند را از گردنشان باز نكند، و در تمامى آسمانها جاى افكندن، پوستى نيست جز آنكه فرشته در آنجا بسجده افتاده، و يا يكى در حال شتاب كوشش (بانجام وظيفه) دارد بسبب طول اطاعت دانش، و بر اثر بسيارى عبادت معرفت و يقين خود را در باره پروردگارشان زياد كرده، و باين واسطه عظمت و بزرگى او در دلشان افزون مىگردد (اى بشر سر مست مغرور اين كلمات درر بار، و اين گهرهاى شاهوار امير المؤمنين (ع) را در باره فرشتگان و خلق آسمانها بدقّت ملاحظه كن، و عبادت آنان را يا غفلت و ترس آنها را از خدا با از خدا بيخبرى خودت بسنج، پس بفرشتگان اقتدا كرده، براى آيندهات فكرى كن و از اعمال صالحه براى روز بيچارگى ره آورد و توشه برگير)
نظم
چو كاخ سلطنت را شاه ما ساخت
بآبادىّ و تعميرش بپرداخت
براى آنكه اندر آن سكونت
دهد خلقى ملايك كرد خلقت
كه اندر صفحه اعلا و اقدس
ثنا گويند ز آن ذات مقدّس
بايشان پس فروج آسمانها
كه از هر فجّ و ره خالى مكانها
بفوق و تحت و در جوّشان مكان داد
هر آنجا مصلحتشان بدنشان داد
هر آن وسعت كه اندر هر شكاف است
پر از فرشتگان با عفاف است
چو بلبلها كه اندر صحن بستان
همه سر گرم آوازند و دوستان
چنين در ساحت قدس حظائر
كه بهرش نيست جز آنجا نظائر
حجاب عزّت و استار قدرت
سرادقهاى مجد و لطف و رحمت
ميان هر يك از آنان كشيده
بساط بندگى آماده چيده
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 185
همه آوازها افكنده درهم
به تسبيح و ثناى حىّ اعلم
بسى بلبل در آن باغ خدائى
شده مشغول در نغمه سرائى
و ليكن پشت آن اسماع دلكش
كه گوش عقل ز آوازش مشوّش
بسى سبحات و بس استار نور است
ديگر چشمان ز ديدارش بدور است
شوند از ديدن آن خيره ابصار
گرفتار عمى گردند انظار
پس آنكه مختلف فرمود خلقت
ملايك را بحسب قدر و رتبت
يكى زان دسته داراى دو بالند
هميشه گرم تسبيح جلال اند
بسه يا چار پر يك فوج ديگر
بهم هستند هم پرواز و همسر
هر آن چيزى كه ظاهر از صنايع
بود در خلق خلّاق بدايع
بخود ندهند نسبت هيچيك را
كه از كبرند و دعويها مبرّا
بيك تأئىّ ذات پاك يزدان
همه از جان و دل دارند اذعان
ز دعوىّ خداوندى برون اند
مفاد بل عباد مكرمون اند
بقول حق نمىگيرند سبقت
بحكمش عاملون اند از حقيقت
امين سرّ يزدان و بوحى اند
رساننده ودايع ز أمر و نهى اند
عباد خاصّ ربّ العالمين اند
رسول از وى بنزد مرسلين اند
همه از شكّ و ريب و شبهه پاكند
همه داراى قلبى تابناك اند
يكى ز انان بسوى راه ديگر
نگردد از رضاى حىّ داور
خدا اخلاصشان ديد و مدد داد
بدلهاشان درى از علم بگشاد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 186
درونشان كرد مملوّ از تواضع
وقار و هم سكينه هم تخاشع
بدرگاه خدا افتاده گانند
ز تمجيدش هميشه تر زبان اند
بپاى پرچم توحيد جمع اند
چنان پروانگان بر گرد شمعاند
نه سنگين از گناهانند و آثام
نه خسته از عبادتها بايّام
به تحميد خداى لا يزال اند
همه مدهوش و محو آن جمال اند
شكوك و شبههها از عزم و ايمان
نيارد راهشان بر زد ز ايقان
ظنون و فتنه بر ملك يقينشان
نشد چيره به آئين و بدينشان
بدلشان آتش كين كس نيفروخت
ملك را كى دل از نار حسد سوخت
لباس معرفت شان رشك و غيرت
نكرده سلب از بطن و سريرت
ز فرط هيبت يزدانشان دل
طپيد در سينه همچون مرغ بسمل
وساوس را ز سرشان دست كوتاه
نزد شيطان دون ز افكارشان راه
از آنان دسته خلق غماماند
موكّل بر ببارانها تمام اند
دگر در قلّه كهار شامخ
مكان بگزيده در هر طود باذخ
دگر در بحر ظلمت گشته پنهان
كه جز وى نيست كس را راه در آن
دگر كرده زمين را با قدم خرق
شده پايش بارض هفتمين غرق
ولى جسمش هوا را بر دريده
چو پرچم بر فلك كردن كشيده
پى او بر سر درياى باد است
بدان مامور در بست و گشاد است
بهر اندازه مىبايد و زاند
بهر جايش كه مىشايد كشاند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 187
فراغتشان عبادت كرده اشغال
بكار بندگيشان نيست اهمال
حقيقتهاى ايمان كرده واصل
بحقشان معرفت گرديده حاصل
ز ايقانشان فزوده بس تحيّر
همه مبهوت و مات آن تبختر
ز ميل و خواهش خلّاق يزدان
نيارندى تجاوز كرد يك آن
ز قند معرفت دل داده از دست
ز جام عشق سيراب اند و سرمست
سويداى دل آنان همه پر
ز خوف و ترس حق چون در صدف در
قد چون سرو زير بار طاعت
دو تا بنموده و از طول عبادت
نگردد خشك و طى از طول رغبت
از آنان چشمه انس و محبت
هميشه در خيال وصل ياراند
چو باران از دو ديده اشكباراند
كمند عشق افكنده بگردن
ز عشقش يكتن از آنان نزد تن
وصال دائمى شوق چو آتش
ز دلهاشان نمىسازد فروكش
نمىگردند در طاعات خيره
نگردد عجب شان بر قلب چيره
بچيزى نشمرند آن بندگيها
كه گردند از سلف در نزد يكتا
بدرگاه جلال دوست مسكن
نموده همچو مسكينان به برزن
ز تعظيم جلال حىّ قادر
نكوئيهاى خود برده ز خاطر
نه از طول زمان گردند خسته
نه از اعمال و طاعت دلشكسته
نه شوق و رغبت از دلشان شود كم
رجا را در درونشان ريشه محكم
دهانشان خشك از طول مناجات
نگردد هم ز فرط عرض حاجات
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 188
عبادت جسمشان مالك نگردد
كه راه خستگى را در نوردد
نگردد صوتشان يك لحظه خاموش
صداشان بردارند پرده گوش
فشرده پاى صبر و استقامت
بصفّ مستوى بر بسته قامت
بيكديگر نباشندى مزاحم
نباشد دوش آن اين را مقاوم
ز امر حق نمىپيچند گردن
ز طاعت جملگى در بهره بردن
نپويندى ره تقصير و راحت
همه تسبيح گويان با ملاحت
نيابد راه كندىّ و بلادت
بهمّتشان و بر عزم و ارادت
برى از خدعه و مكر و غرور اند
ز شهوتهاى نفسانى بدور اند
خداى عرش را كرده ذخيرت
براى روز فقر از حسن سيرت
ز مردم بند حاجتها گسسته
ز دام رغبت مخلوق رسته
خدا را از ميانه قصد كرده
بكنه طاعت حق ره نبرده
ز عشق از سوى يزدان روى گردان
نگردندى بهر وجهىّ و عنوان
بارض قلب آن خيل سعادت
دوانده ريشه اشجار عبادت
نگردد منقطع يك شاخه از آن
ز خوف و از رجاء ذات يزدان
نگردد نار شفقتشان دمى سرد
نگردد روى همّتشان دمى زرد
به سعى و كوشش خود گشته قانع
ز طاعتها طمعها نيست مانع
نگردندى اسير دست شهوت
بدور اند از ريا و عجب و نخوت
روششان سعى و جدّ و اجتهاد است
مرام جمله از حق انقياد است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 189
بزرگ ار بشمرند آن سعى و كوشش
ز دلشان خون گرم افتد ز جوشش
اميد و هم رجا را رشته زايل
شود اعمال كرد و جمله باطل
خلاف رأى اندر ذات اللّه
ندارند و همه يكسان در اين راه
نمىبرّند از هم بند الفت
نه بفروشند با هم غلّ و نخوت
نه محسودى است در آنان نه حاسد
عبادتشان ز خصمى نيست فاسد
پراكنده ز هم از شكّ و از ريب
نمىباشند و پاك از آك و از عيب
ز كوتاه و بلنديهاى همّت
ز يكديگر نمىگردند قسمت
همه در بند ايمان گشته پا بست
تمام از باده حسن ازل مست
عدول از حق و زيغ و سستى اهمال
ز گردنشان نبرّد بند اقبال
بامر حق زما گر دستگيرند
همه در قلعه ايمان اسيرند
در اين نه قبّه گردون عالى
كف دستى نباشد جاى خالى
جز آنكه يك ملك آنجا است ساجد
و يا يكتن كه ساعى هست و حافد
ز طول قامت اندر نزد يزدان
نيفزوده بخود جز علم و عرفان
بدلهاشان جلال ربّ عزّت
بزرگيها نموده بر زيادت
ز بيم حقّ همه دلها دو نيم است
دل آنان فزون تر پر ز بيم است
القسم السادس (و منها) (فى صفة الأرض و دحوها على الماء)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 190
كبس الأرض على مور أمواج مّستفحلة، و لجج بحار زاخرة، تلتطم أواذىّ أمواجها، و تصطفق متقاذفات أثباجها، و ترغو زبدا كالفحول عند هياجها، فخضع جماح الماء المتلاطم لثقل حملها، و سكن هيج ارتمائه اذ وطئته بكلكلها، و ذلّ مستخذيا إذ تمعّكت عليه بكواهلها، فاصبح بعد اصطخاب أمواجه ساجيا مّقهورا، و فى حكمة الذّلّ منقادا أسيرا، وّ سكنت الأرض مدحوّة فى لجّة تيّاره، و ردّت من نّخوة بأوه و اعتلائه، و شموخ أنفه و سموّ غلوائه، و كعمته على كظّة جريته، فهمد بعد نزقاته، و لبد بعد زيفان و ثباته، فلمّا سكن هيج الماء من تحت أكنافها، و حمل شواهق الجبال الشّمّخ البذّخ على أكتافها، فجّر ينابيع العيون من عرانين انوفها، و فرّقها فى سهوب بيدها و أخاديدها، و عدّل حركاتها بالرّاسيات من جلاميدها، و ذوات الشّناخيب الشّمّ من صياخيدها، فسكنت من الميدان لرسوب الجبال فى قطع أديمها، و تغلغلها متسرّبة فى جوبات خياشيمها، و ركوبها أعناق سهول الأرضين و جراثيمها، و فسح بين الجوّ و بينها، و أعدّ الهواء متنسّما لّساكنها، و أخر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 191
إليها أهلها على تمام مرافقها، ثمّ لم يدع جرز الأرض الّتى تقصر مياه العيون عن رّوابيها، و لا تجد جداول الأنهار ذريعة الى بلوغها، حتّى أنشأ لها ناشئة سحاب تحيى مواتها، و تستخرج نباتها ألّف غمامها بعد افتراق لمعه، و تباين فزعه، حتّى إذا تمخّضت لجّة المزن فيه، و التمع برقه فى كففه، و لم ينم و ميضه فى كنهور ربابه، و متراكم سحابه، أرسله سحّا متداركا، قد أسفّ هيدبه تمريه الجنوب درر أهاضيبه، و دفع شآبيبه، فلمّا ألقت السّحاب برك بوانيها، و بعاع ما استقلّت به من العب المحمول عليها، أخرج به من هوامد الأرض النّبات، و من زعر الجبال الأعشاب، فهى تبهج بزينة رياضها، و تزدهى بما ألبسته من رّيط أزاهيرها، و حلية ما سمّطت به من نّاضر أنوّارها، و جعل ذلك بلاغا للأنام، و رزقا لّلأنعام، و خرق الفحاج فى آفاقها، و أقام المنار للسّالكين على جوآدّ طرقها.
ترجمه
قسمتى از اين خطبه شريفه در چگونگى آفرينش زمين و ابر و باران و برق و خرّمى باغها و گياهها كه بشر از آن استفاده مىبرند و قدرت خداوند يكتا از آنها ظاهر مىشود ميباشد (پس از آفرينش آسمانها و سكونت دادن فرشتگان در آنها خداوند متعال) فرو برد زمين را در ناف موجهاى سركش تيّاريكه (مانند شتر مستيكه بر ماده بجهد) بر سر هم مىغلطيد و در درياهاى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 192
ذخّار و سرشارى كه امواج پر تلاطم آن لطمهها بهم مىكوفتند، و خود را بهم زده و درهم فرو مىرفتند، مانند شتران نريكه هنگام هيجان شهوت كف بر لب مىآورند پس از پس پيكر زمين سنگين بود آن درياى پر موج و تلاطم از خروش افتاد، و چنان آن دريا را در زير جثّه و دوش و شانه خود مالش داد، كه از آن هيجان و تندى و مستى بآرامش و افتادگى گرائيد، و آن سر و صدا و هياهويش بشكستگى مبدّل شده، دچار حلقههاى پولادين حكمت خدا گشته، پالهنگ ذلّت و اسيرى و انقياد او را بگردن زد پس (وقتى كه زمين خوب آن دريا را در زير سينه سنگين خويش مالش داد بر روى آب) آرام گرفته و بساط خويش را بر روى آن امواج پهن كرد، و باد نخوت و سركشى و بلند پروازى را از دماغش بيرون كرد، آن گاه آن آب پس از آن همه جوش و خروشها و درهم غلطيدنها فرو نشست، پس زمين بر روى آب ساكن، و آب اطراف آنرا پرّه زد، آن گاه خداوند تعالى بار گران كوههاى بلند و قلّههاى شامخه را بر دوش زمين نهاد پس (زمين در اثر حمل آن بار سنگين ناچار بر آب فشار آورد، همانطورى كه در اثر فشار خون از دماغ انسان جارى مىشود) آب چشمهسارها و منبعها از خيشوم دماغ كوهسارها بيرون زده در فضاى بيابانها و شكافهاى زمينها متفرّق و جارى گرديد، و حركات زمين بواسطه كوههاى محكم و پاى بر جا و قلّههاى بزرگ سخت سر كشيده مساوى و آرام شد، و آن كوهها در سطح و سوراخهاى بينى زمين فرو رفته، بر گردنش سوار و پست و بلندش را نرم و هموار، آن گاه حق تعالى بين زمين و فضا را وسعت داده، هوا را آماده وزاندن نسيم براى ساكنين نموده، و اهل آنرا ايجاد، و از تمام منافع زمينى بر خوردارشان ساخت، پس خداوند مهربان زمينهاى بلند و بى گياهى كه آب چشمهها و نهرها و رودخانهها از رسيدن به آنها قاصر بود از ياد نبرده، و براى سيراب كردن آنها ابريكه حيات بخشنده و بيرون آورنده نباتات آن زمين بوده بيافريد (چنانچه قرآن س 32 آيه 27 مىفرمايد: أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّا نَسُوقُ الْماءَ إِلَى الْأَرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً تَأْكُلُ مِنْهُ أَنْعامُهُمْ ما آب را بسوى زمين بى گياه روان داشتيم پس بيرون آورديم گياه آن را، تا چار پايان و خودشان از آن بخورند آيا نمىنگريد) پس
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 193
تخته ابرهاى جدا و پراكنده را بهم در پيوست، تا اين كه ابر سفيد انبوه پر آب بموج و جنبش آمد، و از هر يك (براى رساندن آب بهر شهرى ابرى) مانند دائره گردى تشكيل داده، آماده باريدن شد، در حالى كه زنجير درخشانى از برق بپايش بسته، و پى در پى آن برق در ميان آن تودههاى ابر سفيد درخشان (مىخنديد و) نور مىباريد، آن گاه بوسيله باد جنوب آن ابر را (كه بدرهاى بسيار و گهرهاى شاهوار آبستن بود) بسر زمينهاى بلند فرستاد، در حالى كه آن ابر (مانند شترى كه از شدّت سنگينى بار ناف و كمر مىاندازد) سينه افكنده و بر زمين نزديك شده بوده پس آنرا در هم بيفشرد و (پستانش را) دوشيدن گرفت، بارانى بسيار نافع بباريد وقتى كه آن ابر سنگين بار، بار سنگين باران را بر زمين نهاد، و سينه سبك كرد، زمين خرّم، خندان، شادمان گرديد، و (همچون نو عروسان سرمست) بناز و غمزه و گرشمه افتاد، باغها لباسها و حلّههاى سبز و سرخ و زرد و درخشان گلهاى رنگارنگ را بتن پوشيد چادر سفيد شكوفه را بسر افكند، گردن بندى كه از گياهها (ى گوناگون ناز و نرگس و ارغوان و ياسمن بود از گردن آويخت پس آن گياهها كه از زمين روئيده بود باعث زندگانى بشر شد، و براى رهروان در زمينها راههاى گشاده باز كرده، و بر هر جاده نشانها بر پا كرد.
نظم
پس از توحيد و شرح چرخ و افلاك
شناسائى ملائك را بادراك
ز خطبه قسمتى در شرح ارض است
كه بر آبش مكان از طول و عرض است
زمين را حق ز قدرت چون برآورد
در امواج خروشانش فرو برد
بدريائى پر أمواج و تلاطم
كه بد چون نر بماده در تهاجم
يكى آبى بسى ذخّار و تيّار
خروش و هم نهيبش تند و بسيار
ز هر سو موجه آن سهمگين يم
به سختى كوفتندى لطمه بر هم
چو كوه آن موج گاه اين موج راندى
كه آن اين را بجاى خود نشاندى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 194
كفش بر لب بسان اشتر مست
كه نشناسد ز سر مستى سر از دست
كه بر ماده همى خواهد جهيدن
شود دل از نهيبش در طپيدن
زمين چون در دل اين بحر مسكن
نمود از بحر خاضع گشت گردن
ز بس سنگين بدش آن حمل و آن بار
شد آن درياى جوشان نرم و هموار
زمين آن بحر را با سينه افشرد
كه شد ستخوان امواجش بهم خورد
بدوش و كتف و بر پشتش بغلطيد
كه آن ديوانه دريا نرم گرديد
بر آمد از دل پر جوش وى دود
سر ذلّت بپاى خاكها سود
پس از آن نعرهها درياى مغرور
اسير خاك گشت و خوار و مقهور
لجامى بر سرش زد از سلاسل
بهم بشكست از او كتف و كواهل
بساط خويشتن را بر سر آب
زمين گسترد و بر دوش طاقت و تاب
سرش از باد نخوت كرد خالى
به پستى بردش از آن جاى عالى
دماغش را چنان آن خاك ماليد
كه زير دست و پايش سخت ناليد
پس از آن موج و كبر و خود پسندى
بپائين رفت از أوج بلندى
بروى وى در بگريختن بست
به پشتش ساكن و آرام بنشست
پس آنگه بست محكم دست يزدان
بميخ كوهسار اين خاك آسان
بدوش او جبلهاى شوامخ
نهاد و هم قللهاى بواذخ
ز خيشوم و دماغ كوهساران
برون آورد صدها چشمه ساران
هزاران نهر آب سرد و شيرين
برون شد از دل هر كوه سنگين
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 195
بدشت و درّهها آبش روان شد
بيابانها از آنها بوستان شد
سپس آن كوه و صخره سخت و صمّا
كه قلّهاش سر زدى بر چرخ اعلا
فلك در بيم و وحشت از ستيغش
دريده قلب ابر از نوك تيغش
زمين را از كمر تا ناف بشكافت
چو آب اندر درون خاك ره يافت
چنان گهواره كز ميخ است محكم
ز ميخ كوه رفت اين تخته در هم
خدا از بو قبيس و آلپ و الوند
هم از هيماليا قاف و دماوند
پى و زانوى اين خاك چو آتش
بهم در بست و آوردش برامش
بگرده ارض چون كهسار بنشست
بمغز و در دماغش راه پيوست
ز جنبشهاى بيجا گشت ساكن
زمين بر ساكنينش گشت آمن
بوسعت پس فضايش گشت انباز
فضا با أمزجه فرمود دمساز
هوا شد مستعدّ بهر تنسم
دهان خاك آمد در تبسّم
كه تا اهل زمين ز آفاق و انفس
نمايندى بكام دل تنفّس
بجائى داد سختىّ و صلابت
بجائى داد سستىّ و رخاوت
كه از آن سر كشد گل سنبل و خار
هم اين يك آب را گرد نگه دار
ز جدولها گياهان كرد سيراب
كه چشم مست نركس گشت بيخواب
پر از پيچ و پر از خم زلف سنبل
شد و چون پسته آمد غنچه گل
نهال باغ آمد در چميدن
نبات راغ آمد در دميدن
ز مهر خويشتن بس خالق هوش
نفرمود آن زمينها را فراموش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 196
كه محرومند و دور از مغبر آب
نمىگردند از سر چشمه سيراب
زمينش شوره زار و پر شرار است
بجاى سنبلش روئيده خار است
از آنجا نگذرند انهار و جدول
گياهان و نباتش مانده مهمل
يكى ابرى ز شفقت كرد انشاء
كز آن سازد زمين مرده احياء
دهد تا بى نيازى از مياهش
ز شور آرد برون شيرين گياهش
كه گلّه در گياهانش زند چر
كه بره از نباتاتش كند سر
ز هر سو پاره زان ابر رخشان
كه بود اندر صفا چون كوه غلطان
بهم پيوست و همچون بحر پر موج
بسوى آن زمينها گشت پر اوج
سفيد ابريكه چون برقش درخشيد
بسى درّ و گهر بر دشت بخشيد
غمامى نور بار و پر تراكم
بشكرخندهاش خورشيد بد گم
رخش همچون هواى صبح روشن
فرح أفزا از آن گلهاى گلشن
درخشان و سفيد و صاف و شفّاف
ز فرط درّ و گوهر ريخته ناف
ز بس باران رحمت بود حامل
ز بالا سوى پائين گشته مايل
چو شد باد جنوب اندر وزيدن
سوى آن خاكش آمد در كشيدن
چنان ابرى بصد عجب و تبختر
بسوى آن زمين شد همچو اشتر
ز پشت و دوش خويش افكند آن بار
بفرق شور و خار اندرّ شهوار
ز لب خنديد و گشت از چشم گريان
و ز اين دو ريخت نور و درّ فراوان
دو پستان و را تا باد دوشيد
ز شيرش كودكان باغ نوشيد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 197
لبان لاله تر از آن لبن شد
بخنده غنچه پسته دهن شد
نباتات از زمين بيرون كشانيد
بكام خشك وى شربت چشانيد
ز ناف كوه وحشى لاله سر زد
گياهان از كمرها سر بدر زد
در و دشت و زمين گرديد پر نم
تمامى مرغزاران شاد و خرّم
بيابان حلّه سبزى بتن كرد
چمن زينت ز ناز و ياسمن كرد
بسر افكند صحرا سرخ چادر
ز گل گرديد پر ناز و تبختر
شكوفه روشن پر نور و درخشان
ز ژاله چهر لاله گوهر افشان
گل بادام از مستى شد از دست
خمارين چشم نرگس باز شد مست
ز سنبل ز ارغوان شب بوى و عبهر
زمين آويخت از بر زيب و زيور
همه اين كارها را حىّ اعلم
ز رحمت كرد بهر ما فراهم
گياهان روزى انعام و حيوان
نمود و ميوهها را رزق انسان
پس آفاق زمين را خرق فرمود
بهر شهرى درى از راه بگشود
براى رهروان بر پا نشانها
مقرّر كرد در راه و مكانها
القسم السابع
فلمّا مهّد أرضه، و أنفذ أمره، اختار آدم (عليه السّلام) خيرة مّن خلقه، و جعله أوّل جبلّته، و أسكنه جنّته، و أرغد فيها أكله، و أوعز اليه فيما نهاه عنه، و أعلمه انّ فى الأقدام عليه التّعرّض لمعصيته، و المخاطرة بمنزلته،
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 198
فأقدم على ما نهاه عنه موافاة لّسابق علمه، فاهبطه بعد التّوبة ليعمر أرضه بنسله، و ليقيم الحجّة به على عباده، و لم يخلهم بعد أن قبضه ممّا يؤكّد عليهم حجّة ربوبيّته، و يصل بينهم و بين معرفته، بل تعاهدهم بالحجج على ألسن الخيرة من أنبياءه، و متحمّلى و دائع رسالاته قرنا فقرنا حتّى تمّت بنبيّنا محمّد (صلّى اللّه عليه و آله) حجّته، و بلغ المقطع عذره و نذّره، و قدّر الأرزاق فكثّرها و قلّلها، و قسّمها على الضّيق و السّعة، فعدل فيها ليبتلى من أراد بميسورها و معسورها، و ليختبر بذلك الشّكر و الصّبر من غنيّها و فقيرها، ثمّ قرن بسعتها عقابيل فاقتها و بسلامتها طوارق آفاتها، و بفرج أفراحها غصص أتراحها، و خلق الآجال فأطالها و قصّرها، و قدّمها و أخرّها، و وصل بالموت أسبابها، و جعله خالجا لأشطانها، و قاطعا لّمرآئر أقرانها.
ترجمه
پس همين كه خدا زمين را گسترده و فرمانش را جارى ساخت، آدم ابو البشر عليه السّلام را از ميان خلقش برگزيده، و او را اوّلين نمونه آفرينش خويش قرار داده، و در بهشت جايش داده، و روزيش را فراوان كرد، و سفارش فرمود باو از آنچه نهيش كرده بود (او را از خوردن درخت گندم منع فرموده بود) و بأو ياد آورى كرد كه أقدام كردن در آن كار
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 199
او را بگناه و نا فرمانى كشانده، و پايه جاه او را متزلزل مىسازد. پس چون از علم خدا گذشته بود آدم اقدام كرد بر كارى كه از آن نهى شده بود (از درخت گندم تناول كرد) خدا نيز او را پس از توبه و بازگشت (از آن ترك اولى از بهشت) بزمين فرود آورد، تا زمين را به نسلش آباد سازد و بواسطه او بر بندگانش اقامه حجّت كند، و بعد از قبض روح آدم هم خدا زمين را از چيزهائى كه دليل و حجّت بر ربوبيّت وسيله شناسائى بين او و بين بندگانش بود خالى نگذاشت، بلكه از آنان پى در پى و قرن بقرن پيمان گرفت، بزبان بهترين از پيمبران و حمل كنندگان امانتهائى كه خودش فرستاده بود، تا اين كه كار حجت بر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله تمام شده، جاى عذرى باقى نمانده، و بيم از خدا را بمنتها درجه رسانيد (پيمبر خاتم چنان راه خدا پرستى را صاف و هموار كرد، و دستورات الهيّه را بمردم رسانيد كه ديگر براى گنهكاران در فرداى قيامت هيچ راه عذرى باقى نگذاشت) و اندازه روزيها را براى خلق معيّن و آنرا (بر حسب استعداد شان) كم و زياد و تنگ و فراوان از روى عدل و داد تقسيم كرد، تا آنكه براحتى و آنكه بسختى روزى داده شده امتحان كرده، غنىّ شاكر، و فقير صابر را بيازمايد (دارائى و نادارى را سبب امتحان آن دو قرار داد تا شكر گذارى و بردبارى هر دو را بنگرد) پس فقر و پريشانى را بفراخ روزيها، و آفتهاى ناگهانى را به تندرستها نزديك ساخته، شاديهاى فراوان را بغمها و اندوهها مبدّل فرمود، آن گاه مدّت عمرها را آفريده، كوتاه و بلند، و مقدّم و مؤخّر آنها را براى اشخاص معيّن كرده اسباب (تمام شدن) آنها را بمرگها متصّل ساخت، و آن مرگ را كشنده ريسمانهاى دراز و طنابهاى پر پيچ و خم عمرها قرار داد (تا اشخاص نيرومند و جوان كه بانتظار پيرى نشسته و ايّام جوانى را بلهو و لعب مىگذرانند، بدانند كه مرگ بر جوانى كسى رحم نمىكند، گوئى كه كنم توبه پس از پيريها، از مرگ جوانان مگرت نيست خبر).
چو از بهر بشر گهواره ساخت
زمين گسترد و از كارش بپرداخت
ز خلق خويش پس بگزيد آدم
بعلم و دانشش فرمود توأم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 200
بر انسان آمد او فرد نخستين
بدو أسماء حسنى كرد تلقين
بهشت جاودانى داد جايش
مهيّا كرد رزقش را برايش
ز أكل گندم او را نهى فرمود
كه بر آدم در آن سودا زيان بود
به نهيش بو البشر را كرد اعلام
كه گر بر فعل منهى آرد اقدام
قدم بگذاشته در راه عصيان
بجاه و رتبهاش آورده نقصان
چو بود از علم يزدانى گذشته
بلوح قدرت از سابق نوشته
كه آدم از بهشت آيد به بيرون
ز نسل آباد سازد ربع مسكون
ز خاطر از قضا نهيش فراموش
شد و شيطان از او شد رهزن هوش
نمود از گندم جنّت شكم سير
خدا كردش برون از حسن تدبير
پس آنگه توبه آوردش فرا ياد
كه از نسلش زمين را سازد آباد
بدو بر بندگان حجّت اقامت
كند بدهد نشان خود بر تمامت
ز حجّت بعد وى خالى نماند
زمين وزبندگان پيمان ستاند
شود كار ربوبيّت بسامان
شناسندى خدا از علم و عرفان
ز لفظ أنبياى بر گزيده
كه محمول و ودايع را كشيده
بزير بار سنگين رسالت
نكرده قد خم از فرط أصالت
بهر قرنى يكى كرده كمر راست
رسالت كرده آن سانكه خدا خواست
پس آنگه از ميان دامان كشانده
يكى ديگر بجاى خود نشانده
چنين تا آنكه اين امر مسدّد
رسانيدند بر دست محمّد (ص)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 201
بر او امر رسالت ختم گرديد
خداوندش به ختميّت پسنديد
به شخص مصطفى يزدان اعلا
سجلّ انبيا را كرد امضاء
بدو بر خلق حجّت كرد اتمام
وز او آغاز امر آمد بانجام
خلايق كرد او اعذار و انذار
ز وعد و از وعيد حقّ خبر دار
جهان را او بسوى حق كشانيد
ز تيه جهل و گمراهى رهانيد
پس از اين كارها خلّاق آفاق
مقدّر كرد بهر خلق ارزاق
يكى را رزق بسيارى مقدّر
نمود آن ديگرى را كرد كمتر
يكى در وسعت و در خصب نعمت
دگر را ضيق و تنگى كرد قسمت
يكى را روزى آسان گشت حاصل
دگر شد كار عيشش سخت و مشكل
براى امتحان از عدل و انصاف
شد اين تقسيم دون جور و احجاف
توانگر تا گذارد شكر بارى
نتابد رخ فقير از برد بارى
بگيرد دست آن دار از درويش
نمايد صبر آن نادار دلريش
سپس تنگى بوسعتها قرين كرد
بآفتها سلامت جانشين كرد
بجاى غصّه آمد عيش و شادى
بدل بر كامرانى نامرادى
بشدتها فرج فرمود دمساز
بسختيها خوشى فرمود انباز
اجلها كرد بهر خلق خلقت
سپس بر وفق حكمتها بدقّت
يكى داراى عمرى شد مطوّل
يكى روزش بكوتاهى محوّل
بحسب اقتضا وز حسن تدبير
مقرّر كرد هم تقديم و تأخير
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 202
بموت آميخت اسباب أجلها
كه كوته گردد از مردن أملها
مرض گردد چو در جسمى فراهم
سر آيد ساعتش در حال و در دم
اجل را رشته اندر دست مرگست
ز مرگ اين نخل تن بى بار و برگست
زمان را ريسمان هر قدر محكم
بود از مرگ گردد باز از هم
چنان كز ريسمان انسان تواند
بسوى خويشتن أشيا كشاند
بمدّت مرگ اينسان دست يازد
باندك مدتى كارش بسازد
القسم الثامن
عالم السّر من ضمائر المضمرين، و نجوى المتخافتين، و خواطر رجم الظّنون، و عقد عزيمات اليقين، و مسارق ايماض الجفون، و ما ضمنته أكنان القلوب، و غيابات الغيوب، و ما أصغت لاستراقه مصائح الأسماع، و مصائف الذّرّ، و مشاتى الهوآمّ، و رجع الحنين من المولّهات و همس الأقدام، و منفسح الثّمرة من وّلآئج غلف الأكمام، و منقمع الوحوش من غيران الجبال و أوديتها، و مختبأ البعوض بين سوق الأشجار و ألحيتها، و مغرز الأوراق من الأفنان، و محطّ الأمشاج من مّسارب الأصلاب و ناشئة الغيوم و متلاحمها، و درور قطر السّحاب فى متراكمها، و ما تسفى الأعاصير بذيولها، و تعفو الأمطار بسيولها، و عوم نبات الأرض فى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 203
كثبان الرّمال، و مستقرّ ذوات الأجنحة بذرى شناخيب الجبال، و تغريد ذوات المنطق فى دياجير الأوكار، و ما أوعبته الأصداف و خضنت عليه أمواج البحار، و ما غشيته سدفة ليل أو ذرّ عليه شارق نهار، و ما اعتقبت عليه أطباق الدّياجير، و سبحات النّور، و أثر كلّ خطوة، و حسّ كلّ حركة، و رجع كلّ كلمة، وّ تحريك كلّ شفة، و مستقرّ كلّ نسمة، وّ مثقال كلّ ذرّة، وّ هماهم كلّ نفس هآمّة، وّ ما عليها من ثمر شجرة، أو ساقط ورقة، أو قرارة نطفة، أو نقاعة دم وّ مضغة، أو ناشئة خلق وّ سلالة، لم تلحقه فى ذلك كلفة، وّ لا اعترضته فى حفظ ما ابتدع من خلقه عارضة، وّ لا اعتورته فى تنفيذ الأمور و تدابير المخلوقين ملالة وّ لا فترة، بل نفذهم علمه، و أحصاهم عدّه، و وسعهم عدله، و غمرهم فضله، و مع تقصيرهم عن كنه ما هو أهله.
ترجمه
پس از اين كه حضرت عليه السّلام از خلقت و چگونگى آفرينش آسمان و زمين و ملائكه و بشر فارغ شد با الفاظى موجز، دلكش، شيرين، و معانى باريك، و فصيح، و دلپذير بطور اجمال بصنوف مخلوقات اشاره نموده فرمايد :
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 204
خداوند متعال آگاه است از رازهائى كه درون خاطرها پنهان، و از آهسته سخن راندن نجوى كنندگان و از آنچه در خاطر خطور كند از انديشه و گمان، و به تصميماتى كه گرفته شود از روى يقين و ايمان، و بذر ديده نظر كردن ديدگان از زير مژگان، و آنچه در قعر پنهانيها و پرده دلها پنهان، و دزديده گوش گرفتن گوشها سخنان، و بمراكز تابستانى مورچگان، و سوراخهاى زمستانى حشرات و گزندگان، و بنواى آه و ناله حيوانات بيزبان جدا از فرزندان، و بصداى آهسته پاى روندگان، و از مراكز نموّ ميوه در رك و ريشه و درختان، و از غلاف و شكوفهها و خوشههاى آنان، و از درون غارهاى وحشيها و درندگان و درّهاى كوهساران، و جاى گزيدن پشّهگان در زير پوستهاى درختان و ساقهاى آن، و جاى پيوستن برگها بشاخگان، و بمحلّ فرود آمدن نطفه آميخته بخون از صلب و رحم زنان و مردان، و به پيدا شدن ابرها و پارههاى آن، و باراندن دانه باران هنگام بهم پيوستنشان، و بپراكنده شدن خاشاكها از وزش بادهاى وزان و نابود شدنشان از سيلابهاى روان، و بشناگرى حشرات و هوامّ در هر تلّ و ريگستان، و بآشيانهاى بلند پرندگان در قلّههاى كوهساران، و بزمزمه و نالش و نغمه سرائى مرغان خوش الحان در آشيانهاى تاريكشان، و به آن چه پرورانيده است امواج درياها در دل صدفها از مرواريد و مرجان، و به آن چه تاريكى آنرا بپوشاند، و هر ذرّه كه آفتاب بر آن بتابد، و به آن چه كه پى در پى پردههاى تاريك و درخشندگيها نور آن را دريابد، و بأثر هر قدم، و صداى هر حركت، و باز گشت هر كلمه، و جنبش هر لب، و جايگاه هر كس، و وزن هر ذرّه، و همهه نفس هر نفس كشنده، و از ميوه هر درخت، و افتادن هر برگ، تمركز نطفه، اجتماع خون، پيدايش گوشت، پديد آمدن خلق و نتاج آن، (خلاصه بتمام كيفيّات و حركات و سكنات اينها آگاه و بينا و دانا و توانا است) و اين علم و دانائى بحال آنها او را در رنج و زحمتى نيفكنده، و در نگاهدارى خلقى كه ايجادشان كرده عارضه باو راه نيافته، و در تدبير امور آفرينش ملالت و سستى و دلتنگى باو دست نداده، بلكه حكمش در آنها جارى، باحصائيّه و عدد آنها آگاه، عدل و دادش در آنها وسيع، و با اين كه (دست) آفرينش از
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 205
رسيدن به (دامان و كنه) آن عبادتى كه در خور و سزاوار آن ذات مقدّس باشد كوتاه است با اين وصف فضل و كرم او تمامى را فرو گرفته است (شارح معتزلى را در اين مورد در صفحه 167 جلد 2 سخنى است نيكو، او گويد: من سخنى باين شيرينى و دلكشى و عظمت جائى سراغ ندارم، جز كلام خداوند سبحان، زيرا اين سخن شاخهايست از آن درخت، و نهرى است از آن دريا، و شعله ايست از آن آتش، گويا حضرت كلام خداى تعالى را شرح داده كه در سوره 6 آيه 59 فرمايد وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ، لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ، وَ يَعْلَمُ ما فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ، وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُها، وَ لا حَبَّةٍ فِي ظُلُماتِ الْأَرْضِ، وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلَّا فِي كِتابٍ مُبِينٍ و نزد او است كليدهاى غيب، و نمىداند آن غيب را بجز او و ميداند آنچه در بيابان و دريا است، و هيچ برگى از درخت نيفتد، و هيچ دانه در تاريكهاى زمين نموّ نكند جز آنكه او ميداند، و نيست هيچ تر و خشكى جز آنكه در كتاب آشكار درج و خداوند به آنها دانا است، و اگر ارسطاطاليس كه مىگويد: خداوند عالم بجزئيّات اشياء نيست اين سخن را شنيده بود البتّه پوست بدنش بلرزش ميافتاد).
نظم
پس از تعريف و خلق آسمانها
ملائك را مكان دادن در آنها
ز شرح ماه و خورشيد و كواكب
ز ثبت و سير سيّار و ثواقب
ز خلق أرض أبر و كوه و دريا
ستايش ميكند از ذات يكتا
خدا دانا و عالم شد بهر راز
ضمائر را بود ور بر رخش باز
هر آن سرّيكه در دلها نهان است
بسان روز در نزدش عيان است
هر آن ظنّ و گمان كاندر خواطر
ز عقد و عزم و ايقان و مشاعر
ز دزديده نظر كردن بمژگان
ز هر چيزى كه در دلها است پنهان
ز مستورات قعر چاه تاريك
ز هر رمزى كه راهش هست باريك
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 206
ز مطلب دزدى هر پرده گوش
كه بگذارد بر آن گوينده سر پوش
زمستانها ز مركزهاى موران
بتابستان ز منزلگاه ماران
ز آه و ناله زنهاى مهجور
كه از فرزندهاى خود شده دور
ز آهسته صداى پا و اقدام
ز جوف ميوهها وز قلب اكمام
ز حال وحشيان در غار و احجار
فرو رفتن پشه در ساق اشجار
ز رستنگاه برگ از بيخ هر شاخ
نموّ شاخها در باغ گستاخ
محطّ نطفه آغشته در خون
ز جاى آمدن ز اصلاب بيرون
از آن جائى كه ابر تيره خيزد
سحابى را كه هر دم قطره ريزد
غمامى را كه باشد در تراكم
ز باران است قلبش پر تلاطم
از آن بادى كه او آتش نژاد است
از آن گردى كه با هر گرد باد است
از آنچه محو باران بهارى
كند از أرض با سيلاب جارى
از آن حشره كه اندر زير خار است
نهان در جوف و پشته ريگزار است
مقام و مستقرّ بالداران
ز نطق و زمزمه و آواز مرغان
كه آن اندر سر كويش مكان است
همين جايش به تيره آشيان است
هر آن مرجان و لؤلؤ در صدفها
كه شاهان راست از آنها تحفها
كه موج بحرهاشان پرورانده است
بدامان جگرشان بر نشانده است
از آنچه شب بتاريكيش پوشيد
وز آنچه روز بر آن خور درخشيد
بظلمتها هر آن چيزى است مستور
و يا پنهان بود در مركز نور
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 207
بهر جائى كاثر باشد ز أقدام
ز هر جنبش بهر جسمى ز أجسام
ز پاسخ دادن از هر حرف و مطلب
ز تحريك وز جنبش دادن لب
ز جا و مركز هر آفريده
ز ذرّاتى كه سختش ديده ديده
ز آوازيكه از قصد و عزيمت
كشد آهسته آن داراى همّت
ز هر چيزى كه بر روى زمين است
درخت و ميوه يا برگ كمين است
ز هر نطفه كه در أرحام ماده
ز پشت و صلب هر نر اوفتاده
از آن جائى كه جمع آيد در او خون
نيارد مضغه از آن رفت بيرون
ز هر خلقى كز آن شد آفريده
ز هر حيوان كه شد نطفه كشيده
همه اينها كه بشمردم يكايك
بدون ظنى و ترديدى و شك
تمامى را خدا دانا و بينا است
محيط و غالب آن حىّ توانا است
بدون كلفت و رنج و مشقّت
تمامى را براحت كرد خلقت
نه كس گشتش در اين خلقت معارض
نه او را خستگى گرديد عارض
نديد او رنج و سستى و كسالت
نه گردش گشت ضعفىّ و ملالت
ز روى علم كرد اين خلق انشاء
بدست او است هم تعداد اشياء
و حال آنكه در نزدش مقصّر
همه هستند او باشد مكفّر
بر ايشان شد ز رحمت دادگستر
خطاهاشان همه پوشيد يكسر
القسم التاسع
أللّهمّ أنت أهل الوصف الجميل، و التّعداد الكثير،
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 208
ان تؤمّل فخير مأمول، و ان ترج فأكرم مرجوّ، أللّهمّ و قد بسطت لى فيما لا أمدح به غيرك، و لا أثنى به على أحد سواك، و لا اوجّهه الى معادن الخيبة و مواضع الرّيبة، و عدلت بلسانى عن مّدآئح الأدميّين و الثّنآء على المربوبين المخلوقين أللّهمّ و لكلّ مثن على من أثنى عليه مثوبة مّن جزاء أو عارفة مّن عطاء، و قد رجوتك دليلا على ذخائر الرّحمة و كنوز المغفرة، اللّهمّ و هذا مقام من أفردك بالتّوحيد الّذى هو لك، و لم ير مستحقّا لّهذه المحامد و الممادح غيرك، و بى فاقة اليك لا يجبر مسكنتها الّا فضلك و لا ينعش من خلّتها الّا منّك وجودك، فهب لنا فى هذا المقام رضاك، و أغننا عن مّدّ الأيدى الى سواك، إنّك على كلّ شيء قدير.
ترجمه
بار خدايا تو سزاوار وصف نيكو، و در خور شمارش نعمتهاى بى پايانى، اگر شخصى (عاشق) آرزومند (وصل) تو باشد پس تو بهترين آرزو برده شدگانى، و اگر كسى بدرگاه تو چشم اميد داشته باشد پس تو برترين اميد داشته شدگانى (عشّاق وصال تو هميشه از جام وصالت سيراب و اميدواران از الطاف تو همواره بهرهمندند) بار خدايا تو (از منبع جود و كرمت) براى من بساطى گستردى كه در آن جز تو را ستايش كردن نتوانم، و سواى تو ثناى أحدى را سرودن نيارم، و آن ستايش را بسوى جايگاههاى حرمان و نوميدى و شكّ و شبهه توجه نخواهم داد (فقط اين توئى كه مستحقّ ستايش و ثنا هستى و انسان بجز تو از هر كس مدّاحى كند جز خيبت و خسران و
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 209
زيان نتيجه عائدش نخواهد شد) (خدايا سزاوار است كه تو را سپاسگذار باشم زيرا كه) توئى كه زبان مرا از ستايش آدميان و درود پرورش يافتگان خودت باز داشتى، خدايا از براى هر ستايشگرى در نزد هر ستوده شدهاى اجر و جزائى و مزدى است، و من كه جز تو را ستايشگر و ثناگو نبودهام، از تو اميد و توقّع دارم كه مرا بر ذخيرهها و توشههاى رحمت و گنجهاى آمرزش رهنمون باشى، بار خدايا اين (ثناگوى كسى نبودن و از جز تو چشم اميد و عطا نداشتن) مقام كسى است كه تنهائى و يگانگى را مختصّ تو دانسته، و جز تو ديگرى را سزاوار اين مدحها و ستايشها نديده است، خداى من مرا بسوى تو نيازمندئى است، كه جز فضل و عطاى تو آن نيازمندى و حاجت را جبران نمىكند، و سختى آنرا جز جود و احسان تو بر طرف نمىسازد، پس (اى خداى كريم بخشنده بنده نواز نوازشى فرموده و) در اين جايگاه خوشنودى خودت را بما ببخش و ما را از اين كه دست خود را بسوى غير تو دراز كنم بى نياز گردان، زيرا كه تو بر هر كارى كه بخواهى توانا هستى
نظم
خداوندا تو آن ذات اصيلى
كه اهل وصف نيكو و جميلى
ثنايت را بود تعداد بسيار
نشد از سرّ ذاتت كس خبردار
توئى آمال قلب آرزومند
ز تو زد غنچه امّيد لبخند
دعاها را تو هستى نيك مدعوّ
رجاها را تو باشى خير مرجوّ
بروى من در وصفت گشادى
بمدحت سينهام را شرح دادى
نمىجويم بغير از تو خدائى
نمىگويم بجز از تو ثنائى
نپويم راه معدنهاى خيبت
نگيرم جانب شكها و ريبت
تو گرديدى مرا در وقت گفتار
ز مدح آدميّينم نگه دار
ثناى غير ذات تو نشايد
اگر مدحى است از بهر تو بايد
خدايا هر كسى كس را ثنا گفت
بمدح ديگرى درّ سخن سفت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 210
ز ممدوحش عطاها ديد و پاداش
هدايايش عنايت كرد و اعطاش
چو من اندر مديحت تر زبانم
ثناى تو بود تعويذ جانم
ز درگاهت بسى اميدوارم
ز تو جشم عطا و صلّه دارم
بده مزد من از درياى احسان
ز بحر مهر و لطف و گنج غفران
بتوحيد تو هر كس راه برداشت
ز يكتائىّ تو تخمى بدل كاشت
نديد از بهر مدح و حمد بسيار
بجز شخص تو ديگر را سزاوار
چنين شخص از عطايت بهره برده
بجز بخشش تو غوطه خورده
خداوندا مرا فقرى است جبران
نسازد جز كه از تو فضل و احسان
تو مسكينت ز منّ و جود و بخشش
غنى ساز و بيامرز و ببخشش
ز رأفت قلب خويش از او رضا كن
تمامى درد و غمهايش دوا كن
بخويش از ديگران كن بى نيازش
ز درب غير خود كن دست بازش
كه تو بر آنچه مىخواهى قد يرى
بحال بندگان خود بصيرى
(91) (و من كلام لّه عليه السّلام) (لمّا أريد على البيعة بعد قتل عثمان :)
دعونى و التمسوا غيرى، فانّا مستقبلون أمرا لّه وجوه وّ ألوان لّا تقوم له القلوب و لا تثبت عليه العقول، و انّ الأفاق قد أغامت، و المحجّة قد تنكّرت، و اعلموا أنّى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 211
ان اجبتكم ركبت بكم ما أعلم، و لم أصغ الى قول القائل و عتب العاتب، و إن تركتمونى فانا كأحدكم، و لعلىّ أسمعكم و أطوعكم لمنّ ولّيتموه أمركم، و أنا لكم وزيرا خير لكم منّى أميراترجمه
از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه پس از بيعت كردن مردم با آن بزرگوار در 25 حجّة سال 25 هجرى پس از كشته شدن عثمان بيان فرموده: مرا بگذاريد ديگرى را بخلافت برداريد، زيرا كه ما منتظر پيش آمدى هستيم كه آن داراى رنگ و روهاى گوناگون است (مىدانم اگر من خلافت را قبول كنم هر روز بايد با دسته بجنگم يك روز با ناكثين طلحه و زبير، يك روز با قاسطين معاويه و اصحابش، روز ديگر با مارقين خوارج نهروان، پس چه بهتر كه دست از من برداشته، و بحال خويش واگذارم كنيد، زيرا من اگر خليفه شوم) دلها بر آن نپايد، و خردها آن را نپذيرد، كران تا كران جهان تاريك، و راه روشن نا پيدا است (خلفاى پيشين پيچ و مهرههاى كارخانه ديانت و انسانيّت را محو كرده، و دستورات الهيّه و قوانين قرآنيّه را از بين برده، ابرهاى ظلم و ستم آسمان اسلام را تيره و تار كرده، قوانين لشكرى و كشورى و قضائى پايمال، و دستخوش اميال و هوى و هوس گشته، امّا من هم اكنون بشما مىگويم) دانسته باشيد من اگر در خواست شما را بپذيرم (ديگر ملاحظه اين را نخواهم كرد كه طلحهها و زبيرها جاه طلب و معاويّهها رياست خواهاند) گوش بحرف كسى نداده، و از نكوهش كسى باك نداشته (بقانون قرآن و فتواى خودم رفتار كرده) هر كس را صلاح بدانم بر گردنتان سوار خواهم كرد و (لكن) اگر مرا بحال خود گذاشته (ديگرى را انتخاب كنيد) و من هم يكى از افراد شما باشم، شايد نسبت بآن كسى كه شما او را والى امرتان قرار مىدهيد من شنوندهتر، و فرمان بردارتر باشم، و من اگر براى شما وزير باشم، به از آنستكه امير باشم (شايد بهتر بتوانم بنفع دين و صلاح كشور كار كنم مخفى نماند پس از رسول خدا كه خلافت حقّه غصب و آن را دست بدست گرداندند
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 212
احكام آلهيّه پايمال، و ستمگران بر ستمكشان دست يافتند و چون حضرت مىدانست مردم همان توقّعاتيكه از خلفاى پيشين داشتهاند از او هم خواهند داشت، لذا براى اتمام حجّت اين فرمايش را فرمود، كه راه عذر بعدى آنانرا كاملا بسته باشد).
نظم
پس از روزى كه عثمان كشته گرديد
تنش با خاك ره آغشته گرديد
براى بيعت دست يد اللّه
نمودند اجتماع امّت زهر راه
امير المؤمنين چون بود عالم
باين كه برخى از اشخاص ظالم
كنون كز جام بيعت گشته سرمست
بفردا بند آن خواهند بگسست
لذا فرمود با جمهور امّت
بديگر شخص بنمائيد بيعت
بحال خود على را واگذاريد
خلافت را بديگر كس سپاريد
براى آنكه ما داريم در پيش
يكى امرى كز آن دلها شود ريش
بزير پرده بس نيرنگها هست
براى آن وجوه و رنگها هست
بر آن دلها نخواهند ايستادن
خردها پى در آن محكم نهادن
سيه خواهد شدن اين نيلگون طاق
عيان ابر ستم در چهر آفاق
غبار حقد و ناز ظلم و كينه
شود پيدا ز بس دلها و سينه
ره دين و شريعت تار گردد
مرا بس كارها دشوار گردد
اگر من بر أمارت دست يازم
بأورنگ خلافت جاى سازم
بخاك ره نشانم ظالمان را
بمالم گردن گردنكشان را
بكار شرع دون باك و تشويش
عمل آرم بعلم و دانش خويش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 213
دو گوش من نمىباشد بدهكار
بحرف پوچ و قول نا بهنجار
نترسم از عتاب و سر زنشها
كنم زنده ره داد و دهشها
و گر ممكن شما راهست و مقدور
مرا داريد از اين كار معذور
كه من باشم يكى همچون شماها
بهر امر و بهر كار و بهر جا
بهر حرف از شماها هستم اسمع
بأمر والى اين أمر اطوع
اگر باشم شما را من وزيرى
از آن بهتر كه باشمتان اميرى
(92) و من خطبة لّه عليه السّلام)
أمّا بعد أيّها النّاس، فأنا فقأت عين الفتنة، و لم يكن ليجترئ عليها أحد غيرى بعد أن مّاج غيهبها، و أشتدّ كلبها، فاسئلوا قبل أن تفقدونى، فو الّذى نفسى بيده لا تسألوننى عن شيء فيما بينكم و بين السّاعة و لا عن فئة تهدى مائة و تضلّ مائة إلّا أنبأتكم بناعمها و قائدها و سائقها و مناخ ركابها و محطّ رحالها و من يّقتل من أهلها قتلا وّ من يموت منهم مّوتا، وّ لو قد فقد تمونى و نزلت بكم كرائه الأمور و حوازب الخطوب لأطرق كثير من السّآئلين و فشل كثير من المسئولين، و ذلك إذا قلّصت حربكم، و شمّرت عن ساق، و كانت الدّنيا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 214
عليكم ضيقا تستطيلون معه أيّام البلاء عليكم، حتّى يفتح اللّه لبقيّة الأبرار منكم، إنّ الفتن إذا أقبلت شبّهت، و اذا أدبرت نبّهت، ينكرن مقبلات وّ يعرفن مدبرات، يّحمن حوم الرّياح يصبن بلدا، وّ يخطئن بلدا. ألا و إنّ أخوف الفتن عندى عليكم فتنة بنى اميّة فإنّها فتنة عمياء مظلمة عمّت خطّتها، و خصّت بليّتها، و أصاب البلاء من أبصر فيها، و أخطأ البلاء من عمى عنها، و ايم اللّه لتجدنّ بنى أميّة لكم أرباب سوء بعدى كالنّاب الضّروس، تعذم بفيها و تخبط بيدها و تزين برجلها و تمنع درّها، لا يزالون بكم حتّى لا يتركوا منكم الّا نافعا لّهم أو غير ضائر بهم، و لا يزال بلاؤهم عندكم حتّى لا يكون انتصار أحدكم مّنهم الّا كانتصار العبد من ربّه و الصّاحب من مّستصحبه، ترد عليكم فتنتهم شوهاء مخشيّة، وّ قطعا جاهليّة، لّيس فيها منار هدى وّ لا علم يرى، نحن أهل البيت منها بمنجاة، وّ لنا فيها بدعاة، ثمّ يفرّجها اللّه عنكم كتفريج الأديم بمن يّسومهم خسفا وّ يسوقهم عنفا وّ يسقيهم بكأس مّصبّرة، لا يعطيهم الّا السّيف، و لا يجلسهم الّا الخوف، فعند ذلك تودّ قريش بالدّنيا و ما فيها لو يرونني مقاما وّاحدا و لو قدر جزر جزور لأقبل منهم ما أطلب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 215
اليوم بعضه فلا يعطوننيه.ترجمه
از خطبههاى آن حضرت عليه السّلام است كه پس از جنگ نهروان ايراد و فضايل خويش را در آن بيان و از ظلم و جور بنى اميّه و زوال ملك آنان اخبار فرموده: پس از حمد و ستايش خداوند عالم، و درود بر روان رسول معظّم، اى گروه مردمان (دانسته باشيد) من چشم فتنه و فساد را (از كاسه) بيرون آوردم (در جنگ جمل و صفّين و نهروان با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگيده و آنها را از ميان برداشتم) و غير از من احدى جرئت نداشت كه پس از آنكه تاريكى فتنه موج خيز و سختى آن به (منتها درجه) شدّت رسيده بود، اين كار را انجام دهد (با اهل قبيله بجنگد و كسانى كه در ظاهر مدّعى اسلاميّت هستند از قبيل طلحه و زبير و اصحاب معاويه و خوارج، را بكشد لكن من اين كار را به نيروى علمى كه از جانب خدا بآن عالم بودم بپايان بردم) پس از من (هر چه را مىخواهيد از علوم اوّلين و آخرين و آسمان و زمين) بپرسيد، پيش از آنكه مرا نيابيد (ابن ابى الحديد گويد: بجز علىّ ابن ابي طالب (ع) احدى را زهره و ياراى اين ادّعا نبوده و نمىباشد و شارح خوئى اين سخن را تأييد كرده گويد: پرسشها گوناگون بعضى راجع بعالم غيب و شهود و پاره متعلّق بمعقول و منقول و قادر بپاسخ دادن اين گونه مطالب نيست جز كسى كه درياى علم و حكمت و مقتدر بقدرت آلهيّه و چشمه كمال و معرفت بوده باشد، و اين چنين كس همانا علىّ ابن ابى طالب عليه السّلام است و بس، و هر كس پس از آن حضرت اين ادّعا را كرد خوار و رسوا شد، چنانچه نقل است روزى سبط ابن جوزى در بالاى منبر اين كلمه را گفت زنى از پائين پرسيد يا شيخ اين سخن درست است كه علىّ ابن ابى طالب در موقع دفن سلمان از مدينه بمداين حاضر شده بر او نماز گذارده بخاكش سپرده ابن جوزى گفت صحيح است، زن پرسيد: مىگويند جسد عثمان تا سه روز در مزبلههاى مدينه افتاده و على نيز در مدينه حاضر بوده آيا چنين است گفت بلى.
زن گفت پس براى يكى از اين دو نفر خطا لازم مىآيد، ابن جوزى گفت بلى زن بگو بدانم تو بإذن شوهرت از خانه بيرون آمده يا بى اذن، اگر با اذن بيرون آمده لعنت خدا بر او، و اگر بى اذن بيرون آمده لعنت خدا بر تو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 216
باد، زن گفت بگو بدانم آيا عايشه با اذن رسول خدا از خانه بجنگ على بيرون شد يا بدون اجازه پس ابن جوزى منقطع و در پاسخ عاجز ماند. آن گاه حضرت سوگند ياد كرده فرمايد) سوگند بدان كسى كه جان من در قبضه قدرت اوست نپرسيد از من از چيزهائى كه بين شما و قيامت است، و نه از گروهى كه صد نفر آنها هدايت يافتند، و صد نفرشان گمراه مىگردند، جز آنكه از خواننده و كشاننده و راننده آن گروه، و از جاى خواباندن شتران، و بار اندازهايشان، و اين كه چند نفر كشته ميشوند، و چند نفرشان مىميرند، همه را بشما خبر مىدهم، و اگر مرا نيابيد، و امورات ناهموار و پيش آمدهاى دشوار بر شما رخ نمايد، البتّه بيشتر از پرسش كنندگان سر در پيش افكنده و أكثر از پرسش شدگان زبون و عاجز گردند (سؤال كننده متحيّر است كه بچه نحو بپرسد، جواب دهنده متفكّر است چيزى را كه نمىداند چسان پاسخ گويد) و اين تحيّر و سرگردانى (سائل و مسئول) هنگامى است كه جنگ در ميان شما سخت، و فتنه دامان را از ساق بالا زده، و جهان چنان بر شما تنگ گرفته باشد، كه دوران بليّة و سختى بر شما بسى دراز بگذرد (هر روزى از آن برابر با سالى باشد) تا اين كه خداوند بواسطه (خاطر) نيكان شما را پيروز گرداند (و از چنگال ظلم و ستم بنى اميّهتان رهائى بخشد) زيرا هنگامى كه فتنه رخ نمايد (لباس باطل بحقّ پوشيده شده) امر بر مردم مشتبه شود، تا وقتى كه آن فتنه پشت كرده و برود (حقّ از باطل جدا) و مردم متنّبه شده، رو كرده با پشت، و پشت كردهها رو نمايند (حقّ جاى باطل و صلاح جاى فساد را بگيرد آرى) فتنهها تند بادها را مانند كه بشهرى مىرسند و از ديارى مىگذرند (لكن) آگاه باشيد ترسناكترين فتنهها در نزد من بر شما فتنه بنى اميّه است، زيرا كه آن فتنه ايست كور و تاريك، قلمرو آن عمومى و سختيش خصوصى است، اين بلا مىرسد بكسى كه بيناى آن باشد، و از آن مىگذرد، كسى كه آنرا نه بيند (دوران سلطنت بنى اميّه از سختترين أدوارى است كه بر ملّت اسلام مىگذرد، اولاد هاى پيغمبر را مىكشند شيعيان و مخصوصان ما را دست و زبان بريده و بدار مىآويزاند خانه خدا را ويران كرده، قرآن را هدف تير قرار مىدهند، در منابر مرا لعن كرده، و شما را به بيزارى از من وادار مىسازند، مردم در اين زمان دو دستهاند، يكى پرهيزكاران و دوستان ما كه اين بلا فقط
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 217
متوجّه آنان، و يكى دشمنان ما هستند كه آن زمان راحتاند) بخدا قسم پس از من بنى اميّه را براى خودتان خداوندان بدى خواهيد يافت (ميابيد آنانرا) مانند شتر چموش و گزنده كه بدهن گاز مىگيرد، و بدست لطمه مىكوبد، و بپا لگد مىافكند، و دوشندهاش را از شيرش منع ميكند (بزبان ناسزا مىگويند، بدست جور مردم را ذليل و بپاى ستم آنان را از وطن آواره و در بدر كرده اموال خلق را بتاراج ببرند و نفعى بكسى نرسانند) هميشه آنها بر شما مسلّط و باقى نگذارند از شما جز كمى را، كه براى آنها نفعى داشته يا (اقلّ) ضررى نداشته باشد، همواره شما دچار و دستخوش بلاى آنان هستيد، و خدمت كردن يكى از شما (در كشور) براى آنان بى شباهت بخدمت كردن بنده براى پروردگار، و تابع براى متبوعش نيست، فتنهاى ايشان با چهرهاى ترش، و روهاى ترسناك مانند پاره از زمان جاهليّت بر شما وارد شود، كه نه در آن نشانه رستگارى پيدا و نه پرچم (حقيقت) نمايان است، و ما اهل بيت از فتنه ايشان بر كنار و رستگار بوده، و كسى را (آن زمان بسوى حق) دعوت كردن نتوانيم، سپس خداوند آن فتنه را همچون پوستى كه از گوشت جدا كند از شما جدا كند، بوسيله كسى كه آنان را، با سختى و خوارى از اوطانشان براند، و بجام تلخ قتل و مرگ سيرابشان سازد، نه بخشد به آنان مگر زخم شمشير، و نپوشد در تنشان جز جامه ترس (هنگامى كه پيمانه ستم بنى اميّه لبريز شد، خداوند بنى عبّاس را بر آنان مسلّط ساخته، تا بانواع و اقسام زجرها و آزارها آنان را كشته، و از اوطانشان اخراج و ريشه آن شجره خبيثه را بكنند) در اين هنگام است كه قريش آرزومند آن باشد كه جهان و هر چه در آنست بدهد، و مرا در يكجائى و لو باندازه كشتن يك شتر باشد بنگرد (آن روز آرزو ميكنند اى كاش من زنده بودم تا آنان خود را تحت انقياد و سر پرستى من در مياوردند، و من دست ستم بنى عبّاس را از سر آنان بر مىتافتم) و به پذيرم از آنان آنچه را كه امروز كمى از آن را از آنان مىطلبم و نمىدهند (امروز من از بنى اميّه خواهانم كه خلافت را بمن واگذارند، تا من احكام الهى را جارى و خلايق را از سر چشمه داد و دهش سيراب كنم، و واگذار نمىكنند، فردا كه پس از من بنى عبّاس بر سرشان مسلّط شده، و دقيقه از جور و قتلشان فرو گذار نمىكنند، آن وقت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 218
است كه از خواب بيدار شده و تأسّف مىخورند كه اى كاش خلافت را بمن واگذاشته بودند، لكن ديگر پشيمانى سودى ندارد (چنانچه شارح خوئى و شارخ معتزلى و اغلب مورّخين نقل كردهاند كه وقتى كه مروان ابن محمّد آخرين خليفه اموى در جنب نهر زاب نزديك موصل پرچمهاى آل عبّاس را نگران شد، بمردى كه نزديك او سوار بود، گفت اين شخص سوارى كه در زير پرچم در قلب لشكر ايستاده مىشناسى گفت او عبد اللّه ابن محمّد ابن علىّ ابن عبد اللّه ابن عبّاس ابن عبد المطّلب است، مروان گفت دوست داشتم بجاى اين جوان علىّ ابن طالب در اين صف ايستاده باشد، آن شخص گفت آيا با آن شجاعتى كه در على (ع) سراغ دارى چنين ميگوئى، گفت واى بر تو، على اگر شجاع بود صاحب خرم و دين و انصاف نيز بود، كنايه از اين كه مانند آل عبّاس بيرحم و بى اعتناى بدين نبود)
نظم
پس از حمد و ثناى ذات سرمد
پس از صلوات بر روح محمّد (ص)
خود اين مطلب بدانيد ايّها النّاس
كه من با عزم ثابت دون وسواس
دو چشم فتنه را از كاسه سر
بكندم من از اين كشور سراسر
نمودم مفسدين را از شما دور
بميل داد كردم ديدهشان كور
بغير از من دگر مردى ز أمّت
نبد داراى اين علم و عزيمت
كه بر اشخاص در ظاهر مسلمان
بباطنشان و ليكن كفر پنهان
چو أهل بصره صفّين و خوارج
كه از دين نبى بودند خارج
بجرئت بر رخ آنان كشد تيغ
بريزد خونشان چون آب از ميغ
پس از آنكه هوا از فتنه تاريك
شد و راه رهائى سخت باريك
بدفع شبهه چون عالم بدم من
هوايش صاف كردم راه روشن
بشهر علم پيغمبر منم در
ز تعليمات او قلبم منوّر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 219
من الأحكام عنّى فاسئلونى
سلونى قبل من أن تفقدونى
بپرسيد از على هر چيز خواهيد
به پيش از آنكه مر او را نيابيد
بحق آنكه سوى وى مرا رواست
رگ جانم بدست قدرت اوست
ز هر مشكل ز من باشيد پرسان
بگويم پاسخش را سهل و آسان
ز هر چيز از محاسن و ز مسائت
بود بين شما و بين ساعت
ز قومى كه هدايت كرده صد تن
ز دين صد تن دگر گرديده تن زن
نگرديد از من از آنان بخواهش
مگر آنكه دهم پاسخ بپرسش
كنم آگاهتان از حال ناعق
ز مرد قائد و هم شخص سائق
ز جائى كه شترهاشان بخوابند
و زان منزل كه بهر خويش يابند
ز هر كس كه از آنان كشته گردد
پس از كشتن بخاك آغشته گردد
ز هر فردى كه از آنان بميرد
مكان در آتش سوزان بگيرد
ز سرّ جمله گردم پرده بردار
ز راز جمله سازمتان خبردار
شما را از ميان من گر كه مفقود
شوم گردم قرين وعد موعود
شود نازل شما را امر مكروه
بليّاتى بسان كوه أنبوه
فكنده سائل از آن أمر سپر پيش
فرو مسئول آن رفته است در خويش
ز بس آن امر مغلق هست و مشكل
بحلّ آن نمىباشد جرى دل
بود اين حيرت اشخاص آن روز
كه نار جنگ گردد خانمان سوز
ببالا فتنه دامان گيرد از ساق
شما را تنگ گردد صحن آفاق
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 220
شود طولانى ايّام بلاها
دراز آيد زمان أبتلاها
مگر آنكه خداى از بهر أبرار
ز باب لطف سازد مهر اظهار
چو فتنه رو كند بر قوم و امّت
شوند آن قوم قرن شكّ و بهشت
بهم ممزوج گردد حقّ و باطل
ز ره بى راه مىگردد بسى دل
كسى نشناسد آنرا گاه اقبال
كه فرقى نيستش با حق در آن حال
ولى چون كرد روى و پشت بنمود
عيان گردد كه الحق باطلى بود
هر آن فردى كه در آن أمر باطل
كه بد مانند حقّ بسپرده بد دل
شود ز افعال خويش آن دم پشيمان
ندارد سود و از كف رفته ايمان
فساد و فتنه همچون گرد بادان
و زان گردند در هر شهر و بلدان
ز مردم ديدهها پر خاك سازند
دل اشخاص را غمناك سازند
از آنهايم من از يك فتنه ترسان
دلم بهر شما در سينه لرزان
كه آن فتنه ز أبناء اميّه است
ز ابن هند و فرزند سميّه است
كه آن فتنه بسى تار است و تاريك
ديانت را كند بيمار و باريك
بلاى آن بمردم جمله عام است
خلائق روزشان از آن چون شام است
بلاى خاصّگان ليكن فزون تر
شود ويژه بر اولاد پيمبر
كه بر آنان شود بس كار مشكل
ستم بينند بس از اهل باطل
چو شد پا مال عدوان حق زهرا
حسن (ع) گردد قتيل از سمّ أسماء
ز زهرى كه شكافد سنگ خاره
كند از او جگر هفتاد پاره
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 221
حسينم از وطن آواره گردد
بر او مسدود راه چاره گردد
بسان آن نگين در جوف خاتم
چنين گردند در گردش فراهم
و را از هر طرف محصور سازند
سرش لب تشنه از تن دور سازند
جوانانش كه همچون شاخ شمشاد
قلم خواهند شد با داس بيداد
فرو تا پر شود در قلبشان تير
زمين گردد ز خون حلقشان سير
گلوى نازك ششماهه كودك
نشان گردد بزهر آلوده ناوك
بدنهاشان بزير سمّ أسبان
همه با خاك ره گردند يكسان
دل طفلان پر آه آتش آلود
بگردون مىرود از خيمها دود
عيالش چون اسيران تتارى
روان زى كوفه در دشت و صحارى
همه با قيد و با غلها مقيّد
بزنجير حديد از كين محدّد
ز غم گر يك نفر ز آنان كشد آه
بكوبد بر سرش نى خصم جانكاه
سر فرزند من چون آيه نور
نهان خواهد بمطبخ گشت و تنّور
يزيد مست بر كف چوب خزران
بهم خواهد شكستش لعل و دندان
تن زيد شهيد بيكس و يار
چهار از سال خواهد ماند بردار
حسين دومين در وادى فتح
تنش گردد بخون دل مضمّخ
علىّ زيد اندر حبس و زندان
كند تسليم جانش را بجانان
كند حجّاج بيت اللّه تخريب
روا دارد بأبل مكّه تعذيب
بسى از شيعيان و هم ز سادات
ز تن گيرند سرشان از معادات
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 222
مرا هشتاد سال اندر بمنبر
كنندم سبّ و شتم و لعن بمير
بلا دامان مرد با بصيرت
بگيرد و آنكه با دين است و غيرت
ولى ز آن فتنه هر كس ديده پوشيد
ز ديدارش دو چشمش كور گرديد
ندارد درد دين تا پر غمش دل
شود ز آن فتنه كارش نيست مشكل
بحق سوگند مىناليد چون رعد
ز كردار بنى اميّه زين بعد
بسان آن شتر كز حالب خويش
بدندان دست و بازويش كند ريش
بفرق او فرو كوبد دو دستان
لگد با پا زند بر پهلوى آن
نمايد منع از شيرش خداوند
بدندان گوشت از تن خواهدش كند
چنين باشند آن قوم ستمكار
هميشه با شما در كين و آزار
شماها را ز خود باشند دافع
جز آن كس كه بر ايشان هست نافع
و يا آن كو زيان از وى نه بينند
ز دست خصميش ايمن نشينند
بباردتان بسر زين قوم نادان
بلا همواره چون از چرخ باران
شود سيل محن آن گونه جارى
كه يكتن از شما گر خواست يارى
از آنان داد خواهى بنده از ربّ
بود يا چون ز مستصحب مصاحب
كند يارى چو آن تابع ز متبوع
كه متبوع از حقوق هست ممنوع
از ايشان بر شماها فتنه وارد
شود در هر محلّ و در هر موارد
كه بس زشتند در مرآ و منظر
بچشم دين مخوف استند و منكر
بسان آن گروه از جاهليّت
كه مىبردند غارت از حميّت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 223
فتن آن گونه بر سرتان بتازاند
بخون و مال و جانتان دست يازند
در آن موقع نه أعلام هدايت
بود پيدا نه أنوار درايت
ز بس جور و ستم شادان دلى نيست
أمام رهنماى عادلى نيست
ولى ما كأهل و از آل رسوليم
از آن پيش آمد بد كر ملوليم
و ليكن از گناهش بر كناريم
بدان داخل نه ايم و رستگاريم
ز حدّ آن فتنه چون طغيان نمايد
در رحمت برختان حق گشايد
بدان سان كه شكافد پوست را مغز
برون از قشر لب آيد خوش و نغز
چنين آن فتنه و آن رنج و آزار
بدل گردد بشاديهاى بسيار
بنى عبّاس خواريشان رسانند
بعنف و جبرشان هر سو كشانند
بكاسه صبر و اندر ساغر غم
بنوشانندشان زهر دمادم
بخنجر خونشان چون آب نوشند
پلاس خوفشان بر جسم پوشند
قريش اين وقت باشند آرزومند
كه گيتى و آنچه اندر او است بدهند
مرا اندر عوض اندر مكانى
ببينند و شودشان تازه جانى
و لو باشد زمان و وقت ديدن
بقدر يك شتر را نحر كردن
نه بينند و منم طالب بامروز
كه بعض آنچه را خواهند آن روز
عطا كردن كنندش حال اعطا
نخواهندش و ليكن دادن اصلا
(93) (و من خطبة له عليه السّلام)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 224
القسم الأول
فتبارك اللّه الّذى لا يبلغه بعد الهمم، و لا يناله حدس الفطن، الأوّل الّذى لا غاية له فينتهى، و لا آخر له فينقضى
ترجمه
از خطبههاى آن حضرت عليه السّلام است كه در ستايش خداوند يكتا و اوصاف انبياء و اولياء بيان فرموده: با بركت و فضل است آن چنان خداوندى كه همّتهاى بلند او را در نيابند، و زيركيهاى هشياران باو نرسند، (افكار و انديشههاى خردمندان از رسيدن بكنه ذاتش عاجز و زبوناند) اوّليست كه پايانى برايش نبوده، تا پايان پذيرد، و آخرى از برايش نيست تا تمام گردد (فردى است أزلى و قائم بالذّات كه تا أبد همه موجودات باو منتهى ميشوند، و او از اوّل و آخر بودن كه از لوازم جسم است منزّه و مبرّى است).
نظم
خدا با نعمت و فضل است و احسان
ز دركش عزم و همّتها است حيران
نيابد ره بذاتش حدس و فطنت
خرد آنجا است غرق بحر محنت
يكى اوّل بدون حدّ و غايت
نگردد منتهى بروى نهايت
براى ذات پاك كبريائى
نباشد آخرى و انقضائى
ندارد نيستى ره در وجودش
بهستى داده هستى هست و بودش
القسم الثاني (منها) (فى وصف الأنبياء:)
فاستودعهم فى أفضل مستودع، وّ أقرّهم فى خير مستقرّ،
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 225
تناسختهم كرائم الأصلاب الى مطهّرات الأرحام، كلّما مضى منهم سلف قام منهم بدين اللّه خلف، حتّى أفضت كرامة اللّه سبحانه الى محمّد (صلّى اللّه عليه و آله) فأخرجه من أفضل المعادن منبتا، و أعزّ الأرومات مغرسا، من الشّجرة الّتى صدع منها أنبياءه، و انتخب منها أمناءه، عترته خير العتر، و أسرته خير الأسر، و شجرته خير الشّجر، نبتت فى حرم، وّ بسقت فى كرم، لّها فروع طوال، و ثمرة لا تنال، فهو امام من اتّقى، و بصيرة من اهتدى، سراج لّمع ضوءه، و شهاب سطع نوره، و زند برق لمعه، سيرته القصد، و سنّته الرّشد، و كلامه الفصل، و حكمه العدل، أرسله على حين فترة من الرّسل، و هفوة عن العمل، و غباوة مّن الأمم.
ترجمه
قسمتى از اين خطبه در وصف پيمبران مخصوصا پيمبر اسلام و آل اطهارش عليهم السّلام ميباشد خداوند تعالى بأمانت نهاد پيمبران را در نيكوترين امانتگاه، و قرار داد آنان را در بهترين قرارگاه پيوسته آنان را از صلبهاى نيكوى پدران برحمهاى پاكيزه مادران منتقل فرمود (پدران و مادرانى كه همه موحّد و خدا پرست بوده و هيچگاه بر خلاف رضاى خدا قدمى برنداشته بودند) هر گاه يكى از آنها مىگذشت ديگرى از آنها براى نشر دين حقّ بجاى او قيام ميكرد (همين طور احكام الهيّه در دست پيمبران دست بدست گردش ميكرد، و مردم بوسيله آنان هدايت مىشدند) تا اين كه دين كريم خداوند سبحان بحضرت پيمبر آخر الزّمان تفويض گرديد (تا آنرا بهمه عالميان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 226
رسانده، و بشر را از وادى گمراهى برهاند) پس خداوند آن حضرت را از گرامىترين معدنها، و نيكوترين اصلها رويانيد، رويانيد او را از همان شجره كه پيمبران ديگر را از آن رويانده، و اوصياء خود را از آن برگزيده بود، خاندان او بهترين خاندانها، خويشاوندان او بهترين خويشاوندان، و شجره او بهترين شجرهها است، درختش در (باغ) حرم روئيده، و در بوستان مجد و كرم قد كشيده، داراى شاخهاى است بلند، و ميوههائى است كه دست هيچكس بآن نرسيده، (علىّ ابن ابى طالب و ائمّه طاهرين سلام اللّه عليهم أجمعين شاخ و ميوه اين درختند، كه هيچكس بپايه علم و دانش و مقام آنها نمىرسد، چنانچه در كتاب بصائر الدّرجات از حضرت صادق عليه السّلام روايت است كه فرمود مراد از آيه شريفه أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ خانواده محمّداند) پس پيغمبر اسلام پيشواى پرهيزكاران، و روشنى ديده هدايت يافتگان است، چراغى است روشنائيش درخشان، و ستاره ايست كه انوارش تابان، و آتش زنه ايست كه شعلهاش در برق و لمعان است، استقامت روش او، و هدايت طريقه او است، سخنش جدا كننده (حق از باطل) و فرمانش از روى عدل و داده است، آن حضرت هنگامى به پيغمبرى مبعوث شد كه مدّتها بود كسى برسالت نيامده، و مردم از راه حق منحرف، و امّتهاى پيمبران پيشين در غفلت و نادانى سرگردان بودند.
نظم
نهاده است او أمانت أنبياء را
به بهتر جاى خيل أصفيا را
مكان و مستقرّ هر پيمبر
مقرّر كرد و نيكو حىّ داور
ز أصلاب كريم و پاك آباء
بأرحام نفيسى دادشان جا
همه پاكيزه و پاك و منوّر
همه بى عيب و بى آك و مطهّر
سلف شان چون كشيدى از جهان دست
خلفشان زود اندر جاش بنشست
سوى يزدان چو آن يك روى بنهاد
چو پرچم ديگرى بر جايش استاد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 227
چنين تا از فيوض شاه سرمد
نبوّت ختم آمد بر محمّد (ص)
نمودش خارج از بهتر معادن
به نيكىّ و سعادات و ميامن
چنان سرو از نكوتر بوستانى
ز بهتر مغرسى خوشتر مكانى
طرىّ و سبز همچون شاخ شمشاد
بدان فرّخ شجر پس شاخها داد
ز برگش انبيا را كرد مشتقّ
ز بارش اوصيا را كرد منشق
نكوتر عترتى او راست عترت
عشيرت و آل او بهتر عشيرت
درخت جانش خرّمتر درخت است
كه بس شاداب و سبز و نيكبخت است
بروئيده ز بستان خدائى
ز گلزار حريم كبريائى
شده پيدا از آن اصل معظّم
فروعى چند پر بار و مكرّم
درخشان ميوهاش چون مشعل ماه
ز نيل أوج آنها دست كوتاه
بنا بر اين امام متّقين او است
ضياء ديدگان مهتدين او است
چراغى هست پر نور و درخشان
شهابى ساطع است و نور افشان
يكى آتش زنه گز لمعه و برق
دو گيتى شد ببحر نور او غرق
طريقش مستقيم است و ميانه است
ز كژّى سنّت او بر كرانه است
همان قصدش رشاد است از ضلالت
كلامش فصل و حكمش بر عدالت
جدا فرموده او را حق را ز باطل
بظلم و انظلام او نيست مايل
فرستادش خدا هنگام فترت
كه ديگر گون بشر را بود فطرت
پيمبرها ز گيتى رخت بسته
أمم در تيه نادانى نشسته
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 228
أملها بر عمل پيشى گرفته
بدلها كفر و كين خويشى گرفته
القسم الثالث
اعملوا رحمكم اللّه على أعلام بيّنة، فالطّريق نهج يّدعوا إلى دار السّلام، و أنتم فى دار مستعتب على مهل وّ فراغ، وّ الصّحف منشورة، و الأقلام جارية، و الأبدان صحيحة، وّ الألسن مطلقة، وّ التّوبة مسموعة، و الأعمال مقبولة.
ترجمه
قسمتى از اين خطبه در ترغيب مردم بسوى كردار نيك است (بندگان خداى) خدا رحمتتان كند، عمل كنيد بر نشانهاى آشكار (روش ائمّه طاهرين را سرمشق و دستور العمل زندگى خويش قرار دهيد تا رستگار گرديد) پس راه هدايت روشن و هموار و شما را بسوى بهشت دعوت ميكند، و شما هم در خانه هستيد كه مىتوان در پرتو فرصت و فراغت آن (از كارهاى نيك) خوشنودى خدا را بچنگ آورد، (پس در اين كار كوتاهى نكرده، خاطر خدا را از خود خوشنود، و وسيله ورود به بهشت را اينجا فراهم سازيد) و حال آنكه نامهها (ى اعمال) گشوده و خامهها (براى نگارش كردارتان در آن نامهها) جارى و بدنها سالم، و زبانها آزاد، توبه پذيرفته، و كارهاى ستوده مقبول است (پس در اين صورت بكوشيد نامههاى اعمال خود را از حسنات پر كرده، بتوبت و انابت سيّئات آنرا محو سازيد)
نظم
الا يزدان كند رحمت شما را
عمل آريد احكام خدا را
بود أعلام دين پر نور و لائح
طريق و منهجش هموار و واضح
شماها را ز دار پر ملامت
همى خواند سوى دار سلامت
شما را تا كه وقت و فرصتى هست
بمفت اين وقت نگذاريد از دست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 229
كنون كه مصحف و نامه است منشور
قلم جارى بهر مكتوب و مسطور
بدن سالم زبان آزاد و مطلق
بروها باز باشد درگه حق
عمل مقبول و كس زان نيست ممنوع
در توبه بود مفتوح و مسموع
بأمر حقّ عمل بايد نمودن
خوشيها را درى بر رخ گشودن
ز دل زنگ گناهان محو سازيد
از اينجا سوى جنّت رخش تازيد
گر اين آئينه اينجا صيقلى گشت
ز نور حق در آنجا منجلى گشت
(94) (و من خطبة لّه عليه السّلام)
بعثه و النّاس ضلّال فى حيرة، وّ خابطون فى فتنة، قد استهوتهم الأهواء، و استزلّتهم الكبرياء، و استخفّتهم الجاهليّة الجهلاء، حيارى فى زلزال من الأمر، و بلاء من الجهل، فبالغ (صلّى اللّه عليه و آله) فى النّصيحة، و مضى على الطّريقة، و دعا الى الحكمة و الموعظة الحسنة.ترجمه
از خطبههاى آن حضرت عليه السّلام است در بعثت حضرت ختمى مرتبت بيان فرموده: خداوند تعالى پيمبر اسلام، را هنگامى (برسالت) بر انگيخت كه بشر (از جادّه هدايت) گمراه و در (وادى) حيرانى و سرگردانى، و فتنه، و فساد دچار خبط و اشتباه شده بودند، تمامى در دست هواها و آرزوهاى ناهنجار اسير، و در چنگ كبر و نخوتهاى بيجا دستگير بودند، جهل و نادانى آنها خوار و سبكسر، و نفهمى، و ترديد در امورات آنان را مضطرب و پريشان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 230
ساخته بود (عرب به پرستش چوب و سنگ، عجم به ستايش آتش، ملل مغرب زمين در حال توحّش و بربريّت مىزيستند، اوّلى دختران جوان را زنده بگور ميكرد، دوّمى با مادر و خواهر خود بزنا و فحشاء مىپرداخت، سوّمى در جنگلها و جزيرهها مانند درّندگان بخونريزى مشغول، و با حيوانات محشور بودند، در چنين موقعى خداوند محمّد (ص) را بدعوت بشر بسوى خود مأمور فرمود) پس رسول خداى صلّى اللّه عليه و آله در راه پند و نصيحت مردم كوشش و جديّت (بى سابقه از خود) نشان داد و در راه (نجات بشر) قدم نهاده، و آنان را بسوى حكمتها و پندهاى نيكو خواندن گرفت (طولى نكشيد كه دستورات عاليه و قوانين نورانى آن منجى عالم بشريّت، عرب مشرك و متكبّر را رام و موحّد، عجم گبر و آتش پرست را خدا شناس، قبايل غارنشين و وحشى اروپا را از حشر با حيوانات نجات داده، و زنجير اسارت و بردگى را از گردن زنان برداشت)
نظم
خدا پيغمبر خود را بارشاد
سوى مردم در آن موقع فرستاد
كه مردم جملگى بودند حيران
همه واقع بدام كيد شيطان
همه پابست در خبط و خطاها
دچار فتنه و نفس و هواها
همه مايل بخواهشهاى باطل
ز كبر عجب شان لغزنده بد دل
تمامى ره رو راه هلاكت
برى از علم و وارد در فلاكت
ز امر و طاعت يزدان سبك سنگ
بجهل از دانش و دين كرده آهنگ
بدشت و تيه و حيرت رانده مركب
دچار وادى جهل مركّب
پيمبر را خدا آن دم به تبليغ
فرستاد و بدستش داد يرليغ
محمّد (ص) در نصيحت پى بيفشرد
خلايق را براه راستى برد
سبيل دين و حكمت را نشان داد
مواعظ را بدلها باب بگشاد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 231
ز چاه جهلشان بيرون كشانيد
بأوج دانش و بينش رسانيد
عرب را ز آن خطا و شرك و مستى
كشانيد او سوى ايزد پرستى
عجم را سجده بد بر نار زردشت
بآب لطف و مهر آن شعله را كشت
(95) (و من أخرى )
القسم الأول
الحمد للّه الأوّل فلا شيء قبله، و الأخر فلا شيء بعده، و الظّاهر فلا شيء فوقه، و الباطن فلا شيء دونه.
ترجمه
از خطبههاى ديگر آن حضرت عليه السّلام است (در ستايش بارى تعالى و توصيف محمّد المصطفى (ص) سپاس خداوندى را سزا است كه اوّل (و منشأ جميع موجودات) است، و پيش از وى چيزى (در عالم وجود) نبوده، و آخر (و بازگشت كلّيّه موجودات بسوى او) است، و چيزى پس از وى نخواهد بود، پيدائى است كه (بر حسب ظهور و تجلّى و پيدائى) چيزى برتر از او نيست، پنهانى است كه (از حيث نزديكى بحقيقت) كسى نزديكتر از او نيست.
نظم
سپاس اندر خور ذاتى است اوّل
كه خلق و امر بر او شد محوّل
يكى اوّل كه ما قبلش نبد كس
يكى آخر كه ما بعد او بدو بس
يكى ظاهر كه ما فوقى ندارد
كه سر از چنبر حكمش برآرد
يكى باطن كه او را نيست مادون
نهان در هستى او چون در مكنون
اگر عمرى نمايد كس تدبّر
جز او چيزى نيايد در تصوّر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 232
بذاتش منتهى گردند غايات
بدو منسوب اوائل تا نهايات
هم او ناظر باشياء هست و منظور
هم او نزديك بر مخلوق و هم دور
هم او خلّاق انوار و جمال است
هم او مطلوب هر علم و كمال است
چو روح اندر بدن داخل بهر چيز
چو تن از جان برون از چيزها نيز
القسم الثاني (منها) (فى ذكر الرّسول صلّى اللّه عليه و آله:)
مستقرّه خير مستقرّ، وّ منبته أشرف منبت، فى معادن الكرامة، و مماهد السّلامة، قد صرفت نحوه أفئدة الأبرار، و ثنيت اليه أزمّة الأبصار، دفن اللّه به الصّغآئن، و أطفا به النّوآئر، الف به اخوانا، و فرّق أقرانا، أعزّ به الذّلّة، و أذلّ به العزّة، كلامه بيان، وّ صمته لسان.ترجمه
قسمتى از اين خطبه در توصيف رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ميباشد قرارگاه رسول خدا (رتبه و منزلتش يا مكّه محلّ تولّدش) بهترين قرارگاه، و جايگاه روئيدن و نموّ او (در سرزمين شرف و بزرگوارى يا مدينه كه بتبليغ قيام فرمود) شريفترين جاها است (اوست كه) در كانهاى كرامت و بزرگوارى و آرامگاههاى سلامت و رستگارى پرورش يافته، نيكوكاران بدو دلباخته، و ديدگان (بينندگان از ديدار انوار جمال و جلال) محو ذخيره اوشده، بواسطه او (تخم) كين توزى و نفاق (از سرزمين دلها) ريشه كن، و شعلههاى آتش خشم و دشمنى خاموش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 233
گرديد، ميان مسلمين دوستى و برادرى از او بر قرار، و بناى اتّحاد و همسرى مشركين از او ناپايدار، عزيزان (ستمگر) از او ذليل، و ذليلان (ستمكش) بدو عزيز سخنش (حقايق را) بيان، و خاموشيش (حكمت و دقايق را ترجمان و) زبان بود.
نظم
مقام و مركز و جاى پيمبر
ز هر كس در جهان بيش است و برتر
مكان و منبت او بس شريف است
محلّ رستن او بس منيف است
نباتش از زمين نور روئيد
بشر از آن گل توحيد بوئيد
يكى لعل است از كان كرامت
يكى مهر است از چرخ سلامت
ز هر نقصى وجود او مبّرا است
ز هر عيبى دل و جانش معرّا است
بسوى او بود دلهاى ابرار
بروى او زمام جمله ابصار
از او مدفون شده حقد و حسدها
و زو منفى ز چشم جان رمدها
نمود او نار كين و فتنه خاموش
بهوش آورد او اين خلق مدهوش
ز گيتى او زدوده زنگ كلفت
بمردم ياد داد او مهر و الفت
عزيز از عزّت او آمده دين
ذليل از شوكت او آمده كين
كلام او بيان حكم يزدان
خموشيش كليد قفل احسان
ز صمت خود گشوده صد در پند
گهر پاشيده در نطق از شكر خند